PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نوزاد



smhmma
2015/05/09, 15:31
مادر دو کودک، تنها از بیمارستان به سوی خانه ی پدرش می رفت. باحالی نزار، چشمانی پر اشک، قلبی مالامال از اندوه. سه ماهه باردار بود.
ساعتی پیش پزشک با لبی خندان به او خبر باردار بودنش را داد.
وقتی فهمید اندوهگین شد.او بچه ی دیگری نمی خواست.او این بچه را نمی خواست.
همانطور که در اندیشه های افسرده ی خود غوطه ور بود پزشک با دقت به مانیتور سونوگرافی خیره شده بود.سپس به سوی مادر برگشت و گفت:
- نوزاد خیلی لاغره.توی این چند ماه قرص خاصی خوردی؟
مادر چند لحظه اندیشید سپس ناگهان بیاد آورد. از دو تجربه قبلیش می دانست بعضی از داروها را نباید تا قبل از سه ماهگی مصرف کرد. بعضی ها را نباید تا 6 ماهگی یا کمتر و بیشتر مصرف کرد.ولی اندکی از قرص ها را تا چند ساعت قبل از زایمان هم نباید خورد.
بیاد آورد تقریبا یک ماه پیش، یعنی دو ماهگی نوزاد، قرصی را خورده بود که نباید حتی چند ساعت قبل از زایمان می خورد.
وقتی پزشک فهمید اندوه به چهره اش دوید و گفت:
- متاسفم.با این قرصی که مشا در دوماهگی مصر کردید احتمال اینکه نوزاد سالم بدنیا بیاد نزدیک به صفره.
مادر بهت زده بود.انگار چیزی درونش شکسته. تا کنکون فرزندی سالم نمی خواست و حالا فرزندی معیوب...
تا چند لحظه قبل تنها ناراحت بود که صاحب فرزندی ناخواسته شده ولی اینک درونش چیزی فرای اندوه بود...درد بود...تنفر بود...خشم بود...همه احساساتش متوجه کودک ناقصی که هرگز نخواسته بود...همان زمان تصمیمش را گرفت.
او را سقط می کرد.سپس به سوی خانه ی پدرش راه افتاده بود.باید آن ها را مطلع می کرد.
وقتی وارد خانه شد پدر و مادرش به استقبالش آمدند.از اینکه بعد از مدت ها دخترشان را می دیدند خوشحال بودند.
افسوس، خوشحالیشان دیری نپایید.
همه چیز را با چشمانی پر اشک برای پدر و مادرش بازگو کرد...سپس اشکانش را پاک کرد و با اراده ای راسخ گفت: سقطش می کنم.
پدرش به سرعت برافروخته شد.بلند گفت:
- به مرگ خودم قسم از نوه ی منو سقط کنی دیگه پدری نداری.عاقت می کنم.اون بچه الان دیگه یه تیکه گوشت نیست.یه انسانه.تو به چه حقی می خوای زندگیشو بگیری؟؟
- بابا به این فک کردی اگه بدنیا بیاد همیشه یه عذاب بزرگ برای من و هادی هست؟ خودشم تا زمان مرگش عذاب می کشه. اینجوری خودشو هم راحت می کنم.
- فریبا اگر سالم بود چی؟ بعدم زندگی اون انتخاب تو نیست.همون طور که زندگی تو انتخاب من نیست. اون بچه آدمه تو حق نداری براش انتخاب کنی. تو حق نداری حق زندگی رو ازش بگیری. به خاطر خودخواهی خودت حق نداری برای دیگرون انتخاب کنی.به خاطر چیزی که فک می کنی درسته نباید دیگرونو فدا کنی.فریبا قسم به مرگ خودم اگر اون بچه رو بکشی دیگه پدر نداری. دیگه توی این خونه جا نداری. من بچه ی قاتل نمی خوام. من بچه ای که نوزاد بکشه نمی خوام.
مادر سخت در فشار بود. او پدرش را فدا نمی کرد. نه پدرش را بیشتر از خودش دوست داشت. بار دیگر تصمیم گرفت. ولی چگونه می خواست از کودکی معیوب مراقبت کند؟اگر نقض عضو داشت؟اگر عقب مانده بود؟با او چه می کرد؟چه آینده ای منتظر کودکش بود؟...ولی نه نمی توانست از پدرش بگذرد... هرگونه که شده از این فرزند با همه مشکلاتش مراقبت می کرد.
زمانی که از خانه پدرش بیرون آمد اندوهگین نبود
اندوهگین نبود چون می دانست اندوه تنها به نوزاد درون شکمش آسیب بیشتری می رساند. اندوهگین نبود چون یک نوزاد را نکشته بود. اندوهگین نبود چون پدرش را داشت.
شوهرش که به خانه آمد همه چیز را برایش گفت. چهره ی اندهگین شوهر را می دید...نهایت غم...
می دانست او هم می اندیشد با فرزندی معیوب چه کنند؟ چه آینده ای در پیش دارد؟
ولی هر روز که می گذشت بر تصمیمش راسخ تر یم شد. هرگونه که بود او باید از فرزندش مراقبت می کرد.
اشتباه خودش بود...نباید صورت مسئله را پاک کرد.باید به راه حل اندیشید.
او از نوزادش مراقبت می کرد

6 ماه بعد نوزاد بدنیا آمد...

زشت...لاغر...ولی سالم... آن نوزاد... من بودم





پ.ن:عاقا این رو به عنوان یه خاطره نخونید این یه داستانه

Ginny
2015/05/09, 15:37
آخیییییییی
الان گریم میگیره:((
اخرش خیلی بد بود ک گف اون من بودم:((
((84))((84))((84))((121))((121))((63))((63))((28)) ((28))
مرسی(:

wizard girl
2015/05/09, 16:18
بابابزرگگگگگگگگگگگگگگگگگگ گ یعنی زشتیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی
واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییی

