sandermon
2015/04/19, 15:25
سلام.
این اولین داستان من توی این سایته و امیدوارم خونده شه. با تشکر از شما.
داستان بخار
-پووووق
از خواب می پرم. لحظه ی اول گیجم اما بعد که گرمای بخار روی صورتم می نشیند و سنگینیش ششم را پر می کند همه چیز دستگیرم می شود. سوپاپ های لعنتی، سوپاپ های نامرغوب، سوپاپ های زنگ زده آخر سر کار دستم داند. توی اتاق چشم می چرخانم و متوجه سگ کوچکم می شوم. بی حرکت روی زمین افتاده. در کنارش شلنگ بخار مانند ماری دیوانه در حال پیچ و تاب خوردن است. قبل از آنکه فشار شبکه افت کند باید فلکه را ببندم. از روی شلنگ عصبانی می پرم و فلکه ی بخار را می چرخانم، شلنگ هم از حرکت می افتد. سگ کوچک را از روی زمین بر می دارم و به دقت نگاهش می کنم. حدسم درست بوده، سوپاپ زیر پای چپش درست عمل نکرده، در واقع چگالنده ی بخار که درست روی آن قرار داشته کمی جابجا شده و سوپاپ زیرش گیر کرده، بعد هم که جنس بنجول پایه اش کج شده و تمام اقدامات ایمنی را بی اثر گذاشته، آخر سر هم فشار ِ زیاد ِ توی شلنگ باعث ترکیدنش شده. باید فکری برایش کنم، شاید باید یک شیر خودکار روی شلنگ متصل به سگ بگذارم و برای همیشه از شر این اتفاق ها خلاص شوم.
البته خب این کار بهترین راه نیست. بعدا باید راهی پیدا کنم که خود سگ امنیت خودش را حفظ کند. اما فعلا باید به سگ بیچاره رسیدگی کنم. خانه پر شده از بخار آب و نمی دانم آخرین بار جعبه ی آچارها را کجا گذاشته ام. مجبور می شوم سراغ موتور مکنده ی بخار بروم. فلکه اش را باز می کنم و پروانه ها شروع به چرخیدن می کنند، تمام بخار اتاق از طریق فاضلاب بیرون داده می شود. البته این روش تنها در خانه ی من جواب می دهد، زیرا فاضلاب خانه ام به فاضلاب سراسری وصل نیست و از پرتگاه پشت خانه ام به دریا می ریزد. این هم از مزایای خانه ی روی پرتگاه داشتن است.
بخار که بیرون می رود کمی بی حال می شوم، احتمالا به خاطر فراز و فرود قند توی خونم است.
بعد از بیرون رفتن بخار جعبه ی آچارم پیدا می شود. درست زیر باله های سمت چپی اختراع تازه ام گذاشتمش. آن را برمیدارم و در یک چشم به هم زدن سگ را دوباره سر پا می کنم. البته شلنگ هم سایزش را در خانه ندارم. شلنگ موتور مکنده را باز می کنم و یک رابط ِ لوله ی آب رویش وصل می کنم. حالا دوباره می توانم صدای زنگ دار سگ کوچکم را بشنوم و حرکت کردنش توی خانه را ببینم. اصلا اگر سگ کوچکم پارس نکند یا به جایی برخورد نکن نمی توانم تمرکز کنم و کارهایم پیش نمی رود.
همه چیز رو به راه است و می توانم به کارهایم برسم. روی صندلی ای که کنار تختم قرار دارد می نشینم، دستم را بلند می کنم و مداد را از انتهای میز به سمت خودم قل می دهم. میز بزرگی است و بیشتر زندگیم پشت ان می گذرد. هم میز کارم هست و هم میز تحریرم و البته میز غذا خوری. طراحی های اختراع آخرم همه ی جای میز پخش و پلا است. کمی برگه ها را زیر و رو می کنم و در نهایت برگه ی مورد نظرم را می یابم. برگه ای که آخرین تغییرات را تویش نوشته ام. اینکه باله ها باید در قسمت تهتانی قوس بیشتری داشته باشند، ترتیب حرکت باله ها را باید تغییر دهم و یک در میان بالا و پایین کنند و در نهایت دم دستگاه که کمی باید کوتاه تر شود، همین خودش وزن زیادی از دستگاه کم خواهد کرد.
برگه را برمیدارم و از روی صندلی بلند می شم و بلند می شوم، آنقدر که سرم می چسبد به سقف، برای برداشتن دستکش مخصوص کار، مجبور می شم روی زانوهایم بنشینم و دستکش را از زیر برگه های روی میز بیرون بکشم. دستکش خیلی خوبی است، اختراع خودم است. اما چه فایده وقتی دستت تبدیل به بخار شود؟ دستم راستم تبدیل به بخار شده و وقتی دستکش را سمتش می برم از هم می پاشد. دستکش مخصوص ِ دست راستم است و در نتیجه، کار همین جا باید متوقف شود. روی میز می گذارمش و دوباره از جایم بلند می شوم، حواسم به قد تازه ام نیست و سرم محکم به سقف می خورد. لعنتی همان جا ایستاده، درست روبرویم روی صندلی نشسته و به من می خندد. صدای قهقه اش توی سرم می پیچید و آزارم می دهد، انگار که مورچه های آدم خوار را توی جمجمه ام رها کرده باشند. سرم گز گز می کند و او همچنان می خندد. حرکتی نمی کند فقط دهانش تکان می خورد و آن صدای منزجر کننده به گوش می رسد. دیگر نمی توانم تحمل کنم. دست هایم را روی سرم می گذارم و دوباره متوجه دست راستم می شم. دست اوست و دارد با آن بازی می کند. روی میز گذاشته و با انگشت اشاره می چرخاندش انگار که دارد لیوان شربتش را هم می زند. می خواهم سرش فریاد بزنم که متوجه می شوم دهانم دیگر نیست. اول فکر می کنم افتاده، خم می شوم و روی زمین را می گردم اما بعد می بینم لبهایم را کف دستش گذاشته و به من نشان می دهد.
