PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان بخار



sandermon
2015/04/19, 15:25
سلام.
این اولین داستان من توی این سایته و امیدوارم خونده شه. با تشکر از شما.


داستان بخار

-پووووق

از خواب می پرم. لحظه ی اول گیجم اما بعد که گرمای بخار روی صورتم می نشیند و سنگینیش ششم را پر می کند همه چیز دستگیرم می شود. سوپاپ های لعنتی، سوپاپ های نامرغوب، سوپاپ های زنگ زده آخر سر کار دستم داند. توی اتاق چشم می چرخانم و متوجه سگ کوچکم می شوم. بی حرکت روی زمین افتاده. در کنارش شلنگ بخار مانند ماری دیوانه در حال پیچ و تاب خوردن است. قبل از آنکه فشار شبکه افت کند باید فلکه را ببندم. از روی شلنگ عصبانی می پرم و فلکه ی بخار را می چرخانم، شلنگ هم از حرکت می افتد. سگ کوچک را از روی زمین بر می دارم و به دقت نگاهش می کنم. حدسم درست بوده، سوپاپ زیر پای چپش درست عمل نکرده، در واقع چگالنده ی بخار که درست روی آن قرار داشته کمی جابجا شده و سوپاپ زیرش گیر کرده، بعد هم که جنس بنجول پایه اش کج شده و تمام اقدامات ایمنی را بی اثر گذاشته، آخر سر هم فشار ِ زیاد ِ توی شلنگ باعث ترکیدنش شده. باید فکری برایش کنم، شاید باید یک شیر خودکار روی شلنگ متصل به سگ بگذارم و برای همیشه از شر این اتفاق ها خلاص شوم.

البته خب این کار بهترین راه نیست. بعدا باید راهی پیدا کنم که خود سگ امنیت خودش را حفظ کند. اما فعلا باید به سگ بیچاره رسیدگی کنم. خانه پر شده از بخار آب و نمی دانم آخرین بار جعبه ی آچارها را کجا گذاشته ام. مجبور می شوم سراغ موتور مکنده ی بخار بروم. فلکه اش را باز می کنم و پروانه ها شروع به چرخیدن می کنند، تمام بخار اتاق از طریق فاضلاب بیرون داده می شود. البته این روش تنها در خانه ی من جواب می دهد، زیرا فاضلاب خانه ام به فاضلاب سراسری وصل نیست و از پرتگاه پشت خانه ام به دریا می ریزد. این هم از مزایای خانه ی روی پرتگاه داشتن است.

بخار که بیرون می رود کمی بی حال می شوم، احتمالا به خاطر فراز و فرود قند توی خونم است.

بعد از بیرون رفتن بخار جعبه ی آچارم پیدا می شود. درست زیر باله های سمت چپی اختراع تازه ام گذاشتمش. آن را برمیدارم و در یک چشم به هم زدن سگ را دوباره سر پا می کنم. البته شلنگ هم سایزش را در خانه ندارم. شلنگ موتور مکنده را باز می کنم و یک رابط ِ لوله ی آب رویش وصل می کنم. حالا دوباره می توانم صدای زنگ دار سگ کوچکم را بشنوم و حرکت کردنش توی خانه را ببینم. اصلا اگر سگ کوچکم پارس نکند یا به جایی برخورد نکن نمی توانم تمرکز کنم و کارهایم پیش نمی رود.

همه چیز رو به راه است و می توانم به کارهایم برسم. روی صندلی ای که کنار تختم قرار دارد می نشینم، دستم را بلند می کنم و مداد را از انتهای میز به سمت خودم قل می دهم. میز بزرگی است و بیشتر زندگیم پشت ان می گذرد. هم میز کارم هست و هم میز تحریرم و البته میز غذا خوری. طراحی های اختراع آخرم همه ی جای میز پخش و پلا است. کمی برگه ها را زیر و رو می کنم و در نهایت برگه ی مورد نظرم را می یابم. برگه ای که آخرین تغییرات را تویش نوشته ام. اینکه باله ها باید در قسمت تهتانی قوس بیشتری داشته باشند، ترتیب حرکت باله ها را باید تغییر دهم و یک در میان بالا و پایین کنند و در نهایت دم دستگاه که کمی باید کوتاه تر شود، همین خودش وزن زیادی از دستگاه کم خواهد کرد.