خوب بود
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خ

M.A.S.K
2015/05/09, 18:30
خاطره ی راستشو بگم.شیرینی نیست و عمیقا متاسفم...مطمئنا خودتم نمیخوای در موردش نظری داده بشه..ولی به نظر داری بی انصافی میکنی ...تو جای آدمای اون لحظه نیستی..منم جای تو نیستم ...ولی هرچقدر ممکنه من اشتباه کنم تو ام اشتباه میکنی...یه مادر عزیز ترین چیز بچشه..حالا اولش عزیز باشه یا نه..ولی بعدا میشه..ببخشید اگه زیادی حرف زدم...در مورد قلمت خیلب خوبه و بیانش ...ساده..صمیمی و از دل براومدس..ولی یکم کاش روی تصویر سازی و توصیف حالات و صحنه ها کار کنی..اگه منظورت نوشتن یه خاطره یا داستان بود..یه خاطره نیازی به آرایه و پیچ و خم های ادبی زیاد نداره ..ولی یه داستان یا اثر خیلی مهمه همونطور که خودت میدونی...بر داشت من یا خاطره بود با توجه به خود این ماجرا البته...ولی اگه این خاطره رو به صورت داستان خواستی ارائه بدی..کاش یکم رو اون حالات...توصیف..صحنه..مکالمه ها..بیشتر کار کنی ...و یکم سرعتت بالا بوده..سریع رد شدی...ولی در کل صمیمیانه و احساسی و زیباست...و اینایی که گفتم به نظر من از خیلی خوبی که الان هست تبدیل به عالیش میکنه...و واقعا قلم زیبایی داری..من یکی که خوشم اومد..البته نه از خاطره و ...نه از شیوه ی تفکر نویسندش..((201))((99))((99))((99))

ThundeR
2015/05/09, 19:03
نمی دونم یه حالت عجیبی داشت
خدا بگم چی کارت نکنه که کلا همون اول ناراحتم کردی با این مثلا داستان کوتاه
چند لحظه ای فقط فکر می‌کردم خودت رو می گی. تا حالا هیچ متنی انقدر غمگینم نکرده بود
با این حال خیلی زیبا نوشتی آورین؛ ولی الان آرزو می کنم کاش کلا نخونده بودمش:)
روزم خراب شد
دستت درد نکنه به هر حال زمحت کشیدی:)

sandermon
2015/05/09, 19:16
سلام سید.
خوشبختانه داستان بود. داستان کوتاه.
اصولا تعریف داستان کوتاه با وجود بحران و بی نظمی گره خورده و داستان تو دقیقا این مورد رو داشت. اون هم به شدیدترین نوع خودش.
یه خانم که دوتا بچه داره و بچه ی سوم رو نمی خواد. بعد اما بحران یه کم فروکش می کنه. چون چیزی توی داستان اتفاق میافته که دختر رو از سر در گمی بیرون میاره و این اتفاقیه که بچه رو با احتمال ناقص بودن مستحق سقط شدن می کنه.
اما خوبی داستان اینجاست که این بحران همین طور آروم سراشیبی رو طی نمی کنه تا داستان تموم شه. باز یه شک داریم و یه تشدید بحران. پدری میاد وسط که با وجود این اتفاقات جلوی دختر وایمیسته و می گه تو حق نداری سقط کنی. این دوباره بحران رو به داستان بر می گردونه حتی قوی تر از بحرام ابتدای داستان و آفرین به این بحران سازی.

خب تا اینجا نظم داستان به هم خورده و بحران ایجاد شده. حالا داستان باید وار فاز دوم که مهمترین فازش بشه و گره گشایی کنه. بحران رو حل کنه یا به صورت تلخ یا به صورت شیرین یا دو پهلو. داستان دقیقا اینجا نابود می شه.
یعنی داستان تو اینجا تازه بستر پیدا کرده برای تعریف شدن. بحران ساخته می شه تا خواننده همراه داستانت بشه و تو دقیقا وقتی بحران رو ساختی داستان رو رها می کنی و می گی شیش ماه بعد. بدترین اتفاق ممکن توی داستانت افتاد و به نظرم همچین بحران سازی خوبی رو با این پایان و گره گشایی بسیار بسیار بد خراب کردی.

در آخر اینکه قلم روونی داری اما روی گره گشایی باید به شدت کار کنی.
در امان خدا و دست خدا همراهت سید عزیز.

hana.asadi
2015/05/09, 20:14
خیلی خوب بود بابابزرگ دمت گرم((227))

smhmma
2015/05/09, 21:41
آخیییییییی
الان گریم میگیره:((
اخرش خیلی بد بود ک گف اون من بودم:((
((84))((84))((84))((121))((121))((63))((63))((28)) ((28))
مرسی(:

بابا جان به عنوان داستان بخونیدش نه به عنوان یه خاطره:دی
تازه کلی قسمت جالب دیگم داشت حذف کردم گریتون بیشتر نشه:دی
البته شاید بنا به نقد محمد فائزی فرد یکمی تغییرش بدم.عوضش کنم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


بابابزرگگگگگگگگگگگگگگگگگگ گ یعنی زشتیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی
واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییی

خوب بود
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خ
خخخخخخخخخخخخخ
عاقا یعنی مهم ترین قسمتش زشتی منه؟؟؟نخیر زشت نیستم:دی
حداقل مردم که می گن خوشقیافم ولی خب خودم فک می کنم معمولیم:دی

Ginny
2015/05/09, 21:43
خاطره ی راستشو بگم.شیرینی نیست و عمیقا متاسفم...مطمئنا خودتم نمیخوای در موردش نظری داده بشه..ولی به نظر داری بی انصافی میکنی ...تو جای آدمای اون لحظه نیستی..منم جای تو نیستم ...ولی هرچقدر ممکنه من اشتباه کنم تو ام اشتباه میکنی...یه مادر عزیز ترین چیز بچشه..حالا اولش عزیز باشه یا نه..ولی بعدا میشه..ببخشید اگه زیادی حرف زدم...در مورد قلمت خیلب خوبه و بیانش ...ساده..صمیمی و از دل براومدس..ولی یکم کاش روی تصویر سازی و توصیف حالات و صحنه ها کار کنی..اگه منظورت نوشتن یه خاطره یا داستان بود..یه خاطره نیازی به آرایه و پیچ و خم های ادبی زیاد نداره ..ولی یه داستان یا اثر خیلی مهمه همونطور که خودت میدونی...بر داشت من یا خاطره بود با توجه به خود این ماجرا البته...ولی اگه این خاطره رو به صورت داستان خواستی ارائه بدی..کاش یکم رو اون حالات...توصیف..صحنه..مکالمه ها..بیشتر کار کنی ...و یکم سرعتت بالا بوده..سریع رد شدی...ولی در کل صمیمیانه و احساسی و زیباست...و اینایی که گفتم به نظر من از خیلی خوبی که الان هست تبدیل به عالیش میکنه...و واقعا قلم زیبایی داری..من یکی که خوشم اومد..البته نه از خاطره و ...نه از شیوه ی تفکر نویسندش..((201))((99))((99))((99))
عاقا من یچیزی میگم میدونم چرت و پرته و از لحاظ ادبی کلا غیر منطقیه اما عقلانیه
نگا کن. داستان داره توسط پسر سوم تعریف میشه دیگ. خو اون موقع ک اونجا نبوده. ینی بوده ها... ولی نبوده:دی:)) اینا هم یه تیکه هایی از چیزاییه ک بهش گفتن.. عاقا راس میگم نخندیییییییییین:))