همه چیز تکراریس است و انگار او این را نمی داند. نمی داند که بارهای پیش هم همین بلا را سرم آورده و همیشه من احمق با متعجب شدنم انگیزه ی دوباره به او می دهم. دیگر مهم نیست، روی زمین زانو می زنم و می گذارم تک تک اندامم به آرامی بخار شود. توی اتاق می پیچم و سرنوشتم را به دستانش می سپارم. این بار خواب دستکش را برایم دیده. مرا می چلاند و توی دستکش ِ قدرتی ِ اختراعی خودم جا می دهد.
حالا دراز به دراز روی میز افتاده ام. می توانم پیستون های روی ساعد دستکش را تکان دهم و خود را جلو بکشم. همین کار را می کنم، انگشتی برای دستکش تعبیه نکرده ام؛ تنها یک رول آهنی پهن و خمیده که از شانس من رو به زمین قرار دارد. با داخل شدن و بیرون آمدن از پیستون ها به جلو حرکت می کنم و به برگه های روی میز می رسم. دوباره به دستگاه پرنده ام خیره می شوم. کاری که از دستم بر نمی آید پس فکر می کنم. به خاطراتم، شکستهایم و راه حل ها. آخرین آزمایشم شکست بزرگی به همراه داشت. آنقدر از کامل بودن دستگاه پرنده مطمئن بودم که در ِ انتهای خانه را باز کردم و دستگاه را از روی پرتگاه پایین انداختم. دقیقا کلمه ی مناسب آن کارم پایین انداختن بود. یک سقوط مفتضحانه و از آن بدتر؛ از دست دادن تمام مواد مصرفی توی آن بود. دستگاه توی دریا افتاد و هزار تکه شد. هنوز هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد، تنها راهی که به ذهنم می رسد سبک کردن دستگاه و همان خم کردن قسمت فوقانی پره هاست.
خودم را از این فاکار بیرون می کشم و سعی می کنم کمی بچرخم تا ببینم هنوز توی اتاق است یا نه؟ حضورش را حس نمی کنم و سگ کوچکم مدام تکان تکان می خورد. وقتی سگ کوچکم سر و صدا می کند یعنی کسی توی اتاق نیست. نه اینکه هوشمند باشد، یک قانون عجیب و غریب است که در آن هیچ دخالتی نداشته ام.
به این وضع عادت کرده ام، حال که نمی توانم کاری کنم بهتر است کمی خاطراتم را مرور کنم، خوب یادم می آید که یک بار مرا توی سگ ریخت و چه قدر لذت بخش بود، سگی که این قدر دوستش داشتم کاملا هوشیار شده بود، یعنی من فرمانش را در دست گرفته بودم و هر جا می خواستم می بردمش. خود را توی سیلندر و پیستون ها جابجا می کردم و لذت تمام عالم را از آن خود می کردم. واقعا که لذت بخش بود. کاش می شد....
_ تق تق تق
صدای در، هم افکارم را قطع می کند و هم خاطراتم را از یادم می برد. کسی محکم در حال کوبیدن در است. احتمالا صدرا است- پسر نوجوانی که خریدهایم را انجام میدهد_ آخر من سعی می کنم کمتر از خانه خارج شوم. چندبار دیگر در را می کوبد و بعد صدایش بالا می رود.« هی، اگه اون تویی بیا این زنبیل رو بگیر» چند ثانیه انتظار و بعد دوباره صدایش بالا می رود« باشه نمی خوای باز کنی، ببین شهر شلوغ پلوغ شده، چند روزی نمی تونم بت سر بزنم، زنبیل رو میذارم تو صندوق پستیت» صدای جیره ی در زنگ زده ی صندوق پستی جعبه ای و بزرگم که روی زمین کنار در است می آید و بعد دوباره صدای پسر بالا می رود« راستی در رو کسی باز نکن، هر کی رو بگیرن می کشن ها، مواظب باش» می دانم چه می گوید، چند سالی می شود که عده ای شورشی قصد براندازی حکومت مرکزی را دارند، حکومت مرکزی ای که ضعیف است و متزلزل و بدون وجود شورشی ها هم از هم خواهد پاشید. تنها ابذاری که هنوز سر پا نگهش داشته بخار است. دیگ مرکزی بخار و قدرتی که به واسطه ی آن در کنترل زندگی مردم دارد. من خودم در پروژه اش مهندس بودم، مهندسی لوله های چدنی بخار را من بر عهده داشتم و با کمی نبوغ و توجیه توانستم یکی از شاخه های اصلی اش را کمی منحرف کنم و نزدیک خانه ام بیاروم، این طوری بخار با فشار بالا همیشه در دسترسم بود.
با خودم فکر می کنم اینبار زیادی طول کشیده که احساس می کنم در حال کش آمدن هستم، انگار که خمیر باشم و مرا از دو طرف بکشند. و بعد بدن بی حسم روی میز می افتد. خیلی زود حالم مثل اول می شود و برای ادامه کار روی اختراعم آماده، سبد توی صندوق نامه را هم می گذارم برای شب این طور امن تر است.
