PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بیا غرورمون رو بشکنیم...



.AvA.
2015/05/02, 20:25
- پاشو...
پاشو بیدار شو
یواشکی وارد اتاق ... شده بود و آرام صدایش می زد
-بیدار شو دیگه.
-هوم؟!
-پاشو دیگه
-چیه؟
مکثی کرد و گفت: تو اینجا چی کار داری آوا؟
جا خورد و سریع روی تخت نشست.
با ملایمت گفت: بیا بیرون کارت دارم.
... سری تکان داد و بلند شد و رفت بیرون
خمیازه ی کوتاهی کشید و گفت: چی شده آوا؟
سرش رو زیر انداخت و با خجالت گفت: ببخشید بیدارت کردم. ولی مدت ها بود یه چیزی رو می خواستم بهت بگوم
حالت چهره ... از حالت گنگ به حالت کنجکاو فرو رفت
آوا ادامه داد: بیا دیگه حرف های رمزی نداشته باشیم. بیا غرورمون رو بشکنیم. بیا تا با هم راست باشیم.
دیگه ادمک های گل سرخو حرف های بی احساسی رو که به نظر خودمون مملو از احساسن رو بذاریم کنار. بیا راست شو بگیم. هم تو راحتی و هم من. هم من شب ها آرام می گیرم هم تو...
حالت چهره ی ... تغییر کرد. ابرو هاش رو بالا برد و با دقت به کلمات آوا توجه می کرد.
- بذار من شروع کنم. بذار من اول غرورمو بشکنم و بعد دیگه بدونی چه طوری باید بشکونیشو
مکثی کرد . اشک توی چشم های آوا جمع شد. سرش رو زیر انداخت و گفت: ... دوستت دارم
ناگهان در همین لحظه اشک هایش روی گونه هایش ریخت و ارام روی زمین نشست.
... با حیرت آوا رو نگاه می کرد. کنارش نشست و با استرس گفت: آوا چی شده؟ خواهش می کنم. خواهش می کنم گریه نکن.
کم کم داشت حول می کرد: آوا لطفا بلند شو. عزیزم بلند شو. واسه چی گریه؟؟؟
آوا توی چشم هایش نگاه کرد و گفت: غرورم رو شکوندم!!!
... توی چشماش زل زد و گفت: آروم باش لطفا!
سکوتی میانشان بر قرار شد. در چشمانش اطمینان و در لبخندش دلگرمی بود. به آرامی گفت: منم دوستت دارم. واشکی گونه هایش را شست. اشکی که نشان از یک رنگی و پاکی می داد.
همدیگر را در آغوش گرفتند. برای اولین بار. چشمان هر دو بسته بود و لرزش تن یکدیگر را حس می کردند.
در سایه ها فردی حاضر بود و نا خود اگاه به ان جا کشانده شده بود.
لبخندی روی لب های پدر بزرگ نقش بست.
می دید که دوست داستن واقعی را از روی حرف های سردشان نمی توانست ببیند...


( اشاره ی نیم نگاهی به تمساحی خوشتیپ که... از آوا)




پ.ن: چند تا نکته:
1: اسم قهد بود منم فقط اسم خودمو گذاشتم و می تونین جای سه نقطه خودتون اسم بذارین( چیزی به ذهنم نمی رسید)
2: پدر بزرگ رو همینجوری نوشتم اصلا منظورم بابا بزرگ گل خودمون نبود.
3: با توجه به حرف های محمد(ساندرمون) که گفت عاشقانه بنویس و یه طوری بنویس که دنباله دار باشه نوشتم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

اینم برا محمد عزیز: sandermon

Araa M.C
2015/05/03, 00:01
واقعا تاثیر داشت((73))
....تمساح خوشتیپ؟؟؟
من که نمیشناسم((222))

sandermon
2015/05/03, 01:41
سلام.
ممنون که به حرف من اهمیت دادی. اما خب منظور من دقیقا همچین چیزی نبود. و نگفته بودم چیزی که بشه ادامه اش داد. دقیقا منظورم چیزی بود که بشه پیچ و تابش داد و پیچ و تابش بدید. البته خب یه نکته ی اساسی این وسط هست.
و اونم اینه که شما می خواستی چی بنویسی؟

انشا و دلنوشته؟
یا داستان کوتاه؟

اگه همچنان می خوای دلنوشته بنویسی و انشا خب من می گم چیز بدی نبود جدا. خصوصا اون شکستن غرور رو اگه یه کم خاص تر می کردی و نمادین تر عالی می شد اثر. الانشم البته خوبه.
بعد اینکه نثرت رو یه دست کن. یه همه اش گفتاری یا همه اش نوشتاری. نمی شه بین این دوتا کار کرد. مگر با علم فراوانی که معمولا ماها نداریم. در هر صورت این مورد رو رعایت کنی خیلی کارت بهتر از اینی که هست می شه.

اما اگه می خواستی داستان باشه:
باید بگم موفق نشدی. داستان کوتاه پیرامون به بحران می چرخه، یه اتفاق یه چیزی که باید حل شه و این هر چیزی می تونه باشه. البته یه تبریک باید بگم که اون شکستن غروره خیلی به بحران نزدیک بود و تقریبا به داستان تنه می زد. فقط یه کم کمرنگ بود. اگه یه کم پر رنگ تر می شد کارت عالی می شد.

در آخر که خوب نوشتی و شخصا بت امیدوارم.
در پناه حق.