smhmma
2015/05/09, 22:05
خاطره ی راستشو بگم.شیرینی نیست و عمیقا متاسفم...مطمئنا خودتم نمیخوای در موردش نظری داده بشه..ولی به نظر داری بی انصافی میکنی ...تو جای آدمای اون لحظه نیستی..منم جای تو نیستم ...ولی هرچقدر ممکنه من اشتباه کنم تو ام اشتباه میکنی...یه مادر عزیز ترین چیز بچشه..حالا اولش عزیز باشه یا نه..ولی بعدا میشه..ببخشید اگه زیادی حرف زدم...در مورد قلمت خیلب خوبه و بیانش ...ساده..صمیمی و از دل براومدس..ولی یکم کاش روی تصویر سازی و توصیف حالات و صحنه ها کار کنی..اگه منظورت نوشتن یه خاطره یا داستان بود..یه خاطره نیازی به آرایه و پیچ و خم های ادبی زیاد نداره ..ولی یه داستان یا اثر خیلی مهمه همونطور که خودت میدونی...بر داشت من یا خاطره بود با توجه به خود این ماجرا البته...ولی اگه این خاطره رو به صورت داستان خواستی ارائه بدی..کاش یکم رو اون حالات...توصیف..صحنه..مکالمه ها..بیشتر کار کنی ...و یکم سرعتت بالا بوده..سریع رد شدی...ولی در کل صمیمیانه و احساسی و زیباست...و اینایی که گفتم به نظر من از خیلی خوبی که الان هست تبدیل به عالیش میکنه...و واقعا قلم زیبایی داری..من یکی که خوشم اومد..البته نه از خاطره و ...نه از شیوه ی تفکر نویسندش..((201))((99))((99))((99))

عاقا شما خیلی جدی گرفتینشا
به جای اینکه نتیجه اخلاقی رو دریابید رفتید توی بحر چیز دیگه ای:دی
همچنین به عنوان زندگی من بهش نگاه نکن به عنوان داستان بهش نگاه بکن.
درمورد سقط جنینهر روزه در دنیا تعداد بسیار زیادی جنین سقط می شن.خیلی زیاد.خیلی خیلی زیاد.توی ایران هم امارش کم نیست هرچند از خیلی جاها کمتره.حرف من چیز دیگری بود.حق زندگی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


نمی دونم یه حالت عجیبی داشت
خدا بگم چی کارت نکنه که کلا همون اول ناراحتم کردی با این مثلا داستان کوتاه
چند لحظه ای فقط فکر می‌کردم خودت رو می گی. تا حالا هیچ متنی انقدر غمگینم نکرده بود
با این حال خیلی زیبا نوشتی آورین؛ ولی الان آرزو می کنم کاش کلا نخونده بودمش:)
روزم خراب شد
دستت درد نکنه به هر حال زمحت کشیدی:)
من اولش یه ناامیدی دادم
و در اخر یه امید
چرا اینو نگرفتید؟؟؟
اون نوزاد الان شده یه جوان.الان دیگه کسی قصد کشتنش رو نداره.الان دیگه یه زندگی داره.الان دیگه شادی داره.دوستانی داره و... چرا امید رو داخلش ندیدی؟؟؟
ممنون:)



همچنین بابا محض رضای خدا یکیتون نتیجه اخلاقیشو فهمید؟؟؟؟

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


سلام سید.
خوشبختانه داستان بود. داستان کوتاه.
اصولا تعریف داستان کوتاه با وجود بحران و بی نظمی گره خورده و داستان تو دقیقا این مورد رو داشت. اون هم به شدیدترین نوع خودش.
یه خانم که دوتا بچه داره و بچه ی سوم رو نمی خواد. بعد اما بحران یه کم فروکش می کنه. چون چیزی توی داستان اتفاق میافته که دختر رو از سر در گمی بیرون میاره و این اتفاقیه که بچه رو با احتمال ناقص بودن مستحق سقط شدن می کنه.
اما خوبی داستان اینجاست که این بحران همین طور آروم سراشیبی رو طی نمی کنه تا داستان تموم شه. باز یه شک داریم و یه تشدید بحران. پدری میاد وسط که با وجود این اتفاقات جلوی دختر وایمیسته و می گه تو حق نداری سقط کنی. این دوباره بحران رو به داستان بر می گردونه حتی قوی تر از بحرام ابتدای داستان و آفرین به این بحران سازی.

خب تا اینجا نظم داستان به هم خورده و بحران ایجاد شده. حالا داستان باید وار فاز دوم که مهمترین فازش بشه و گره گشایی کنه. بحران رو حل کنه یا به صورت تلخ یا به صورت شیرین یا دو پهلو. داستان دقیقا اینجا نابود می شه.
یعنی داستان تو اینجا تازه بستر پیدا کرده برای تعریف شدن. بحران ساخته می شه تا خواننده همراه داستانت بشه و تو دقیقا وقتی بحران رو ساختی داستان رو رها می کنی و می گی شیش ماه بعد. بدترین اتفاق ممکن توی داستانت افتاد و به نظرم همچین بحران سازی خوبی رو با این پایان و گره گشایی بسیار بسیار بد خراب کردی.

در آخر اینکه قلم روونی داری اما روی گره گشایی باید به شدت کار کنی.
در امان خدا و دست خدا همراهت سید عزیز.
عاقا یعنی اون داستان واره قبلی بدبختانه بود؟؟؟:دی
والا من تعریفا رو نمی دونم و براساس اینکه ایا خودم ازش لذت می برم یا اینکه بهم درسی می ده درمورد داستان ها می گم.وگرنه بحران و گره گشایی و اینا بلد نیستم:دی
عوض کردم داستان رو بخون ببین می پسندی؟؟

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


خیلی خوب بود بابابزرگ دمت گرم((227))

ممنون حنانه:)

ThundeR
2015/05/09, 22:05
من اولش یه ناامیدی دادم
و در اخر یه امید
چرا اینو نگرفتید؟؟؟
اون نوزاد الان شده یه جوان.الان دیگه کسی قصد کشتنش رو نداره.الان دیگه یه زندگی داره.الان دیگه شادی داره.دوستانی داره و... چرا امید رو داخلش ندیدی؟؟؟
ممنون:)