چند ساعت از وقتم تلف شده و در نتیجه باید هر چه زودتر به کارهایم بپردازم، بدون نگاه کردن به نقشه به سراغ اختراع جدیدم می روم، چهار باله در هر طرف که با مفصل هایی کروی به بدنه اش متصل شده اند، کروی برای اینکه حرکات باله ها تنها رو به بالا و پایین نیست، باله ها فلزی اند اما نازک و مقاوم، اما پیستون و بدنه ی اصلی از چوب درخت کلولوییوم که محکم است و بدون درزه و منافذ بی شمار باقی چوب ها. اولین باله را لمس می کنم، دستکش قدرمتندم توی دستم است. گیره ی جلوی دستگش را به جلوی باله می چسبانم و قدرت را بالا می برم، خم کردنش کاری ندارد، همه را یکی یکی به همان اندازه ی محاسبه شده خم کرده و باله ها را محدب می کنم این طوری در هنگام بالا رفتن اصطکاک کمتری داشته و موقع پایین آمدن نیروی عکس العمل بیشتری در راستای عمودی به دستگاه وارد می کند. از دستگاه دور می شم و دست هایم را روی کمر می گذارم، کاملا راضیم از کار، تنها مانده کوتاه کردن دم.
سخت ترین تصمیم برای من، روی کاغذ با بلند تر کردن دو باله ی روی دم که از جنس کاغذ هستند و با حرکت به بالا و پایین دستگاه را در تعادل نگه می دارند، می شود دم را چهل سانتی متر کوتاه تر کرد، اما خب می ترسم که مثل دفه ی قبل چیزی اشتباه شود، اما چاره ای هم نیست. می خواهم جلو برم که شک دوباره یقه ام را می گیرد، باز باید سراغ کاغذ ها رفته و تمام محاسباتم را چک کنم، اینبار هیچ اشتباهی پذیرفتنی نیست.
چک کردن کاغذ ها، بریدن دم با اره بخاری و در نهایت متصل کردن دوباره اش یک ساعت طول می کشد و حالا همه چیز برای آزمایش نهایی آماده است. همه چیز جز هوا، همین که در بزرگ انتهای خانه را که رو به دریا و بالای پرتگاه است باز می کنم، باد محکمی توی صورتم می خورد و من از ترس نیافتن توی دریا در را به سرعت می بندم، باید صبر کنم تا باد آرام گیرد.
********
دو روز گذشته و هر روز تندبادها از روز پیش قدرتمندتر شده اند. بادها از سمت دریا می آیند و فشارشان به در انتهای خانه امانم را بریده. به صدای ایجاد شده از در فلزی، صدای هیاهوی خیابان و شهر را اضافه کنید، کمی به آن چاشنی ترس از مرگ بیافزاید و در کنارش یک موجود بی سر و ته مریض را که هر بار به شکلی کاملا کلیشه ای سعی در اذیت کردن و فرو بردنتان در چیزهای مختلف دارد. در آستانه ی از هم پاشیدگی فکری ام. چیزی نمانده خودم و تمام اختراعاتم را به آتش بکشم و یک انگشت سبابه دراز شده به تمام مردم بیرون، آب و هوا و این عوضی ای که این بار مرا داخل یک توپ گرد انداخته نشان دهم.
آخر توپ؟ مرا توی توپ انداخته که چه؟ کمترین کنترل را در میزان حرکتش دارم، همینکه کمی تکان می خورم قل می خورم میروم زیر هزار آت و آشغال و می ترسم این وسط به پیچ گوشتی ای چیزی گیر کنم و توپ پاره شود. نمی دانم اگر در هوا پخش شوم چه بر سرم خواهد آمد.
صداها دوباره بالا می گیرد. کسی در خیابان فریاد می زند:« بگیریدش، بگیریدش نذارید در ره» و بعد صدای عبور چند ده نفر که دوان دوان از جلوی در خانه ام می گذرند. فکر می کنم دیگر آخرای کار این سلسله رسیده سلسله ی جدیدی بر تختشان خواهد نشست. مردم به زودی با افتخار و خوشحالی زیر نشیمنگاه کسی دیگر قرار خواهند گرفت و تا سال ها از این اتفاق خوشحال خواهند بود. شاید هم نسل ها و بعد عده ای دوباره شورش خواهند کرد. از ابتدای خلقت داستان همین بوده، ما ذاتا به دنبال ارباب می گردیم. ارباب من هم که فعلا ناخواسته همین مردک احمق است که نمی دانم کیست و هر وقت دلش می خواهد مرا جایی فرو می کند.
صدای مهیب در بزرگ انتهای خانه دوباره می ترسانتم، شاید برای صدمین بار در طول این دو روز. نمی توانم به چیزی فکر کنم، اصلا چرا باید فکر کنم؟ به چه؟ من که کارهایم را کرده ام و حالا منتظر آزمایش نهایی کارهایم هستم. اگر این ماشین بخار پرنده را راه بیاندازم، دهن همه ی این احمق های دانشمند نما و همسایه های بی شعورم باز خواهد ماند و من می توانم با افتخار عضو انجمن علمی بخار سلطنتی بشوم. حالا مهم نیست کدام سلطنت، بالاخره هر سلسله ای که سر کار بیاید در آخر داشنمند بزرگی چون مرا خواهد پذیرفت.
این اختراع در حدی بزرگ است که باید یک روز جشن سالیانه برایش تعیین کنند، می شود با این اختراع به راحتی از روی خندق های دشمن گذشت، دیوار قلعه ها هر چه قدر هم که محکم و بزرگ باشد باز هم در برابر این دستگاه بی فایده است، اصلا می شود با بلندتر کردن شلنگ بخارش قبل از رسیدن دشمن رویشان روغن داغ ریخت و بدون تلفات مبارزات را پیروز شد. اصلا بدون همه ی این کاربردها این اختراع آنقدر مهیج است که نگاه ها را به خود جلب کند. فقط اگر بشود یک دستگاه تولید بخار کوچک ساخت که توی اختراع کار گذاشت بی نظیر می شود.