برگه را برمیدارم و از روی صندلی بلند می شم و بلند می شوم، آنقدر که سرم می چسبد به سقف، برای برداشتن دستکش مخصوص کار، مجبور می شم روی زانوهایم بنشینم و دستکش را از زیر برگه های روی میز بیرون بکشم. دستکش خیلی خوبی است، اختراع خودم است. اما چه فایده وقتی دستت تبدیل به بخار شود؟ دستم راستم تبدیل به بخار شده و وقتی دستکش را سمتش می برم از هم می پاشد. دستکش مخصوص ِ دست راستم است و در نتیجه، کار همین جا باید متوقف شود. روی میز می گذارمش و دوباره از جایم بلند می شوم، حواسم به قد تازه ام نیست و سرم محکم به سقف می خورد. لعنتی همان جا ایستاده، درست روبرویم روی صندلی نشسته و به من می خندد. صدای قهقه اش توی سرم می پیچید و آزارم می دهد، انگار که مورچه های آدم خوار را توی جمجمه ام رها کرده باشند. سرم گز گز می کند و او همچنان می خندد. حرکتی نمی کند فقط دهانش تکان می خورد و آن صدای منزجر کننده به گوش می رسد. دیگر نمی توانم تحمل کنم. دست هایم را روی سرم می گذارم و دوباره متوجه دست راستم می شم. دست اوست و دارد با آن بازی می کند. روی میز گذاشته و با انگشت اشاره می چرخاندش انگار که دارد لیوان شربتش را هم می زند. می خواهم سرش فریاد بزنم که متوجه می شوم دهانم دیگر نیست. اول فکر می کنم افتاده، خم می شوم و روی زمین را می گردم اما بعد می بینم لبهایم را کف دستش گذاشته و به من نشان می دهد.

همه چیز تکراریس است و انگار او این را نمی داند. نمی داند که بارهای پیش هم همین بلا را سرم آورده و همیشه من احمق با متعجب شدنم انگیزه ی دوباره به او می دهم. دیگر مهم نیست، روی زمین زانو می زنم و می گذارم تک تک اندامم به آرامی بخار شود. توی اتاق می پیچم و سرنوشتم را به دستانش می سپارم. این بار خواب دستکش را برایم دیده. مرا می چلاند و توی دستکش ِ قدرتی ِ اختراعی خودم جا می دهد.

حالا دراز به دراز روی میز افتاده ام. می توانم پیستون های روی ساعد دستکش را تکان دهم و خود را جلو بکشم. همین کار را می کنم، انگشتی برای دستکش تعبیه نکرده ام؛ تنها یک رول آهنی پهن و خمیده که از شانس من رو به زمین قرار دارد. با داخل شدن و بیرون آمدن از پیستون ها به جلو حرکت می کنم و به برگه های روی میز می رسم. دوباره به دستگاه پرنده ام خیره می شوم. کاری که از دستم بر نمی آید پس فکر می کنم. به خاطراتم، شکستهایم و راه حل ها. آخرین آزمایشم شکست بزرگی به همراه داشت. آنقدر از کامل بودن دستگاه پرنده مطمئن بودم که در ِ انتهای خانه را باز کردم و دستگاه را از روی پرتگاه پایین انداختم. دقیقا کلمه ی مناسب آن کارم پایین انداختن بود. یک سقوط مفتضحانه و از آن بدتر؛ از دست دادن تمام مواد مصرفی توی آن بود. دستگاه توی دریا افتاد و هزار تکه شد. هنوز هم نمی دانم چه اتفاقی افتاد، تنها راهی که به ذهنم می رسد سبک کردن دستگاه و همان خم کردن قسمت فوقانی پره هاست.

خودم را از این فاکار بیرون می کشم و سعی می کنم کمی بچرخم تا ببینم هنوز توی اتاق است یا نه؟ حضورش را حس نمی کنم و سگ کوچکم مدام تکان تکان می خورد. وقتی سگ کوچکم سر و صدا می کند یعنی کسی توی اتاق نیست. نه اینکه هوشمند باشد، یک قانون عجیب و غریب است که در آن هیچ دخالتی نداشته ام.