همچنین بابا محض رضای خدا یکیتون نتیجه اخلاقیشو فهمید؟؟؟؟

خب برای نتیجه گرفتن باید یه طوری برسونی لپ مطلبو:دی
منی که تا حالا هیچوقت گریه نکردم و فقط دیدم تار شده؛ نزدیک بود بزنم زیرش:دی
اون احساس بیشتر از نتیجش برام ارزش داشت:)):)):))

smhmma
2015/05/09, 22:11
عاقا من یچیزی میگم میدونم چرت و پرته و از لحاظ ادبی کلا غیر منطقیه اما عقلانیه
نگا کن. داستان داره توسط پسر سوم تعریف میشه دیگ. خو اون موقع ک اونجا نبوده. ینی بوده ها... ولی نبوده:دی:)) اینا هم یه تیکه هایی از چیزاییه ک بهش گفتن.. عاقا راس میگم نخندیییییییییین:))
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
عاقا شما فک نکنید این یه خاطره هست.به عنوان یه داستان بهش فکر کنید

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


خب برای نتیجه گرفتن باید یه طوری برسونی لپ مطلبو:دی
منی که تا حالا هیچوقت گریه نکردم و فقط دیدم تار شده؛ نزدیک بود بزنم زیرش:دی
اون احساس بیشتر از نتیجش برام ارزش داشت:)):)):))

خخخخخخخخخخخخخ اخی چقدر دردناک:دی
عاقا فک نمی کردم اینقدر غمگین باشه.
یادم باشه مکمل داستان رو هم بزارم اون موقع حتما اشکت در میاد چون اشک خودم که بدجوری دراومد.
یعنی دقیقا داغون شدما:دی
ولی خب مکملشو خیلی خیلی دوس دارم واقعا به نظرم قشنگه هرچند کوتاهه

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

نتیجه ی داستان هم درمورد سقط جنینه
به این فکر کنید که در جهان بسیاری از مادران صرفا چون فرزندشون رو نمی خوان اونا رو سقط می کنن
اونم به طور قانونی
هر روز نوزاد های زیادی کشته میشن
آیا واقعا مادر ها و پدر ها حقی در مورد زندگی فرزندانشون دارن
آیا واقعا حق دارن حق زندگی رو از فرزندشون بگیرن؟؟ایا حق دارن حق انتخاب رو بگیرن؟؟
حتی اگر فکر کنن به صلاحه بچه هست ولی ایا حق دارن به جای اونا تصمیم بگیرن؟؟
این عدالته؟؟
و در این داستان اگر مادر بنا بر این تفکر که بچه ناقصه و زجر می کشه فرزند رو می کشت چی میشد؟؟یه بچه ی سالم رو نکشته بود؟؟یک نوزاد؟؟
بازم نتیجه اخلاقی داره

the ship
2015/05/09, 22:15
سلام خوب مینویسی:)
فقط یه چیزی اون تیکه هه که پدره میگه این کارو نکن بعد این شاد میره بیرون خیلی داستانو خراب کرد. احساس سقوط آزاد بهم دست داد.
خخخخخخخخخ محمدحسین یه کم خودتو تحویل بگیر. جوان برومند و مایه یمباهات پدرو ومادر.خخخخخخخخخخخخخخخخخخ

smhmma
2015/05/09, 22:25
سلام خوب مینویسی:)
فقط یه چیزی اون تیکه هه که پدره میگه این کارو نکن بعد این شاد میره بیرون خیلی داستانو خراب کرد. احساس سقوط آزاد بهم دست داد.
خخخخخخخخخ محمدحسین یه کم خودتو تحویل بگیر. جوان برومند و مایه یمباهات پدرو ومادر.خخخخخخخخخخخخخخخخخخ

به جون ننم داستانه
اصلا منو اون پسره حساب نکنید:دی
اون قسمت شاد رو هم درست کردم
الان شده اندوهگین نبود
الان با این خوب بودت داغونم کردی:دی معنای دقیق پشیمونم که خوندم داشت:دی :دی :دی

sandermon
2015/05/09, 22:26
سلام مجدد.


عاقا یعنی اون داستان واره قبلی بدبختانه بود؟؟؟:دی
والا من تعریفا رو نمی دونم و براساس اینکه ایا خودم ازش لذت می برم یا اینکه بهم درسی می ده درمورد داستان ها می گم.وگرنه بحران و گره گشایی و اینا بلد نیستم:دی
عوض کردم داستان رو بخون ببین می پسندی؟؟

نه آقا این چه حرفیه. می گم خوشبختانه، چون من بهتر می تونم در مورد داستان نظر بدم و دوست دارم ملت داستان بنویسن که نظر بدم.خخخ/ مثلا شما دلنوشته بنویسی خب من بیام چی بگم؟ دی:
در مورد تعریف و اینا. اگه می خوای حرفه ای داستان بنویسی که تا حدودی کمکت می کنه. البته نری دنبالشم اون خودش میاد دنبالت و یه آدم مریض مث من میاد و بیخ خرت رو می گیره و به زور تعریف به خوردت می ده. دی:
جدا از شوخی. خب آقا اتفاقا راه درستی رو در پیش گرفتی. در واقع اصل هنر همینه. لدت بردن و انتقال معنی. و اگه مخاطبت لذت ببره طبیعتا تو کارت رو درست انجام دادی. خودت هم مهمی ها اما نه به اندازه ی مخاطبت. الانم تو این تاپیک بیشتر نظرها مثبت بوده و ساختار کار رو پسندیدن در نتیجه می تونی روی همین ساختار حداقل بخشی از مخاطبینت رو راضی نگه داری.

خب اما تغییری که دادی.
ببین سید ما توی داستان های کلاسیک و داستان هایی که به سنت کلاسیک و غیره بر می گردن یه بدنه داریم که بنده ی داستانه. و این بدنه از سه جز تشکیل شده.
گشایش(ایتدا)+ گسترش یا پرده ی میانی(وسط داستان)+ گره گشایی(انتهای داستان)
گشایش اصولا برای اینه که مخاطب رو همراه خودت کنی. اوضاع اولیه و قبل از بحران رو بیان کنی و معرفی کنی حتی. این بخش رو خوب انجام دادی. یه مادری که دو تا بچه داره و داره می ره بیمارستان.
اصولا انتهای گشایش، گره یا بحران وارد داستان می شه. و این اتفاق افتاده تو داستانت. اینکه مادره نمی خواد بچه ی سوم رو.
حالا از اینجا پرده ی سوم شروع می شه. بحرانی که ساختی توش گسترش پیدا می کنه. بست داده می شه. خواننده باش آشنا می شه و همراه و باید مخاطب رو با شخصیتت همراه کنی. همزارد پنداری و اینا. خب اینجا ذلستانت تا وسط راه خوب میاد اما یه دفه عقیم می شه.
بحران رو شروع کردی اما درست وقتی که بحران به حد نهاییش رسیده و حالا وقت گسترش و نشون دادن اون کشمکش درونی و بیرونی مادره، داستان رو ول کردی.
ما اصلا نمی فهمیم مادر با این مسئله چطور کنار میاد. نمی دونیم وجدانش در چه حاله. شوهرش چه نظری داره. بدختی های داشتن یه بچه ی معلول رو به ما نشون ندادی که به مادره حق هم بدیم و بین دو راهی بمونیم واقعا. نشون ندادی بین دو راهی موندنای مادر رو و در نهایت همه ی این نکات که می تونست داستانت رو یه چیز خفن کگنه رو رها کردی.
عملا پرده ی دومت ناقصه.