البته حجم بالایی آب نیاز است که دستگاه را سنگین خواهد کرد. شاید اگر یه دستگاه بخار ایزوله بتوان ساخت بهتر به نتیجه برسیم، هر چند در نهایت کار انجام شده از یک جایی باید انرژی اش را تامین کند. انرژی اش را؟
اصلا چرا یکی مثل من را توی دستگاه گیر نیاندازیم؟ این طور هم دستگاه هوشمند خواهد بود و هم دیگر نیازی به این همه اختراع نیست. عجب فکر بکری به ذهنم خطور کرده.
و ناگهان خشکم می زند. چند خط قبل را مرور می کنم و به چیزی فاجعه بار پی می برم. انرژی خود به خود به وجود نمی آید. قانونی ازلی که تمام وجودم را غرق در رعشه و ترس می کند. من در حال تمام شدنم. من احمق تمام این مدت در حال استفاده از خودم و بخشیدن خودم به محیط پیرامونم بوده ام. لعنتی یعنی هر تکانی که توی این دستگاه ها خورده ام، یعنی هر بار که فکر کرده ام، یعنی هر لحظه که به صورت بخار وجود داشته ام، مدام خودم را مصرف کرده ام. یعنی هر بار که بخار شده ام چیزی غیر از غذا را....
سکوت و بهت.
ترس و استرس.
هجوم افکار.
یعنی چه؟ یعنی من دارم هر لحظه خودم را در این توپ لعنتی مصرف می کنم؟ از چه چیز من کم شده است؟ چه چیزی را دارم فدا می کنم و در این قانون معامله گر لعنتی معاوضه می کنم؟ واقعا احمقم که فکر این واقعیت را نکرده بودم.
اما هنوز سوال ابتدایی به قوت خود باقی است. جسمم که هرگز تغییری نداشته، یا شاید من حس نکرده ام، شاید از موهایم کم شده باشد. شاید روحم در حال ازمهلال است، شاید افکار و توان اندیشیدنم را به انرژی تبدیل کرده ام و شاید تمام این ها را. هر چه قدر بیشتر فکر می کنم بیشتر صدای باد لعنتی توی گوشم می پیچد. شاید در حال رقیق شدنم و به زودیف برای همیشه بخار خواهم شد.
روی تخت نشسته ام و دارم موهای عروسکم را می بافم، مادرم موهای مرا بافته و خوشکلم کرده. خوشکل تر از تمام دخترهای این دنیا. خودش گفت که مثل ماه شده ام. امشب باید بالای بام بروم و عروسکم را نشان ماه بدهم. عروسکم مثل ماه شده.
روی زمین که می افتم فقط می خندم، پریدن از روی بام آن هم زیر نور ماه. عجب ایده ای بود. البته خب تمام لباس هایم پر شده از کاه و خاک اره، هرچند به جایزه اش می ارزد. دیروز روی یک مرغ چاق و چله با باقی پسرها شرط بستیم، هر کس که از بام زودتر بپرد مرغ مال او خواهد بود و من پریدم.
و بیست و دو سال بعد جایی دورتر از تمام ذهنیاتم، مردی را به چوبه ی دار می بستند. مردی که نگاهش خیره به آسمان بود و دوست داشت بپرد. دوست داشت بپرد اما زمین نخورد. بر خلاف من که وقتی می پرم تنها زمانی لبخند روی لبم می نشیند که روی زمین پا می گذارم. او می خواست بپرد و روی زمین پا نگذارد. جانی در بدن نداشت، من ندیده ام تنها روایت می کنم بدون آنکه حتی شنیده باشم. از همان ابتدا که از خانه بیرون کشیده شد تنها نیروی این را داشت که سر به آسمان کند و سرش را رو به آسمان نگاه دارد. پاهایش شل بود. روی زمین می کشیدندش و دستانش هم به بی جانی پاهایش بود. اما گردن و سرش به شدت مقاومت می کرد.
دستگاه پرنده جواب داده است، توی آسمان است آن هم بدون هیچ گونه کابل یا شلنگی.
سه روز بعد از توپ شدنم بادها خوابیدند. دوباره آن مرد به سراغم آمد. اینبار صد سال بود که منتظرش بومد منتظرش بودم، کپک زده و پوشیده از گرد و غبار. آن مرد آمد، آن مرد با لبخند آمد. چهره اش را برای اولین بار دیدم. صورتش محو بود مثل بخار و هی موج بر میداشت. سبیل داشت و ته ریش مشکی. با لبخند دستی به سینه ام زد و بعد توی دستگاه پرنده ام بودم. خانه که شروع به سوختن کرد من از در عقب بیرون زدم و دهان همه باز ماند. دستگاهی توی آسمان بود که عینش را ندیده بودند. نمی دانم چرا شورشی ها به خانه ام ریختند. ریختند و دست و پای مرد صورت بخاری را گرفتند و با خودشان بردند. وقتی از در بیرون می بردنش همچنان به من چشم دوخته بود و لبخند می زد. به من که توی آسمان چرخ می زدم. مهم نبود چه قدر رقیق شوم، تا ابد پرواز می کردم و پرواز می کرد. تا ابد.
پ.ن:ممنون از اینکه وقت گذاشتین و داستان رو خوندین، نظر یادتون نره دی:
پ.ن 2: من دنبال نظرهایی مثل اینکه داستانم خوب بود یا بد نیستم و به خاطرش به این سایت نیومدم. خواهش می کنم از دوستان که دقیق بگن کجای داستان خوب بود و کجاش بد و چرا خوب بود و مثلا چطور می شد که اون قسمت های بد خوب تر شه و خلاصه توصیه می خوام ازتون و نظرهای این چنینی. بازم از لطفتون ممنون.