به این وضع عادت کرده ام، حال که نمی توانم کاری کنم بهتر است کمی خاطراتم را مرور کنم، خوب یادم می آید که یک بار مرا توی سگ ریخت و چه قدر لذت بخش بود، سگی که این قدر دوستش داشتم کاملا هوشیار شده بود، یعنی من فرمانش را در دست گرفته بودم و هر جا می خواستم می بردمش. خود را توی سیلندر و پیستون ها جابجا می کردم و لذت تمام عالم را از آن خود می کردم. واقعا که لذت بخش بود. کاش می شد....
_ تق تق تق

صدای در، هم افکارم را قطع می کند و هم خاطراتم را از یادم می برد. کسی محکم در حال کوبیدن در است. احتمالا صدرا است- پسر نوجوانی که خریدهایم را انجام میدهد_ آخر من سعی می کنم کمتر از خانه خارج شوم. چندبار دیگر در را می کوبد و بعد صدایش بالا می رود.« هی، اگه اون تویی بیا این زنبیل رو بگیر» چند ثانیه انتظار و بعد دوباره صدایش بالا می رود« باشه نمی خوای باز کنی، ببین شهر شلوغ پلوغ شده، چند روزی نمی تونم بت سر بزنم، زنبیل رو میذارم تو صندوق پستیت» صدای جیره ی در زنگ زده ی صندوق پستی جعبه ای و بزرگم که روی زمین کنار در است می آید و بعد دوباره صدای پسر بالا می رود« راستی در رو کسی باز نکن، هر کی رو بگیرن می کشن ها، مواظب باش» می دانم چه می گوید، چند سالی می شود که عده ای شورشی قصد براندازی حکومت مرکزی را دارند، حکومت مرکزی ای که ضعیف است و متزلزل و بدون وجود شورشی ها هم از هم خواهد پاشید. تنها ابذاری که هنوز سر پا نگهش داشته بخار است. دیگ مرکزی بخار و قدرتی که به واسطه ی آن در کنترل زندگی مردم دارد. من خودم در پروژه اش مهندس بودم، مهندسی لوله های چدنی بخار را من بر عهده داشتم و با کمی نبوغ و توجیه توانستم یکی از شاخه های اصلی اش را کمی منحرف کنم و نزدیک خانه ام بیاروم، این طوری بخار با فشار بالا همیشه در دسترسم بود.

با خودم فکر می کنم اینبار زیادی طول کشیده که احساس می کنم در حال کش آمدن هستم، انگار که خمیر باشم و مرا از دو طرف بکشند. و بعد بدن بی حسم روی میز می افتد. خیلی زود حالم مثل اول می شود و برای ادامه کار روی اختراعم آماده، سبد توی صندوق نامه را هم می گذارم برای شب این طور امن تر است.

چند ساعت از وقتم تلف شده و در نتیجه باید هر چه زودتر به کارهایم بپردازم، بدون نگاه کردن به نقشه به سراغ اختراع جدیدم می روم، چهار باله در هر طرف که با مفصل هایی کروی به بدنه اش متصل شده اند، کروی برای اینکه حرکات باله ها تنها رو به بالا و پایین نیست، باله ها فلزی اند اما نازک و مقاوم، اما پیستون و بدنه ی اصلی از چوب درخت کلولوییوم که محکم است و بدون درزه و منافذ بی شمار باقی چوب ها. اولین باله را لمس می کنم، دستکش قدرمتندم توی دستم است. گیره ی جلوی دستگش را به جلوی باله می چسبانم و قدرت را بالا می برم، خم کردنش کاری ندارد، همه را یکی یکی به همان اندازه ی محاسبه شده خم کرده و باله ها را محدب می کنم این طوری در هنگام بالا رفتن اصطکاک کمتری داشته و موقع پایین آمدن نیروی عکس العمل بیشتری در راستای عمودی به دستگاه وارد می کند. از دستگاه دور می شم و دست هایم را روی کمر می گذارم، کاملا راضیم از کار، تنها مانده کوتاه کردن دم.

