PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غاصب



Magystic Reen
2015/04/20, 00:32
ان‌ها ان‌جا بودند. چهره‌های اشنا.با صورت‌هایی به سردی سنگ و قلب‌هایی به سیاهی ان. در جامه‌های فاخر و زیورالات گرانبها. در جایگاهی بالاتر از مردمی که اشفته و متحیر، در سکوت ایستاده‌بودند، به او خیره شده و منتظر بودند. منتظر مرگ.
سایورای[1]زیبا، در جامه ای به رنگ چشمان خاکستری‌اش. آیا شب‌هایی را به یاد میاورد که در آغوش یکدیگر آرمیده بودند؟
انکاناس[2]خائن، در زره‌ی سرخ لشکر نامیرایان،.آیا روز‌هایی را به یاد میاورد که دوشادوش یکدیگر جنگیده بودند؟
دوران[3] فاخر، در جامه‌ی ساده‌ی وزارت. ایا سال هایی را به یاد میاورد که به پدرش خدمت کرده بود؟
سرش را بالا گرفت. همچون یک فاتح. همچون روز‌هایی که در تاسورد[4] پیشاپیش سربازانش رژه‌ی افتخار می‌رفت.
گام‌هایش را محکم برداشت. همچون یک فرمانده. همچون روزهایی که در پیکار های انکا[5]دلیرانه می‌جنگید.
سپس ایستاد. در برابر او. هاکاریوس[6]غاصب، در جامه‌ی پادشاهی. در برابر برادرکوچکترش، درلباس پدر. و در چشمهایش خیره شد.
دست‌هایی وادارش کردند تا زانو بزند. مقاومت کرد، فشار دستها بیشتر شد و او در برابر انها، به ناچار، تسلیم شد. اما بازهم به ان چشم های مغرور خیره ماند.
و بعد او به سخن امد. با صدایی رسا، تا همه بشنوند. همه‌ی عروسک‌های اطرافش.
_ برادرم! تو همخون منی. و ما از یک ریشه‌ایم. فرصتی دوباره به تو داده میشود، از جانب بخشنده‌ی من. سوگند وفاداری یاد کن، به خدمت من درا و بخشیده شو.
و منتظر پاسخ ماند.
تاماریوس[7] در عوض جواب سرش را کمی کج کرد و اب دهانش را روی چکمه های گرانبهای او انداخت. و دوباره به چشم‌های برافروخته او خیره شد.
هاکاریوس، عصبانی، فریاد زد « تو فرصتی داشتی و ان را به هیچ گرفتی. ببریدش.»
دست‌ها دوباره پیش امده، بلندش کردند و او را به سمتی دیگر کشیدند. رو به مردم به زانو در اوردنش و سرش را روی پایه‌ای از چوب مرغوب سرخدار گذاشتند. جلاد بالای سرش امد، با تبری جواهر نشان. ضیافتی در خور برای محکومی عالیقدر.
در اخرین لحظات، همانطور که در انتظار بوسه سرد تبر بود، او را دید.
در میان مردم، بانویی ایستاده بود در ردایی سیاه تر از شب. با موهایی کوتاه و چشمان سیاه و به او لبخند میزد.خودش بود.
تجسم واقعی مرگ، زیبا و سرد.
تاماریوس چشمهایش را بست و منتظر ماند.
ان سوی دیوار چه چیزی انتظارش را می کشید؟
[1] Sayora
[2] Enkanas
[3] Doran
[4] Tasvard
[5] Aneka
[6] Hakaryous


اولین داستانی که میذارم خوشحال میشم نظرتون رو بدونم بیشتر در مورد نگارش و موضوع داستان

sandermon
2015/04/20, 00:43
سلام.
خب نمی دونم دقیقا این داستان پیش زمینه ای داره و مثلا برای یه داستان دیگه نوشته شده یا خیر؟
اما اگه این داستان کاملا مستقله و خودش و خودش که باید بگم هم خوب بود و هم بد.
خوب بود توصبفاتتون و بد بود سیر کلی داستان.