این اولین داستان من توی این سایته و امیدوارم خونده شه. با تشکر از شما.
داستان بخار
-پووووق
از خواب می پرم. لحظه ی اول گیجم اما بعد که گرمای بخار روی صورتم می نشیند و سنگینیش ششم را پر می کند همه چیز دستگیرم می شود. سوپاپ های لعنتی، سوپاپ های نامرغوب، سوپاپ های زنگ زده آخر سر کار دستم داند. توی اتاق چشم می چرخانم و متوجه سگ کوچکم می شوم. بی حرکت روی زمین افتاده. در کنارش شلنگ بخار مانند ماری دیوانه در حال پیچ و تاب خوردن است. قبل از آنکه فشار شبکه افت کند باید فلکه را ببندم. از روی شلنگ عصبانی می پرم و فلکه ی بخار را می چرخانم، شلنگ هم از حرکت می افتد. سگ کوچک را از روی زمین بر می دارم و به دقت نگاهش می کنم. حدسم درست بوده، سوپاپ زیر پای چپش درست عمل نکرده، در واقع چگالنده ی بخار که درست روی آن قرار داشته کمی جابجا شده و سوپاپ زیرش گیر کرده، بعد هم که جنس بنجول پایه اش کج شده و تمام اقدامات ایمنی را بی اثر گذاشته، آخر سر هم فشار ِ زیاد ِ توی شلنگ باعث ترکیدنش شده. باید فکری برایش کنم، شاید باید یک شیر خودکار روی شلنگ متصل به سگ بگذارم و برای همیشه از شر این اتفاق ها خلاص شوم.
البته خب این کار بهترین راه نیست. بعدا باید راهی پیدا کنم که خود سگ امنیت خودش را حفظ کند. اما فعلا باید به سگ بیچاره رسیدگی کنم. خانه پر شده از بخار آب و نمی دانم آخرین بار جعبه ی آچارها را کجا گذاشته ام. مجبور می شوم سراغ موتور مکنده ی بخار بروم. فلکه اش را باز می کنم و پروانه ها شروع به چرخیدن می کنند، تمام بخار اتاق از طریق فاضلاب بیرون داده می شود. البته این روش تنها در خانه ی من جواب می دهد، زیرا فاضلاب خانه ام به فاضلاب سراسری وصل نیست و از پرتگاه پشت خانه ام به دریا می ریزد. این هم از مزایای خانه ی روی پرتگاه داشتن است.
بخار که بیرون می رود کمی بی حال می شوم، احتمالا به خاطر فراز و فرود قند توی خونم است.
بعد از بیرون رفتن بخار جعبه ی آچارم پیدا می شود. درست زیر باله های سمت چپی اختراع تازه ام گذاشتمش. آن را برمیدارم و در یک چشم به هم زدن سگ را دوباره سر پا می کنم. البته شلنگ هم سایزش را در خانه ندارم. شلنگ موتور مکنده را باز می کنم و یک رابط ِ لوله ی آب رویش وصل می کنم. حالا دوباره می توانم صدای زنگ دار سگ کوچکم را بشنوم و حرکت کردنش توی خانه را ببینم. اصلا اگر سگ کوچکم پارس نکند یا به جایی برخورد نکن نمی توانم تمرکز کنم و کارهایم پیش نمی رود.
همه چیز رو به راه است و می توانم به کارهایم برسم. روی صندلی ای که کنار تختم قرار دارد می نشینم، دستم را بلند می کنم و مداد را از انتهای میز به سمت خودم قل می دهم. میز بزرگی است و بیشتر زندگیم پشت ان می گذرد. هم میز کارم هست و هم میز تحریرم و البته میز غذا خوری. طراحی های اختراع آخرم همه ی جای میز پخش و پلا است. کمی برگه ها را زیر و رو می کنم و در نهایت برگه ی مورد نظرم را می یابم. برگه ای که آخرین تغییرات را تویش نوشته ام. اینکه باله ها باید در قسمت تهتانی قوس بیشتری داشته باشند، ترتیب حرکت باله ها را باید تغییر دهم و یک در میان بالا و پایین کنند و در نهایت دم دستگاه که کمی باید کوتاه تر شود، همین خودش وزن زیادی از دستگاه کم خواهد کرد.
برگه را برمیدارم و از روی صندلی بلند می شم و بلند می شوم، آنقدر که سرم می چسبد به سقف، برای برداشتن دستکش مخصوص کار، مجبور می شم روی زانوهایم بنشینم و دستکش را از زیر برگه های روی میز بیرون بکشم. دستکش خیلی خوبی است، اختراع خودم است. اما چه فایده وقتی دستت تبدیل به بخار شود؟ دستم راستم تبدیل به بخار شده و وقتی دستکش را سمتش می برم از هم می پاشد. دستکش مخصوص ِ دست راستم است و در نتیجه، کار همین جا باید متوقف شود. روی میز می گذارمش و دوباره از جایم بلند می شوم، حواسم به قد تازه ام نیست و سرم محکم به سقف می خورد. لعنتی همان جا ایستاده، درست روبرویم روی صندلی نشسته و به من می خندد. صدای قهقه اش توی سرم می پیچید و آزارم می دهد، انگار که مورچه های آدم خوار را توی جمجمه ام رها کرده باشند. سرم گز گز می کند و او همچنان می خندد. حرکتی نمی کند فقط دهانش تکان می خورد و آن صدای منزجر کننده به گوش می رسد. دیگر نمی توانم تحمل کنم. دست هایم را روی سرم می گذارم و دوباره متوجه دست راستم می شم. دست اوست و دارد با آن بازی می کند. روی میز گذاشته و با انگشت اشاره می چرخاندش انگار که دارد لیوان شربتش را هم می زند. می خواهم سرش فریاد بزنم که متوجه می شوم دهانم دیگر نیست. اول فکر می کنم افتاده، خم می شوم و روی زمین را می گردم اما بعد می بینم لبهایم را کف دستش گذاشته و به من نشان می دهد.