سخت ترین تصمیم برای من، روی کاغذ با بلند تر کردن دو باله ی روی دم که از جنس کاغذ هستند و با حرکت به بالا و پایین دستگاه را در تعادل نگه می دارند، می شود دم را چهل سانتی متر کوتاه تر کرد، اما خب می ترسم که مثل دفه ی قبل چیزی اشتباه شود، اما چاره ای هم نیست. می خواهم جلو برم که شک دوباره یقه ام را می گیرد، باز باید سراغ کاغذ ها رفته و تمام محاسباتم را چک کنم، اینبار هیچ اشتباهی پذیرفتنی نیست.
چک کردن کاغذ ها، بریدن دم با اره بخاری و در نهایت متصل کردن دوباره اش یک ساعت طول می کشد و حالا همه چیز برای آزمایش نهایی آماده است. همه چیز جز هوا، همین که در بزرگ انتهای خانه را که رو به دریا و بالای پرتگاه است باز می کنم، باد محکمی توی صورتم می خورد و من از ترس نیافتن توی دریا در را به سرعت می بندم، باید صبر کنم تا باد آرام گیرد.
********

دو روز گذشته و هر روز تندبادها از روز پیش قدرتمندتر شده اند. بادها از سمت دریا می آیند و فشارشان به در انتهای خانه امانم را بریده. به صدای ایجاد شده از در فلزی، صدای هیاهوی خیابان و شهر را اضافه کنید، کمی به آن چاشنی ترس از مرگ بیافزاید و در کنارش یک موجود بی سر و ته مریض را که هر بار به شکلی کاملا کلیشه ای سعی در اذیت کردن و فرو بردنتان در چیزهای مختلف دارد. در آستانه ی از هم پاشیدگی فکری ام. چیزی نمانده خودم و تمام اختراعاتم را به آتش بکشم و یک انگشت سبابه دراز شده به تمام مردم بیرون، آب و هوا و این عوضی ای که این بار مرا داخل یک توپ گرد انداخته نشان دهم.

آخر توپ؟ مرا توی توپ انداخته که چه؟ کمترین کنترل را در میزان حرکتش دارم، همینکه کمی تکان می خورم قل می خورم میروم زیر هزار آت و آشغال و می ترسم این وسط به پیچ گوشتی ای چیزی گیر کنم و توپ پاره شود. نمی دانم اگر در هوا پخش شوم چه بر سرم خواهد آمد.

صداها دوباره بالا می گیرد. کسی در خیابان فریاد می زند:« بگیریدش، بگیریدش نذارید در ره» و بعد صدای عبور چند ده نفر که دوان دوان از جلوی در خانه ام می گذرند. فکر می کنم دیگر آخرای کار این سلسله رسیده سلسله ی جدیدی بر تختشان خواهد نشست. مردم به زودی با افتخار و خوشحالی زیر نشیمنگاه کسی دیگر قرار خواهند گرفت و تا سال ها از این اتفاق خوشحال خواهند بود. شاید هم نسل ها و بعد عده ای دوباره شورش خواهند کرد. از ابتدای خلقت داستان همین بوده، ما ذاتا به دنبال ارباب می گردیم. ارباب من هم که فعلا ناخواسته همین مردک احمق است که نمی دانم کیست و هر وقت دلش می خواهد مرا جایی فرو می کند.

صدای مهیب در بزرگ انتهای خانه دوباره می ترسانتم، شاید برای صدمین بار در طول این دو روز. نمی توانم به چیزی فکر کنم، اصلا چرا باید فکر کنم؟ به چه؟ من که کارهایم را کرده ام و حالا منتظر آزمایش نهایی کارهایم هستم. اگر این ماشین بخار پرنده را راه بیاندازم، دهن همه ی این احمق های دانشمند نما و همسایه های بی شعورم باز خواهد ماند و من می توانم با افتخار عضو انجمن علمی بخار سلطنتی بشوم. حالا مهم نیست کدام سلطنت، بالاخره هر سلسله ای که سر کار بیاید در آخر داشنمند بزرگی چون مرا خواهد پذیرفت.