توی پرده ی سوم که باید گره گشایی صورت بگیره. باز نقص داریم. بخشی از گره گشایی همون کش مکش های مادر با خودشه همون درگیری های درونی و در نهایت تصمیم گیری. تصمیم گیری چیز سختیه سید و من خواننده دوست دارم بدونم چرا مادر تصمیم گرفت حفظش کنه بچه رو. و تو باز این لذت رو از من دریغ کردی و یه راست رفتی ته ته پرده ی سوم که نشون دادن داستانیه که به سر انجام رسیده.


این بخشی که الان اضافه کردی هیچی به پرده ها و قسمتای مختلف اضافه نکرد. فقط تشریح همون بند آخر بود. شاید حتی به واسطه ی طولانی شدن بخش نهایی. تاثیر اون جمله ی کوتاه« و اون من بودم» رو از بین بردی.

در آخر اینکه هر طور لذت می بری و می بینی بقیه لذت می برن بنویس. منتقد ها اصولا بر اساس تجارب پیشینیان صحبت می کنن و ممکنه چرت بگن حتی. تصمیم گیرنده تویی.

در امان خدا.

smhmma
2015/05/09, 22:44
سلام مجدد.



نه آقا این چه حرفیه. می گم خوشبختانه، چون من بهتر می تونم در مورد داستان نظر بدم و دوست دارم ملت داستان بنویسن که نظر بدم.خخخ/ مثلا شما دلنوشته بنویسی خب من بیام چی بگم؟ دی:
در مورد تعریف و اینا. اگه می خوای حرفه ای داستان بنویسی که تا حدودی کمکت می کنه. البته نری دنبالشم اون خودش میاد دنبالت و یه آدم مریض مث من میاد و بیخ خرت رو می گیره و به زور تعریف به خوردت می ده. دی:
جدا از شوخی. خب آقا اتفاقا راه درستی رو در پیش گرفتی. در واقع اصل هنر همینه. لدت بردن و انتقال معنی. و اگه مخاطبت لذت ببره طبیعتا تو کارت رو درست انجام دادی. خودت هم مهمی ها اما نه به اندازه ی مخاطبت. الانم تو این تاپیک بیشتر نظرها مثبت بوده و ساختار کار رو پسندیدن در نتیجه می تونی روی همین ساختار حداقل بخشی از مخاطبینت رو راضی نگه داری.

خب اما تغییری که دادی.
ببین سید ما توی داستان های کلاسیک و داستان هایی که به سنت کلاسیک و غیره بر می گردن یه بدنه داریم که بنده ی داستانه. و این بدنه از سه جز تشکیل شده.
گشایش(ایتدا)+ گسترش یا پرده ی میانی(وسط داستان)+ گره گشایی(انتهای داستان)
گشایش اصولا برای اینه که مخاطب رو همراه خودت کنی. اوضاع اولیه و قبل از بحران رو بیان کنی و معرفی کنی حتی. این بخش رو خوب انجام دادی. یه مادری که دو تا بچه داره و داره می ره بیمارستان.
اصولا انتهای گشایش، گره یا بحران وارد داستان می شه. و این اتفاق افتاده تو داستانت. اینکه مادره نمی خواد بچه ی سوم رو.
حالا از اینجا پرده ی سوم شروع می شه. بحرانی که ساختی توش گسترش پیدا می کنه. بست داده می شه. خواننده باش آشنا می شه و همراه و باید مخاطب رو با شخصیتت همراه کنی. همزارد پنداری و اینا. خب اینجا ذلستانت تا وسط راه خوب میاد اما یه دفه عقیم می شه.
بحران رو شروع کردی اما درست وقتی که بحران به حد نهاییش رسیده و حالا وقت گسترش و نشون دادن اون کشمکش درونی و بیرونی مادره، داستان رو ول کردی.
ما اصلا نمی فهمیم مادر با این مسئله چطور کنار میاد. نمی دونیم وجدانش در چه حاله. شوهرش چه نظری داره. بدختی های داشتن یه بچه ی معلول رو به ما نشون ندادی که به مادره حق هم بدیم و بین دو راهی بمونیم واقعا. نشون ندادی بین دو راهی موندنای مادر رو و در نهایت همه ی این نکات که می تونست داستانت رو یه چیز خفن کگنه رو رها کردی.
عملا پرده ی دومت ناقصه.

توی پرده ی سوم که باید گره گشایی صورت بگیره. باز نقص داریم. بخشی از گره گشایی همون کش مکش های مادر با خودشه همون درگیری های درونی و در نهایت تصمیم گیری. تصمیم گیری چیز سختیه سید و من خواننده دوست دارم بدونم چرا مادر تصمیم گرفت حفظش کنه بچه رو. و تو باز این لذت رو از من دریغ کردی و یه راست رفتی ته ته پرده ی سوم که نشون دادن داستانیه که به سر انجام رسیده.


این بخشی که الان اضافه کردی هیچی به پرده ها و قسمتای مختلف اضافه نکرد. فقط تشریح همون بند آخر بود. شاید حتی به واسطه ی طولانی شدن بخش نهایی. تاثیر اون جمله ی کوتاه« و اون من بودم» رو از بین بردی.

در آخر اینکه هر طور لذت می بری و می بینی بقیه لذت می برن بنویس. منتقد ها اصولا بر اساس تجارب پیشینیان صحبت می کنن و ممکنه چرت بگن حتی. تصمیم گیرنده تویی.

در امان خدا.

نه اره راس می گی راس می گی ولی الان م چه کنم؟؟الان که داستان رو گذاشتم چه کنم؟؟نه می تونم به سرعت تغییرش بدم جور یکه درست بشه نه می تونم کار دیگه ای بکنم
چکار کنم به نظرت؟؟می دونم می تونم بازم روش کار کنم و بهترش کنم همون جوری که می گی ولی چطور این فرصت رو بدست بیارم؟؟؟تاپیک رو بپاکم؟؟
یا....؟؟؟

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من الان دوباره ویرایش کردم اون افرادی رو که یاد کرده بودم برداشتم و پایان رو هم مثل قبل کردم

sandermon
2015/05/09, 22:46
نمی دونم. امیر حسن، تصمیمش با خودته.
اگه فکر می کنی می خوای جدا تغییرش بدی و فکر می کنی میتونی از این زیباترش کنی سه راه داری در نهایت

اول اینکه کلا پاک کنی تاپیک رو که من توصیه نمی کنم. بی احترامیه به نظرایی که دوستان برات گذاشتنن.
دو. می تونی این رو بذاری باشه و بعدا که درستش کردی بعدی رو بذاری و این طوری می شه مقایسه ای هم کرد. که کدوم سبک در نهایت بیشتر به قلمت میاد.
سه. هم اینکه فقط پست اولت رو پاک کنی و بنویسی در دست تغییر. که شاید وقتی بذاریش یه عده فکر کنن قبلا داستان رو خوندن و نظر ندن. حالا تصمیم با شماست کاملا.