همه چیز تکراریس است و انگار او این را نمی داند. نمی داند که بارهای پیش هم همین بلا را سرم آورده و همیشه من احمق با متعجب شدنم انگیزه ی دوباره به او می دهم. دیگر مهم نیست، روی زمین زانو می زنم و می گذارم تک تک اندامم به آرامی بخار شود. توی اتاق می پیچم و سرنوشتم را به دستانش می سپارم. این بار خواب دستکش را برایم دیده. مرا می چلاند و توی دستکش ِ قدرتی ِ اختراعی خودم جا می دهد.
حالا دراز به دراز روی میز افتاده ام. می توانم پیستون های روی ساعد دستکش را تکان دهم و خود را جلو بکشم. همین کار را می کنم، انگشتی برای دستکش تعبیه نکرده ام؛ تنها یک رول آهنی پهن و خمیده که از شانس من رو به زمین قرار دارد. با داخل شدن و بیرون آمدن از پیستون ها به جلو حرکت می کنم و به برگه های روی میز می رسم. دوباره به دستگاه پرنده ام خیره می شوم. کاری که از دستم بر نمی آید پس فکر می کنم. به خاطراتم، شکستهایم و راه حل ها. آخرین آزمایشم شکست بزرگی به همراه داشت. آنقدر از کامل بودن دستگاه پرنده مطمئن بودم که در ِ انتهای خانه را باز کردم و دستگاه را از روی پرتگاه پایین انداختم. دقیقا کلمه ی مناسب آن کارم پایین انداختن بود. یک سقوط مفتضحانه و از آن بدتر؛ از دست دادن تمام مواد مصرفی توی آن بود. دستگاه توی دریا افتاد و هزار تکه شد. هنوز هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد، تنها راهی که به ذهنم می رسد سبک کردن دستگاه و همان خم کردن قسمت فوقانی پره هاست.
خودم را از این فاکار بیرون می کشم و سعی می کنم کمی بچرخم تا ببینم هنوز توی اتاق است یا نه؟ حضورش را حس نمی کنم و سگ کوچکم مدام تکان تکان می خورد. وقتی سگ کوچکم سر و صدا می کند یعنی کسی توی اتاق نیست. نه اینکه هوشمند باشد، یک قانون عجیب و غریب است که در آن هیچ دخالتی نداشته ام.
به این وضع عادت کرده ام، حال که نمی توانم کاری کنم بهتر است کمی خاطراتم را مرور کنم، خوب یادم می آید که یک بار مرا توی سگ ریخت و چه قدر لذت بخش بود، سگی که این قدر دوستش داشتم کاملا هوشیار شده بود، یعنی من فرمانش را در دست گرفته بودم و هر جا می خواستم می بردمش. خود را توی سیلندر و پیستون ها جابجا می کردم و لذت تمام عالم را از آن خود می کردم. واقعا که لذت بخش بود. کاش می شد....
_ تق تق تق
صدای در، هم افکارم را قطع می کند و هم خاطراتم را از یادم می برد. کسی محکم در حال کوبیدن در است. احتمالا صدرا است- پسر نوجوانی که خریدهایم را انجام میدهد_ آخر من سعی می کنم کمتر از خانه خارج شوم. چندبار دیگر در را می کوبد و بعد صدایش بالا می رود.« هی، اگه اون تویی بیا این زنبیل رو بگیر» چند ثانیه انتظار و بعد دوباره صدایش بالا می رود« باشه نمی خوای باز کنی، ببین شهر شلوغ پلوغ شده، چند روزی نمی تونم بت سر بزنم، زنبیل رو میذارم تو صندوق پستیت» صدای جیره ی در زنگ زده ی صندوق پستی جعبه ای و بزرگم که روی زمین کنار در است می آید و بعد دوباره صدای پسر بالا می رود« راستی در رو کسی باز نکن، هر کی رو بگیرن می کشن ها، مواظب باش» می دانم چه می گوید، چند سالی می شود که عده ای شورشی قصد براندازی حکومت مرکزی را دارند، حکومت مرکزی ای که ضعیف است و متزلزل و بدون وجود شورشی ها هم از هم خواهد پاشید. تنها ابذاری که هنوز سر پا نگهش داشته بخار است. دیگ مرکزی بخار و قدرتی که به واسطه ی آن در کنترل زندگی مردم دارد. من خودم در پروژه اش مهندس بودم، مهندسی لوله های چدنی بخار را من بر عهده داشتم و با کمی نبوغ و توجیه توانستم یکی از شاخه های اصلی اش را کمی منحرف کنم و نزدیک خانه ام بیاروم، این طوری بخار با فشار بالا همیشه در دسترسم بود.
با خودم فکر می کنم اینبار زیادی طول کشیده که احساس می کنم در حال کش آمدن هستم، انگار که خمیر باشم و مرا از دو طرف بکشند. و بعد بدن بی حسم روی میز می افتد. خیلی زود حالم مثل اول می شود و برای ادامه کار روی اختراعم آماده، سبد توی صندوق نامه را هم می گذارم برای شب این طور امن تر است.