این اختراع در حدی بزرگ است که باید یک روز جشن سالیانه برایش تعیین کنند، می شود با این اختراع به راحتی از روی خندق های دشمن گذشت، دیوار قلعه ها هر چه قدر هم که محکم و بزرگ باشد باز هم در برابر این دستگاه بی فایده است، اصلا می شود با بلندتر کردن شلنگ بخارش قبل از رسیدن دشمن رویشان روغن داغ ریخت و بدون تلفات مبارزات را پیروز شد. اصلا بدون همه ی این کاربردها این اختراع آنقدر مهیج است که نگاه ها را به خود جلب کند. فقط اگر بشود یک دستگاه تولید بخار کوچک ساخت که توی اختراع کار گذاشت بی نظیر می شود.
البته حجم بالایی آب نیاز است که دستگاه را سنگین خواهد کرد. شاید اگر یه دستگاه بخار ایزوله بتوان ساخت بهتر به نتیجه برسیم، هر چند در نهایت کار انجام شده از یک جایی باید انرژی اش را تامین کند. انرژی اش را؟
اصلا چرا یکی مثل من را توی دستگاه گیر نیاندازیم؟ این طور هم دستگاه هوشمند خواهد بود و هم دیگر نیازی به این همه اختراع نیست. عجب فکر بکری به ذهنم خطور کرده.

و ناگهان خشکم می زند. چند خط قبل را مرور می کنم و به چیزی فاجعه بار پی می برم. انرژی خود به خود به وجود نمی آید. قانونی ازلی که تمام وجودم را غرق در رعشه و ترس می کند. من در حال تمام شدنم. من احمق تمام این مدت در حال استفاده از خودم و بخشیدن خودم به محیط پیرامونم بوده ام. لعنتی یعنی هر تکانی که توی این دستگاه ها خورده ام، یعنی هر بار که فکر کرده ام، یعنی هر لحظه که به صورت بخار وجود داشته ام، مدام خودم را مصرف کرده ام. یعنی هر بار که بخار شده ام چیزی غیر از غذا را....
سکوت و بهت.
ترس و استرس.
هجوم افکار.

یعنی چه؟ یعنی من دارم هر لحظه خودم را در این توپ لعنتی مصرف می کنم؟ از چه چیز من کم شده است؟ چه چیزی را دارم فدا می کنم و در این قانون معامله گر لعنتی معاوضه می کنم؟ واقعا احمقم که فکر این واقعیت را نکرده بودم.

اما هنوز سوال ابتدایی به قوت خود باقی است. جسمم که هرگز تغییری نداشته، یا شاید من حس نکرده ام، شاید از موهایم کم شده باشد. شاید روحم در حال ازمهلال است، شاید افکار و توان اندیشیدنم را به انرژی تبدیل کرده ام و شاید تمام این ها را. هر چه قدر بیشتر فکر می کنم بیشتر صدای باد لعنتی توی گوشم می پیچد. شاید در حال رقیق شدنم و به زودیف برای همیشه بخار خواهم شد.

روی تخت نشسته ام و دارم موهای عروسکم را می بافم، مادرم موهای مرا بافته و خوشکلم کرده. خوشکل تر از تمام دخترهای این دنیا. خودش گفت که مثل ماه شده ام. امشب باید بالای بام بروم و عروسکم را نشان ماه بدهم. عروسکم مثل ماه شده.

روی زمین که می افتم فقط می خندم، پریدن از روی بام آن هم زیر نور ماه. عجب ایده ای بود. البته خب تمام لباس هایم پر شده از کاه و خاک اره، هرچند به جایزه اش می ارزد. دیروز روی یک مرغ چاق و چله با باقی پسرها شرط بستیم، هر کس که از بام زودتر بپرد مرغ مال او خواهد بود و من پریدم.

و بیست و دو سال بعد جایی دورتر از تمام ذهنیاتم، مردی را به چوبه ی دار می بستند. مردی که نگاهش خیره به آسمان بود و دوست داشت بپرد. دوست داشت بپرد اما زمین نخورد. بر خلاف من که وقتی می پرم تنها زمانی لبخند روی لبم می نشیند که روی زمین پا می گذارم. او می خواست بپرد و روی زمین پا نگذارد. جانی در بدن نداشت، من ندیده ام تنها روایت می کنم بدون آنکه حتی شنیده باشم. از همان ابتدا که از خانه بیرون کشیده شد تنها نیروی این را داشت که سر به آسمان کند و سرش را رو به آسمان نگاه دارد. پاهایش شل بود. روی زمین می کشیدندش و دستانش هم به بی جانی پاهایش بود. اما گردن و سرش به شدت مقاومت می کرد.