ممنون

smhmma
2015/05/09, 22:50
نمی دونم. امیر حسن، تصمیمش با خودته.
اگه فکر می کنی می خوای جدا تغییرش بدی و فکر می کنی میتونی از این زیباترش کنی سه راه داری در نهایت

اول اینکه کلا پاک کنی تاپیک رو که من توصیه نمی کنم. بی احترامیه به نظرایی که دوستان برات گذاشتنن.
دو. می تونی این رو بذاری باشه و بعدا که درستش کردی بعدی رو بذاری و این طوری می شه مقایسه ای هم کرد. که کدوم سبک در نهایت بیشتر به قلمت میاد.
سه. هم اینکه فقط پست اولت رو پاک کنی و بنویسی در دست تغییر. که شاید وقتی بذاریش یه عده فکر کنن قبلا داستان رو خوندن و نظر ندن. حالا تصمیم با شماست کاملا.

ممنون

خب با نظر دومت موافقم
اونجوری بهتره ولی شک دارم دیگه بخوننش:دی
الان باز یکمی تغییر دادم
ببین تغییر در این راستا بهترش کرد؟؟هرچند هنوز خیلی ناقصه اما ایا بی تاثیر بود یا...؟؟؟

sandermon
2015/05/09, 22:56
آره سید بهتر شده.

الان اون بخش تصمیم گیریش رو داری داخل داستان. هنوز خامه و من توصیه می کنم تا می تونی این خانم رو تحت فشار قرار بده. از همه جهت. یه طرف مثلا باباش همین باشه و این طور بگه. بعد مادرش آرومش کنه و بگه مثلا بابات عصبانی و تصمیم با خودته. بعد شوهرش یه نظر دیگه داشته باشه بعد ادم ناقص رو ببینه بعد ... کلا هر چی تنش در داستان بیشتر و تصمیم گیری سخت تر. ضربه ی نهایی داستان قوی تر.

و اینکه دوباره بگم آره داستان الان خیلی بهتر از تغییر قبلی و اصل داستان ابتدایی شده. حتی اون بخش صحبت با شوهرشم خوب بود و در کل فکر می کنم الان کامل می دونی باید چیکار کنی.
امیدوارم موفق بشی

smhmma
2015/05/09, 23:06
آره سید بهتر شده.

الان اون بخش تصمیم گیریش رو داری داخل داستان. هنوز خامه و من توصیه می کنم تا می تونی این خانم رو تحت فشار قرار بده. از همه جهت. یه طرف مثلا باباش همین باشه و این طور بگه. بعد مادرش آرومش کنه و بگه مثلا بابات عصبانی و تصمیم با خودته. بعد شوهرش یه نظر دیگه داشته باشه بعد ادم ناقص رو ببینه بعد ... کلا هر چی تنش در داستان بیشتر و تصمیم گیری سخت تر. ضربه ی نهایی داستان قوی تر.

و اینکه دوباره بگم آره داستان الان خیلی بهتر از تغییر قبلی و اصل داستان ابتدایی شده. حتی اون بخش صحبت با شوهرشم خوب بود و در کل فکر می کنم الان کامل می دونی باید چیکار کنی.
امیدوارم موفق بشی

راستش الان خودمم فکر می کنم بهتر شده
همچنین یه سری چیزا رو نمی تونم بزارم توی داستان که دلیلش رو بهت ججدای از تاپیک می گم برای همین یکمی محدود می شم در چالش هایی که جلوی مادر می تونم بزارم

f.s
2015/05/09, 23:33
داستانتو سری اول که خوندم کلا دپرس شدم....
خودت گفتی امیدواری و ازین حرفا ولی داستان اولت اصلا ی همچین حسی نمیداد...
الان که ویرایشش کرد خیلی عالی شده...
اینطوری اون نتیجه گیری های خودت بهتر به من خواننده نشون داده شده...
در کل موضاعات جالبی رو انتخاب می کنی...

smhmma
2015/05/09, 23:52
داستانتو سری اول که خوندم کلا دپرس شدم....
خودت گفتی امیدواری و ازین حرفا ولی داستان اولت اصلا ی همچین حسی نمیداد...
الان که ویرایشش کرد خیلی عالی شده...
اینطوری اون نتیجه گیری های خودت بهتر به من خواننده نشون داده شده...
در کل موضاعات جالبی رو انتخاب می کنی...

خخخخخخخخخخخ اره خب بعضی وقتا هست نویسنده اون چیزی که توی ذهنش هست رو نمی تونه به درستی انتقال بده ولی توهم می زنه فکر می کنه انتقال داده
منم همین شمکلو داشتم خوشحال بهتر شده
ایشالا بهترشم می کنم:دی

M.A.S.K
2015/05/10, 02:09
خخخخخخخخخخخ اره خب بعضی وقتا هست نویسنده اون چیزی که توی ذهنش هست رو نمی تونه به درستی انتقال بده ولی توهم می زنه فکر می کنه انتقال داده
منم همین شمکلو داشتم خوشحال بهتر شده
ایشالا بهترشم می کنم:دی
خو لامصب انقد گفتی خاطره میبینمش...باز اعصابمون خورد شد کی این بابابزرگ ما فکرشو عوض میکنه...ولی خب نکات لازم برای داستانشم خلاصه گفتم..هرچند محمد عزیز خیلی خوب بهشون اشاره کرد و واقعا باید داستان این عزیز رو خوند...ولی خب رییس..اول باید مشخص میکردی..میدکنی چن تا بچه اینجا داشتن گریه میکردن؟والا....در کل نظارتم همون بود..خوندی اینو پاک کن اسپمه..خخخ((99))

hana.asadi
2015/05/10, 07:40
دوستان من به نسبت بقیه عزیزان اینجا راجع به نویسندگی کمتر حالیم میشه ولی میدونم نوشته ی اولت به طور کلی احساست رو میرسوند و نوشته ی دوم نتیجه ای که میخواستی از داستان بگیری
داستان دومت بار احساسی کمی داشت و اخر داستان هیچ گونه احساسی به ادم دست نمیداد و احساس چند خط قبل رو هم در ادم کاهش میداد برعکس داستان اولت
به نظر من داستانت باید جوری نوشته بشه که هم بار احساسی و عاطفی زیادی داشتهباشه و هم در اخر به نتیجه ی دلخواهت برسی
منظورم اینه که خواننده بعد از خوندن داستان اولت به شدت تاثیر پذیر میشه و اگه بتونی بدون از بین بردن اون احساس به نتیجه ات برسب خیلی بهتر و بیشتر روی خواننده تاثیر میذاره