چند ساعت از وقتم تلف شده و در نتیجه باید هر چه زودتر به کارهایم بپردازم، بدون نگاه کردن به نقشه به سراغ اختراع جدیدم می روم، چهار باله در هر طرف که با مفصل هایی کروی به بدنه اش متصل شده اند، کروی برای اینکه حرکات باله ها تنها رو به بالا و پایین نیست، باله ها فلزی اند اما نازک و مقاوم، اما پیستون و بدنه ی اصلی از چوب درخت کلولوییوم که محکم است و بدون درزه و منافذ بی شمار باقی چوب ها. اولین باله را لمس می کنم، دستکش قدرمتندم توی دستم است. گیره ی جلوی دستگش را به جلوی باله می چسبانم و قدرت را بالا می برم، خم کردنش کاری ندارد، همه را یکی یکی به همان اندازه ی محاسبه شده خم کرده و باله ها را محدب می کنم این طوری در هنگام بالا رفتن اصطکاک کمتری داشته و موقع پایین آمدن نیروی عکس العمل بیشتری در راستای عمودی به دستگاه وارد می کند. از دستگاه دور می شم و دست هایم را روی کمر می گذارم، کاملا راضیم از کار، تنها مانده کوتاه کردن دم.
سخت ترین تصمیم برای من، روی کاغذ با بلند تر کردن دو باله ی روی دم که از جنس کاغذ هستند و با حرکت به بالا و پایین دستگاه را در تعادل نگه می دارند، می شود دم را چهل سانتی متر کوتاه تر کرد، اما خب می ترسم که مثل دفه ی قبل چیزی اشتباه شود، اما چاره ای هم نیست. می خواهم جلو برم که شک دوباره یقه ام را می گیرد، باز باید سراغ کاغذ ها رفته و تمام محاسباتم را چک کنم، اینبار هیچ اشتباهی پذیرفتنی نیست.
چک کردن کاغذ ها، بریدن دم با اره بخاری و در نهایت متصل کردن دوباره اش یک ساعت طول می کشد و حالا همه چیز برای آزمایش نهایی آماده است. همه چیز جز هوا، همین که در بزرگ انتهای خانه را که رو به دریا و بالای پرتگاه است باز می کنم، باد محکمی توی صورتم می خورد و من از ترس نیافتن توی دریا در را به سرعت می بندم، باید صبر کنم تا باد آرام گیرد.
********
دو روز گذشته و هر روز تندبادها از روز پیش قدرتمندتر شده اند. بادها از سمت دریا می آیند و فشارشان به در انتهای خانه امانم را بریده. به صدای ایجاد شده از در فلزی، صدای هیاهوی خیابان و شهر را اضافه کنید، کمی به آن چاشنی ترس از مرگ بیافزاید و در کنارش یک موجود بی سر و ته مریض را که هر بار به شکلی کاملا کلیشه ای سعی در اذیت کردن و فرو بردنتان در چیزهای مختلف دارد. در آستانه ی از هم پاشیدگی فکری ام. چیزی نمانده خودم و تمام اختراعاتم را به آتش بکشم و یک انگشت سبابه دراز شده به تمام مردم بیرون، آب و هوا و این عوضی ای که این بار مرا داخل یک توپ گرد انداخته نشان دهم.
آخر توپ؟ مرا توی توپ انداخته که چه؟ کمترین کنترل را در میزان حرکتش دارم، همینکه کمی تکان می خورم قل می خورم میروم زیر هزار آت و آشغال و می ترسم این وسط به پیچ گوشتی ای چیزی گیر کنم و توپ پاره شود. نمی دانم اگر در هوا پخش شوم چه بر سرم خواهد آمد.
صداها دوباره بالا می گیرد. کسی در خیابان فریاد می زند:« بگیریدش، بگیریدش نذارید در ره» و بعد صدای عبور چند ده نفر که دوان دوان از جلوی در خانه ام می گذرند. فکر می کنم دیگر آخرای کار این سلسله رسیده سلسله ی جدیدی بر تختشان خواهد نشست. مردم به زودی با افتخار و خوشحالی زیر نشیمنگاه کسی دیگر قرار خواهند گرفت و تا سال ها از این اتفاق خوشحال خواهند بود. شاید هم نسل ها و بعد عده ای دوباره شورش خواهند کرد. از ابتدای خلقت داستان همین بوده، ما ذاتا به دنبال ارباب می گردیم. ارباب من هم که فعلا ناخواسته همین مردک احمق است که نمی دانم کیست و هر وقت دلش می خواهد مرا جایی فرو می کند.
صدای مهیب در بزرگ انتهای خانه دوباره می ترسانتم، شاید برای صدمین بار در طول این دو روز. نمی توانم به چیزی فکر کنم، اصلا چرا باید فکر کنم؟ به چه؟ من که کارهایم را کرده ام و حالا منتظر آزمایش نهایی کارهایم هستم. اگر این ماشین بخار پرنده را راه بیاندازم، دهن همه ی این احمق های دانشمند نما و همسایه های بی شعورم باز خواهد ماند و من می توانم با افتخار عضو انجمن علمی بخار سلطنتی بشوم. حالا مهم نیست کدام سلطنت، بالاخره هر سلسله ای که سر کار بیاید در آخر داشنمند بزرگی چون مرا خواهد پذیرفت.
این اختراع در حدی بزرگ است که باید یک روز جشن سالیانه برایش تعیین کنند، می شود با این اختراع به راحتی از روی خندق های دشمن گذشت، دیوار قلعه ها هر چه قدر هم که محکم و بزرگ باشد باز هم در برابر این دستگاه بی فایده است، اصلا می شود با بلندتر کردن شلنگ بخارش قبل از رسیدن دشمن رویشان روغن داغ ریخت و بدون تلفات مبارزات را پیروز شد. اصلا بدون همه ی این کاربردها این اختراع آنقدر مهیج است که نگاه ها را به خود جلب کند. فقط اگر بشود یک دستگاه تولید بخار کوچک ساخت که توی اختراع کار گذاشت بی نظیر می شود.
