PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوناه راه بهشت نوشته پائولو کوئیلو



آرمیتا37
2012/11/18, 14:34
راه بهشت از


مردی با اسب و سگش در جاده*ای راه می*رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه*ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت*ها طول می*کشد تامرده*ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده *روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می* ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می*شد و در وسط آن چشمه*ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه *بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه*بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه*ایم."
دروازه *بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می*توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می*خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه*اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه*ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه*ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می*شد. مردی در زیر سایه درخت*ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه*ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ*ها چشمه*ای است. هرقدر که می*خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی*شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می*توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می*خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می*شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می*کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می*مانند...
بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم " اثر پائولو کوئیلو