.AvA.
2015/05/10, 11:18
خیلی قشنگ بود
من تازه خوندمش...
ولی حرف نداشت...
اون تیکه های غم انگیزش رو هم بذار ببینیم می تونیم یه مجلس ختم بگیریم پاش زار بزنیم یا نه خخخخ
ولی هر چی بود جدای از نتیجه در عین غم انگیزی قشنگ هم بود...
من اصلا نویسندگی رو که نمی فهمم ولی فک کنم از روی صحنه های داستان نتد پریدی روی یه قسمت دیگه
البته این نکته خیلی کم به چشم می خورد...
ولی خیییییییلی قشنگ بود
اتفاقا اولین حق یک انسان حق زندگی کردنه
بعد بقیه ی حقوق
( ادامه اش رو هم بذار ببینیم بازم دپرس میشیم؟؟؟)
همچین لاغرم نبودی...؟

mahdigh88
2015/05/10, 13:10
واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییی
امید وارم زندگی شاد و موفقی داشته باشی

Sepehr.Dejavou
2015/05/10, 15:27
اممم نمیدونم چی بگم ولی گاهی افراد به خاطر علاقه زیاد دست به کارهای اشتباه میزنن
یه جایی خوندم بد ترین کار ها با بهترین نیت ها انجام میشه

smhmma
2015/05/10, 16:13
اممم نمیدونم چی بگم ولی گاهی افراد به خاطر علاقه زیاد دست به کارهای اشتباه میزنن
یه جایی خوندم بد ترین کار ها با بهترین نیت ها انجام میشه

جمله ای که می گی از کتاب شمشیر حقیقت نوشته تری گودکاینده
جمله خفنیه

Ara
2015/05/12, 21:53
چرا من نا امیدیشو درک نکردم :دی
اکثرش امید بود که :|
ولی سیر داستان خیلی قشنگ بود :| ینی آدمو دنبال خودش میکشید و صرفا این نبود که بخوای به آخرش برسی، بلکه میخواستی ببینی تو هر جمله چه اتفاقی میفته و خب این خیلی ویژگی عالی ایه :دی
تیکه های اندوهگین نبودش خیلی خوب بود :-"

smhmma
2015/05/12, 23:07
چرا من نا امیدیشو درک نکردم :دی
اکثرش امید بود که :|
ولی سیر داستان خیلی قشنگ بود :| ینی آدمو دنبال خودش میکشید و صرفا این نبود که بخوای به آخرش برسی، بلکه میخواستی ببینی تو هر جمله چه اتفاقی میفته و خب این خیلی ویژگی عالی ایه :دی
تیکه های اندوهگین نبودش خیلی خوب بود :-"

خخخخخخخخخخ خود منم والا ناامیدی درش ندیدم هرچی دیدم امید بود نمی دونم چرا مردم ناامید شدن:دی :دی
مممممنون :دی

کساندرا
2015/05/13, 00:10
آخ آخ آخ جیگرم آتش گرفت بابایی...من رقت قلب دارم...داستان خیلی جالبی بود با احساسلتمون بازی کرد... جون میده برا رمان نوشتن!

smhmma
2015/05/13, 00:31
آخ آخ آخ جیگرم آتش گرفت بابایی...من رقت قلب دارم...داستان خیلی جالبی بود با احساسلتمون بازی کرد... جون میده برا رمان نوشتن!
خخخخ
رمان نوشتن؟؟؟چه رمانی؟؟؟چجوری می خوای از توی این رمان در بیاری؟؟یه داستان کوتاه بلند تر می شه ولی رمان...؟؟؟

Jina
2015/05/13, 16:39
خانمها آقایان...این شما و این شاهکاری دیگر از پدربزرگ! :d
جدای از شوخی، موضوع جالب بود و غم انگیز... . خوب بهش پرداخته بودی، آورین پدرجان :d
من که منتقد نیستم، فقط چندتا نکته نگارشی به نظرم اومد:
یکم مکالمه بین پدر و دختر مصنوعیه یه جاهاییش...مثلا اونجایی که میگه "به مرگ خودم قسم". فک نکنم کسی تو مکالمه عامیانه و عادی اینجوری حرف بزنه و قسم بخوره، میخوره؟
یه جاهاییم تغییر لحن داشت، از عامیانه به فوق رسمی، و برعکس. مطمئنا یه دور دیگه داستانو بخونی میبینیشون.
و اینکه پیام داستان هم خیلی عیان بود و خیلی مستقیم بهش اشاره شده بود، تو لفافه تر گفته میشد مسلما زیباتر بود (شایدم من دارم زیادی گیر میدم!! :d).
(اینایی که گفتم مشکل اساسی نیستن...فقط موقع خوندن یکم تو ذوق میزنند و حس اولیه رو از بین میبرن).

درکل ممنون، بسی جالب بود.
موفق باشین و شاد :)

smhmma
2015/05/13, 16:52
خانمها آقایان...این شما و این شاهکاری دیگر از پدربزرگ! :d
جدای از شوخی، موضوع جالب بود و غم انگیز... . خوب بهش پرداخته بودی، آورین پدرجان :d
من که منتقد نیستم، فقط چندتا نکته نگارشی به نظرم اومد:
یکم مکالمه بین پدر و دختر مصنوعیه یه جاهاییش...مثلا اونجایی که میگه "به مرگ خودم قسم". فک نکنم کسی تو مکالمه عامیانه و عادی اینجوری حرف بزنه و قسم بخوره، میخوره؟
یه جاهاییم تغییر لحن داشت، از عامیانه به فوق رسمی، و برعکس. مطمئنا یه دور دیگه داستانو بخونی میبینیشون.
و اینکه پیام داستان هم خیلی عیان بود و خیلی مستقیم بهش اشاره شده بود، تو لفافه تر گفته میشد مسلما زیباتر بود (شایدم من دارم زیادی گیر میدم!! :d).
(اینایی که گفتم مشکل اساسی نیستن...فقط موقع خوندن یکم تو ذوق میزنند و حس اولیه رو از بین میبرن).