البته حجم بالایی آب نیاز است که دستگاه را سنگین خواهد کرد. شاید اگر یه دستگاه بخار ایزوله بتوان ساخت بهتر به نتیجه برسیم، هر چند در نهایت کار انجام شده از یک جایی باید انرژی اش را تامین کند. انرژی اش را؟
اصلا چرا یکی مثل من را توی دستگاه گیر نیاندازیم؟ این طور هم دستگاه هوشمند خواهد بود و هم دیگر نیازی به این همه اختراع نیست. عجب فکر بکری به ذهنم خطور کرده.
و ناگهان خشکم می زند. چند خط قبل را مرور می کنم و به چیزی فاجعه بار پی می برم. انرژی خود به خود به وجود نمی آید. قانونی ازلی که تمام وجودم را غرق در رعشه و ترس می کند. من در حال تمام شدنم. من احمق تمام این مدت در حال استفاده از خودم و بخشیدن خودم به محیط پیرامونم بوده ام. لعنتی یعنی هر تکانی که توی این دستگاه ها خورده ام، یعنی هر بار که فکر کرده ام، یعنی هر لحظه که به صورت بخار وجود داشته ام، مدام خودم را مصرف کرده ام. یعنی هر بار که بخار شده ام چیزی غیر از غذا را....
سکوت و بهت.
ترس و استرس.
هجوم افکار.
یعنی چه؟ یعنی من دارم هر لحظه خودم را در این توپ لعنتی مصرف می کنم؟ از چه چیز من کم شده است؟ چه چیزی را دارم فدا می کنم و در این قانون معامله گر لعنتی معاوضه می کنم؟ واقعا احمقم که فکر این واقعیت را نکرده بودم.
اما هنوز سوال ابتدایی به قوت خود باقی است. جسمم که هرگز تغییری نداشته، یا شاید من حس نکرده ام، شاید از موهایم کم شده باشد. شاید روحم در حال ازمهلال است، شاید افکار و توان اندیشیدنم را به انرژی تبدیل کرده ام و شاید تمام این ها را. هر چه قدر بیشتر فکر می کنم بیشتر صدای باد لعنتی توی گوشم می پیچد. شاید در حال رقیق شدنم و به زودیف برای همیشه بخار خواهم شد.
روی تخت نشسته ام و دارم موهای عروسکم را می بافم، مادرم موهای مرا بافته و خوشکلم کرده. خوشکل تر از تمام دخترهای این دنیا. خودش گفت که مثل ماه شده ام. امشب باید بالای بام بروم و عروسکم را نشان ماه بدهم. عروسکم مثل ماه شده.
روی زمین که می افتم فقط می خندم، پریدن از روی بام آن هم زیر نور ماه. عجب ایده ای بود. البته خب تمام لباس هایم پر شده از کاه و خاک اره، هرچند به جایزه اش می ارزد. دیروز روی یک مرغ چاق و چله با باقی پسرها شرط بستیم، هر کس که از بام زودتر بپرد مرغ مال او خواهد بود و من پریدم.
و بیست و دو سال بعد جایی دورتر از تمام ذهنیاتم، مردی را به چوبه ی دار می بستند. مردی که نگاهش خیره به آسمان بود و دوست داشت بپرد. دوست داشت بپرد اما زمین نخورد. بر خلاف من که وقتی می پرم تنها زمانی لبخند روی لبم می نشیند که روی زمین پا می گذارم. او می خواست بپرد و روی زمین پا نگذارد. جانی در بدن نداشت، من ندیده ام تنها روایت می کنم بدون آنکه حتی شنیده باشم. از همان ابتدا که از خانه بیرون کشیده شد تنها نیروی این را داشت که سر به آسمان کند و سرش را رو به آسمان نگاه دارد. پاهایش شل بود. روی زمین می کشیدندش و دستانش هم به بی جانی پاهایش بود. اما گردن و سرش به شدت مقاومت می کرد.
دستگاه پرنده جواب داده است، توی آسمان است آن هم بدون هیچ گونه کابل یا شلنگی.
سه روز بعد از توپ شدنم بادها خوابیدند. دوباره آن مرد به سراغم آمد. اینبار صد سال بود که منتظرش بومد منتظرش بودم، کپک زده و پوشیده از گرد و غبار. آن مرد آمد، آن مرد با لبخند آمد. چهره اش را برای اولین بار دیدم. صورتش محو بود مثل بخار و هی موج بر میداشت. سبیل داشت و ته ریش مشکی. با لبخند دستی به سینه ام زد و بعد توی دستگاه پرنده ام بودم. خانه که شروع به سوختن کرد من از در عقب بیرون زدم و دهان همه باز ماند. دستگاهی توی آسمان بود که عینش را ندیده بودند. نمی دانم چرا شورشی ها به خانه ام ریختند. ریختند و دست و پای مرد صورت بخاری را گرفتند و با خودشان بردند. وقتی از در بیرون می بردنش همچنان به من چشم دوخته بود و لبخند می زد. به من که توی آسمان چرخ می زدم. مهم نبود چه قدر رقیق شوم، تا ابد پرواز می کردم و پرواز می کرد. تا ابد.
پ.ن:ممنون از اینکه وقت گذاشتین و داستان رو خوندین، نظر یادتون نره دی:
پ.ن 2: من دنبال نظرهایی مثل اینکه داستانم خوب بود یا بد نیستم و به خاطرش به این سایت نیومدم. خواهش می کنم از دوستان که دقیق بگن کجای داستان خوب بود و کجاش بد و چرا خوب بود و مثلا چطور می شد که اون قسمت های بد خوب تر شه و خلاصه توصیه می خوام ازتون و نظرهای این چنینی. بازم از لطفتون ممنون.