Magystic Reen
2015/05/08, 15:53
10542
سرش روی شانه بئاتریس بود و چشمهایش بسته. برای لحظه ای انگار احساس همیشگی او را داشت. تاریکی و سیاهی مطلق و صدا. انبوهی از صدا ها که اطرافش موج بر میداشت و میچرخید. در کنار عطر دلنشین موهای او.
هردو گوش میدادند. یکی با چشمان بسته و دیگری با چشمانی باز اما مات. هردو گوش میدادند به صدای خنده نسیم، به اواز چلچله ها، به صدای قدم های چشمه.
یکی با تصویر و دیگری با احساس. یکی در ذهن و دیگری در دل.
سرش را از روی شانه بئاتریس برداشت. نفس عمیقی کشید و رو به او گفت :" بلندشو. کمکت میکنم برگردی خانه. هوا دارد تاریک میشود."
زمزمه ای در جوابش گفت :" برای من که تفاوتی ندارد."
سرش روی شانه بئاتریس بود و چشمهایش بسته. برای لحظه ای انگار احساس همیشگی او را داشت. تاریکی و سیاهی مطلق و صدا. انبوهی از صدا ها که اطرافش موج بر میداشت و میچرخید. در کنار عطر دلنشین موهای او.
هردو گوش میدادند. یکی با چشمان بسته و دیگری با چشمانی باز اما مات. هردو گوش میدادند به صدای خنده نسیم، به اواز چلچله ها، به صدای قدم های چشمه.
یکی با تصویر و دیگری با احساس. یکی در ذهن و دیگری در دل.
سرش را از روی شانه بئاتریس برداشت. نفس عمیقی کشید و رو به او گفت :" بلندشو. کمکت میکنم برگردی خانه. هوا دارد تاریک میشود."
زمزمه ای در جوابش گفت :" برای من که تفاوتی ندارد."