دستگاه پرنده جواب داده است، توی آسمان است آن هم بدون هیچ گونه کابل یا شلنگی.
سه روز بعد از توپ شدنم بادها خوابیدند. دوباره آن مرد به سراغم آمد. اینبار صد سال بود که منتظرش بومد منتظرش بودم، کپک زده و پوشیده از گرد و غبار. آن مرد آمد، آن مرد با لبخند آمد. چهره اش را برای اولین بار دیدم. صورتش محو بود مثل بخار و هی موج بر میداشت. سبیل داشت و ته ریش مشکی. با لبخند دستی به سینه ام زد و بعد توی دستگاه پرنده ام بودم. خانه که شروع به سوختن کرد من از در عقب بیرون زدم و دهان همه باز ماند. دستگاهی توی آسمان بود که عینش را ندیده بودند. نمی دانم چرا شورشی ها به خانه ام ریختند. ریختند و دست و پای مرد صورت بخاری را گرفتند و با خودشان بردند. وقتی از در بیرون می بردنش همچنان به من چشم دوخته بود و لبخند می زد. به من که توی آسمان چرخ می زدم. مهم نبود چه قدر رقیق شوم، تا ابد پرواز می کردم و پرواز می کرد. تا ابد.


پ.ن:ممنون از اینکه وقت گذاشتین و داستان رو خوندین، نظر یادتون نره دی:
پ.ن 2: من دنبال نظرهایی مثل اینکه داستانم خوب بود یا بد نیستم و به خاطرش به این سایت نیومدم. خواهش می کنم از دوستان که دقیق بگن کجای داستان خوب بود و کجاش بد و چرا خوب بود و مثلا چطور می شد که اون قسمت های بد خوب تر شه و خلاصه توصیه می خوام ازتون و نظرهای این چنینی. بازم از لطفتون ممنون.

Ajam
2015/04/19, 17:51
من خوندم!
فقط ایراد می گیرم خوبیاش که خودشون خوبن دیگه!
1- یه سری مشکلات نگارشی
2- من اصلا داستانو نفهمیدم! یعنی اصلا متوجه نشدم چی به چیه! خب داستان با ذهنیات معمولی ما خیلی فاصله داشت وقتی این جور فضایی رو می سازی به نظرم بهتره که یه مقدار پیش زمینه داشته باشه! طرف به بخار تبدیل می شد، همه چیز به بخار ربط داشت ولی نمی شد ربطا رو فهمید، چرا طرف به بخار تبدیل می شد؟ یه بلایی سرش اومده بود؟ یه قدرت بود؟ یا اصلا با موجوداتی که ما می شناسیم فرق می کنه؟ وقتی داستان با ذهنیت خوانند خیلی فرق می کنه، بهتره که با توضیحات زیاد یه پشتوانه بسازی، چجوری بگم؟ یعنی خواننده بتونه داستانو بفهمه، لمسش کنه، گنگ نباشه براش! می دونم منظورمو رسوندم یا نه؟ امیدوارم رسونده باشم!
3- مبهم بودن داستان خوبه، ولی برای این که خواننده رو جذب کنه، یعنی بلاخره یه جایی ابهام داستان از بین بره! یعنی از اول داستان کم کم خواننده وارد داستان بشه، اولش کاملا خودشو خارج داستان ببینه یه جایی که می رسه ببینه داخل داستانه خودش! نمی دونم فهمیدی یا نه!
4-اگه داستانت pdf بود بهتر بود!
5- و یک انگشت سبابه دراز شده به تمام مردم بیرون، آب و هوا و این عوضی ای که این بار مرا داخل یک توپ گرد انداخته نشان دهم.
ما که انگشت وسطی یا شستمونو نشون میدیم!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

اها یه چیز دیگه که یادم رفت بگم!(همیشه وقت نظر دادن یه چندتا نکته یادم میره)
اگه بخوام یه نظر کلی بگم:
شبیه انیمشینای کره ای و ژاپنی شده بود که صدا و سیما با کلی زدن از داخلشون پخش می کنه! اصلا ادم نمی فهمه چی شد، ولی اخرش میگه خوب بود!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