ببینید برای تک تک قسمت های داستانتون نمونه های فوقالعاده تری هست. و چون چیز جدیدی نداره داستان خب چرا باید اون نمونه ها یفوق العده رو رها کنیم و بیایم این رو بخونیم؟
مثلا برای اختلاف برادر ها و برادر کشی: هملت بود فک کنم
برای صحنه ی اعدام و دیدن یه زن: فیلم شجاع دل.

شما قدرت بالایی دارن برای نوشتن، فقط ایده هاتون رو باید بیشتر روشون کار کنید.
موق باشین و پاینده

smhmma
2015/04/20, 01:15
والا به نظر من که شیوه ی نوشتاری خیلی خوب بود
یعنی اینکه توانایی نوشتن بالایی دارید
موضوع داستان هم به نظر من چون خیلی کوتاه بود جالب بود ولی چیز خاصی نداشت
عموما داستان های کوتاه یه درس عبرتی چیزی دارن
این یکی فقط اینو داشت که چطور دوستان قدیم می شن دشمنان جدید فقط برای قدرت(تازه نمی دونم شما این مفهومو توی ذهنتون داشتید یا نه ولی می شد اینو استنباط کرد)
به نظرم اگر معلوم می شد شخصیت تاماریوس برای چی داره اعدام می ش خیلی بهتر بود
مثلا برای مردمش؟؟برای قدرت؟؟برای انتقام؟؟برای...؟؟؟


پ.ن:توجه داشته باشید این نقد ها کاملا بی رحمانه هست چون هدفمون تشویق شما نبود و فقط می خواستیم نقد بشین برای بهتر شدن نوشته هاتون.برای همین ناراحت نشید و باور کنید اگر گفتیم توانایی نوشتنش رو دارید یا از نوشتار خوبی برخوردارید یعنی واقعا توانا هستید

Magystic Reen
2015/04/20, 17:33
ممنون از قوت قلباتون :)
داستان مستقله.
در مورد چرایی اعدام تاماریوس، اشاره کردم که برادر بزرگتره و با مرگ پدر طبیعتا باید شاه بشه ودر این مورد یا باید بمیره یا شاه بودن برادر کوچک رو بپذیره.
در مورد مفهوم هم فقط میخواستم یه شکل از مرگ رو روایت کنم.

smhmma
2015/04/20, 20:58
ممنون از قوت قلباتون :)
داستان مستقله.
در مورد چرایی اعدام تاماریوس، اشاره کردم که برادر بزرگتره و با مرگ پدر طبیعتا باید شاه بشه ودر این مورد یا باید بمیره یا شاه بودن برادر کوچک رو بپذیره.
در مورد مفهوم هم فقط میخواستم یه شکل از مرگ رو روایت کنم.

خب اگر چرایی اعدام اینه دیگه اون قسمتش که داداش بزرگه می گه سوگند وفاداری یاد کن بعد تاماریوس تف می ندازه رو کفشش برای چیه؟؟؟؟؟؟؟
اها فهمیدم


پ.ن:بزار اینو هم بگم دخترم.درکل اینجوری نبود که 4 خط بخونم حوصلم سر بره بقیشو نخونم.این خیلی چیز خوبیه:دی

Ajam
2015/04/21, 00:00
منم چرت و پرتامو بگم؟
می دونی نگارش و نثر خیلی خبو بود ولی به نظرم یه جورایی بی هدف بود، یعنی هدف داشتا ولی هدفش مشهود نبود!
دیگه این که این متن به نظرم می تونست یه مقدمه برا یه داستان باشه یا یه پاینا برا یه داستان به صورت مستقل خیلی حال نداد بهم!
دیگه حرفی ندارم فقط این خدایی قلم قوی داری ایده رو بهتر کنی عالی میشه!
ممنونکه داستانتو با ما شریک شدی!