درکل ممنون، بسی جالب بود.
موفق باشین و شاد :)

خخخخخخخخخخخخخخخخخ
غم انگیز؟؟عاقا اخرش که خیلی شاد تموم شد نشد؟؟؟؟
امممم اینو قبول دارم که یکمی مکالمه مصنوعی بود ولی خب خدایی به مرگ خودم رو من زیاد شنیدم ولی قسمش رو راست می گی بهتره حذف کنم. به مرگ خودم...؟؟اینجوری بهتره؟؟
جدی؟؟؟تغییر لحن رو نفهمیدم بعد دوباره می خونم به این قسمتش دقت می کنم
خخخخخخخخخخخخخ جینا اگر بری نظرات قبلی رو بخونی متوجه می شی بیشتر ادما اصلا پیام داستان رو نگرفتن:دی
کم بود دیگه تابلو بزنم وسط داستان چراغونیشم بکنم هی چراغاش چشمک بزنن:دی :دی :دی
تو راحت فهمیدی باور کن:دی :دی
ولی خب خودمم توی لفافه رو خیلی بیشتر دوس دارم فقط دقیقا فک کردم شاید خیلیا مفهوم رو نگیرن:دی

خواهش می کنم منم ممنون از نظرت:دی

FATIMASTAR
2015/05/18, 19:41
خخخخخخخخخخخخخخخخخ
غم انگیز؟؟عاقا اخرش که خیلی شاد تموم شد نشد؟؟؟؟
امممم اینو قبول دارم که یکمی مکالمه مصنوعی بود ولی خب خدایی به مرگ خودم رو من زیاد شنیدم ولی قسمش رو راست می گی بهتره حذف کنم. به مرگ خودم...؟؟اینجوری بهتره؟؟
جدی؟؟؟تغییر لحن رو نفهمیدم بعد دوباره می خونم به این قسمتش دقت می کنم
خخخخخخخخخخخخخ جینا اگر بری نظرات قبلی رو بخونی متوجه می شی بیشتر ادما اصلا پیام داستان رو نگرفتن:دی
کم بود دیگه تابلو بزنم وسط داستان چراغونیشم بکنم هی چراغاش چشمک بزنن:دی :دی :دی
تو راحت فهمیدی باور کن:دی :دی
ولی خب خودمم توی لفافه رو خیلی بیشتر دوس دارم فقط دقیقا فک کردم شاید خیلیا مفهوم رو نگیرن:دی

خواهش می کنم منم ممنون از نظرت:دی



بابابزرگ

منم مفهومشو گرفتم

اولش خیلی ناراحت شدم
:cry::cry: ((227))((227))((227))((227))

اما وقتی به اخرش رسیدم کلی خوشحال شدماااااااااااااااااا

((108))((27))((86))((25))((2))

اصلا یه کیفی کردم که نگو.................

((114))((114))((132))((132))

بابابزرگ داستان کوتاهت

خیلی بامزه و با معنا و مفهوم و کمی تاکید میکنم کمی اولاش ناراحت کننده بود

با نظر جینا هم در مورد اینکه مفهوم داستان زیادی معلوم بود

:-":-":-":-":-"

و حرف زدنای محاوره ایی و که بعد یه دغعه ای رسمی میشن انم

موافقممممممممممممممممممم.. ..............

:-":-":-":-":-"

یعنی عشق کردم با اون جمله ی اخرش ااااااااااااااااا

:262_gholi_shomakher :18672_bandari: :800179: :24812_gholi_jaz:

بابابزرگ

ازاین داستانا بازم داشتی بزار که خیلی معنا داشت.............

:thumbsup: :thumbsup: ((58)) ((58))

دم دستات گرم

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ


ویه سوال::::::::::::::::

حالا واقعنی بچه هه خیلی زشت بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟
((225))((225))((225)) :hmmm::hmmm:

smhmma
2015/05/19, 00:28
بابابزرگ

منم مفهومشو گرفتم

اولش خیلی ناراحت شدم
:cry::cry: ((227))((227))((227))((227))

اما وقتی به اخرش رسیدم کلی خوشحال شدماااااااااااااااااا

((108))((27))((86))((25))((2))

اصلا یه کیفی کردم که نگو.................

((114))((114))((132))((132))

بابابزرگ داستان کوتاهت

خیلی بامزه و با معنا و مفهوم و کمی تاکید میکنم کمی اولاش ناراحت کننده بود

با نظر جینا هم در مورد اینکه مفهوم داستان زیادی معلوم بود

:-":-":-":-":-"

و حرف زدنای محاوره ایی و که بعد یه دغعه ای رسمی میشن انم

موافقممممممممممممممممممم.. ..............

:-":-":-":-":-"

یعنی عشق کردم با اون جمله ی اخرش ااااااااااااااااا

:262_gholi_shomakher :18672_bandari: :800179: :24812_gholi_jaz:

بابابزرگ

ازاین داستانا بازم داشتی بزار که خیلی معنا داشت.............

:thumbsup: :thumbsup: ((58)) ((58))

دم دستات گرم

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ


ویه سوال::::::::::::::::

حالا واقعنی بچه هه خیلی زشت بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟
((225))((225))((225)) :hmmm::hmmm:

خخخخخخخخخ خدا رو شکر چهار نفر گرفتن:دی
اره اره نظر جینا رو قبول دارم:دی
اخر مال من یا اخر مال جینا؟؟؟
چشم یکی دیگه ایدش هست می زارم بعد کنکور می نویسم از این بهتره ایدش:دی

نه بابا بچه بنده خدا زشت نبود فقط خیلی لاغر بود و سیاه بود هرچند یکی دو سال بعد دیگه اصلا سیاه نبود:دی
از اثرات همون قرصه فک کنم سیاه بود و لاغر:دی
شاید از اثرات اون همه غصه ای که مادرش سر بچه خورد.خب اولش بچه رو نمی خواست دیگه کلی گریه کرد:دی
وگرنه بچه بنده خدا زت نبود:دی
بیشتر برای جور شدنقافیه و اینا گفتم:دی

Harir-Silk
2016/04/16, 22:43
واقعا تصمیم گرفتن جای دیگران کار خیلی اشتباهیه. گاهی وقت ها داری به خیالت بهترین کار رو انجام میدی،درحالی که همزمان به خودت و شاید به دنیا زخم می زنی. کاری ندارم این داستان داستانی تخیلی بوده یا یه خاطره تلخ و بد. دو چیز مهمه،یکی این که اون شک و تصمیمی که نزدیک بود گرفته بشه گرفته نشد، و اون یکی اینه که نذاریم مشابه این اتفاق ها تو زندگیمون پیش بیاد.
عجب داستانی بود،ممنون محمدحسین.