بازم یادم رفت
مرسی که تخیلتو با ما شریک شدی!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من نه که عشق اسپمم یه داخل این پستمم یه کم اسپم قاطی کنم!
شما همون نویسنده ای نیستین که قراره سگانه گیو رو مننشر کنه؟

sandermon
2015/04/19, 18:44
سلام عجم عزیز.
نمی خواستم فعلا پستی بزنم، اما گفتم شاید سوالای شما یا جواب های من، سوال و جواب های باقی دوستان هم باشه.
از ابتدا شروع می کنم و یکی یکی میان جلو.

1- یه سری مشکلات نگارشی
((200)) خب این یه جورایی امضای کارای منه، تازه این رو خیلی سعی کردم درست شه منتها حالا مونده نگارش صحیح رو یاد بگیرم. غلط های املایی هم جز مشخصه های منه که حالا نمی دونم این یکی نداشت یا شما نخواستین من رو ناراحت کنین. می دونم خیلی بده ولی تلاش هام تا حالا نتونسته این دو مورد رو درست کنه.((200))



2- من اصلا داستانو نفهمیدم! یعنی اصلا متوجه نشدم چی به چیه! خب داستان با ذهنیات معمولی ما خیلی فاصله داشت وقتی این جور فضایی رو می سازی به نظرم بهتره که یه مقدار پیش زمینه داشته باشه! طرف به بخار تبدیل می شد، همه چیز به بخار ربط داشت ولی نمی شد ربطا رو فهمید، چرا طرف به بخار تبدیل می شد؟ یه بلایی سرش اومده بود؟ یه قدرت بود؟ یا اصلا با موجوداتی که ما می شناسیم فرق می کنه؟ وقتی داستان با ذهنیت خوانند خیلی فرق می کنه، بهتره که با توضیحات زیاد یه پشتوانه بسازی، چجوری بگم؟ یعنی خواننده بتونه داستانو بفهمه، لمسش کنه، گنگ نباشه براش! می دونم منظورمو رسوندم یا نه؟ امیدوارم رسونده باشم!
این یکی رو بر عکس مورد قبل زیاد وارد نمی دونم. و دلایلی براش دارم.
دلیل اولی من اینه که دنیای مورد بحث یه دنیای غیر قابل درک نیست. دقیقا شما توی خود متن انتقادتون دنیا رو معرفی کردین و این یعنی داستان تونسته دنیا رو معرفی کنه و ستینگ رو به شما بشناسونه. دقیقا حرفتون درسته اینجا جاییه که بخار درش وجود داره. همین حد برای داستان و دنیاش کافیه. و خوشبختانه این رو شما گرفتین.

اما اینکه اصل داستان رو متوجه نشیدن. این داستان دقیقا برای این نوشته شده که برداشت های متفاوتی ازش بشه، انتهای داستان اصلا یه دیوانگی محضه و صرفا برای جولان دادن توی ذهن خواننده نوشته شده، منتها شاید بد نوشتمش و شاید اصلا نباید این کار رو می کردم، در هر صورت تا حالا خودم راضی بودم و برای تصمیم گیری به فید بک های بیشتری نیاز دارم. اما توی شوال هایی که کردین من جای یه سوال رو خالی دیدم. چرا اصلا شما تبدیل شدن به بخارش رو این قدر قطعی می گیرین؟ نمی شه طرف اصلا به بخار تبدیل نشده باشه؟ نمی شه یه ذهن دوگانه داشته باشه طرف؟ نمی شه بخار در این داستان یه نماد باشه؟ نمی شه اصلا داستان معنی گرا باشه؟ (این سوال ها اصل داستان رو نشون نمیدن) صرفا این سوال ها رو کردم که بگم دامنه ی انتظاراتتون که توی نظر دوم ابراز کردین گسترده و کامل نیست.
مطمئنا اون قدر خودخواه نیستم که بگم داستان من رو مردم باید با دقت بیشتری بخونن یا غیره، اما می تونم این رو بخوام که داستان های من رو صرفا یه اثر فانتزی نبینن دوستان. چون اصولا داستان کوتاهای من فانتزی صرف نیست.