ThundeR
2015/04/22, 04:01
قلمت سخت و محکمه اما قوی می نویسی
نثر خوب و مختص به خودت رو داری که این خودش حسن خیلی خوبیه
بعد استفاده از فعلات کمه؛ که بعضی جاها ببخشید ولی شدید رو اعصابم بود.
داستان پراکنده بود! حس کردم که دارم داستان رو می خونم اما یکی میاد هر چند ثانیه یه بار جلو چشمام رو می گیره و متن رو ازم دور می کنه
البته هر مشکلی قابل حله و اشکالات و حسن های ریز و درشتت می تونن با تمرین نوشتن کمتر و بیشتر بشن
ممنون از اینکه نوشتی

F@teme
2016/01/10, 17:10
خوب بود.
فقط این اسمها رو از کجای تخیلت در آوردی؟
عجیب غریب بودن اسمها.
نقدی هم ندارم باحال بود.

narges.o
2016/01/10, 21:51
خوب بود.
فقط این اسمها رو از کجای تخیلت در آوردی؟
عجیب غریب بودن اسمها.
نقدی هم ندارم باحال بود.

من یه سوال دارم که فک کنم جواب سوال توهم باشه.مهدیه توکتاب100سال تنهایی رو خوندی؟؟؟یاکلا کتابای گارسیا مارکز؟@Magystic Reen

Magystic Reen
2016/01/10, 22:19
من یه سوال دارم که فک کنم جواب سوال توهم باشه.مهدیه توکتاب100سال تنهایی رو خوندی؟؟؟یاکلا کتابای گارسیا مارکز؟@Magystic Reen

اره خوندم. مگه شبیه اسمای اوناس؟
هاکاریوس رو که مطمئنم یه جا شنیدم بقیه ولی همینطورین.

narges.o
2016/01/11, 11:06
اره خوندم. مگه شبیه اسمای اوناس؟
هاکاریوس رو که مطمئنم یه جا شنیدم بقیه ولی همینطورین.

خخخ!آره!!!کاملا!اون سایورا رو خوندم یادش افتادم واون بئاتریس!!!کپی اوناس!:)
تحت تاثیرداستانش قرار گرفتی؟

Magystic Reen
2016/01/11, 13:03
خخخ!آره!!!کاملا!اون سایورا رو خوندم یادش افتادم واون بئاتریس!!!کپی اوناس!:)
تحت تاثیرداستانش قرار گرفتی؟

دوستشون دارم. خیلی عجیب غریبن (:

س.ع.الف
2016/01/11, 15:42
داستاني بود بسيار زيبا
نوار داستاني و مسير مشخصي نداشت
اما از همان داستان كوتاهي كه ارائه داد راضي بودم
قلم خوبي دارين،ولي هنوز كمي خامه
با نوشتن مي تونين بهترش كنين
و مطمئن باشين كه ما هم در اين راه كمكتون خواهيم كرد
به اميد كار هاي ديگري از شما.

Banoo.Shamash
2016/01/11, 17:06
جلل خالق:|
خیلی قشنگ بود... والا من میام داستان می نویسم هیچ پُخی نمیشه:|... به خودت افتخار کن خواهرم که توی اولین داستانت، انقد عالی نوشتی:)

narges.o
2016/01/11, 20:51
دوستشون دارم. خیلی عجیب غریبن (:

آره اسمای جالبین!ولی نه واسه یه داستان کوتاه!نحوه خوندن اسم اصن کلی ادمو درگیر میکنه!!خخخ!داستان اصلی فراموش میشه.ولی درکل داستانت خوب بود.موفق باشی:)

Magystic Reen
2016/01/11, 20:54
آره اسمای جالبین!ولی نه واسه یه داستان کوتاه!نحوه خوندن اسم اصن کلی ادمو درگیر میکنه!!خخخ!داستان اصلی فراموش میشه.ولی درکل داستانت خوب بود.موفق باشی:)

منظورم کتابای مارکز بود. ممنون از این به بعد سعی میکنم از اسمای کمتری استفاده کنم.