3- مبهم بودن داستان خوبه، ولی برای این که خواننده رو جذب کنه، یعنی بلاخره یه جایی ابهام داستان از بین بره! یعنی از اول داستان کم کم خواننده وارد داستان بشه، اولش کاملا خودشو خارج داستان ببینه یه جایی که می رسه ببینه داخل داستانه خودش! نمی دونم فهمیدی یا نه!
اره کاملا گرفتم. من روند مد نظرم این بود. فاصله- ورود- فاصله- تفکر احتمالا نتونستم درش بیارم. سری بعدی ان شاالله.



4-اگه داستانت pdf بود بهتر بود!
می ترسیدم دردسر دانلود و غیره تعداد خواننده ها رو کاهش بده.



5- و یک انگشت سبابه دراز شده به تمام مردم بیرون، آب و هوا و این عوضی ای که این بار مرا داخل یک توپ گرد انداخته نشان دهم.
ما که انگشت وسطی یا شستمونو نشون میدیم!
کاملا حق با شماست. این اشتباه رو اصلاح می کنم.


شبیه انیمشینای کره ای و ژاپنی شده بود که صدا و سیما با کلی زدن از داخلشون پخش می کنه! اصلا ادم نمی فهمه چی شد، ولی اخرش میگه خوب بود!
یکی دیگه از دوستانمم گفته بود فورم کار یه فورم انیمه ایه. نمی دونم والا. و اینکه خوشحالم حداقل آخرش می شه گفت خوب بود.



مرسی که تخیلتو با ما شریک شدی!
خواهش می کنم، ان شاالله کلا تخیلاتمون رو میریزیم تو هم و با هم شریک می شیم کلا.


شما همون نویسنده ای نیستین که قراره سگانه گیو رو مننشر کنه؟
بله خود ناکسشم دقیقا.((200))

و در اخر تشکر بابت نظر ارزشمندی که دادی و من رو قابل دونستی. امیدوارم جبران کنم.
در امان خدا.

A3man
2015/04/19, 19:12
طرح و سیر خوبی داشت داستانتون، خصوصا ایده ی جدید ! ولی خب یه سری چیزا که به نظرم اومد اینان:
توصیفات یکم مبهم هستن، ینی نتونستم این دنیا و حتی خونه ی این دانشمند رو کامل تصور کنم. نکات کلیدی و اصلی مثل ربط داشتن این دنیا به بخار و اینا رو کامل میرسونه ولی خب، بی هیچ توضیح بیشتری، یه کم درصد ابهامش بالا نیست به نظرتون ؟
تکرار هم توی توصیف ها بود که خب به نظرم اگه کم تر بودن بهتر میشد، و اینکه خیلی متن اصطلاحات علمی داشت، شاید اصطلاحات سنگینی نبود ولی زیاد بودن و چون پشت سر هم بودن (خصوصا تو بخش اول) یکم اذیت کننده میشد.
یه سری شک هم تو داستان بود که خیلی خوب بودن، خصوصا نکته ی آخر و پایان داستان، ذهن رو درگیر میکنه و بهش اجازه ی تفکر و نتیجه گیری میده که جالب بود.

و یه سوال اون قسمتی که مربوط به دختر بچه میشد درست متوجه نشدم، تغییر راوی بود ؟

sandermon
2015/04/19, 19:47
ممنون آسمان عزیز بابت نقدتون.(ناظر بعدا این رو اگه لازمه با نظر قبلیم یکی کنه) پست رو جدا میزنم تا آسمان عزیز ببینن جواب دادم.

آسمان عزیز اون بخش توصیفات رو به گمونم حق با شماست.
قضیه ی اصطلاخات علمی هم ناگذیر شدم، اولین باره که سعی می کنم یه داستان فانتزی تو فضای استیم پانک بنویسم. و خب استیم پانک اصولا با بخار کار می کنه و وسایل مرتبط به اون، شاید باید پا ورقی برای اصطلاحات توی داستان می ذاشتم.

و در مورد اون دختره، باید بگم اگه متن اخر داستان رو با دقت بیشتری بخونید احتمالا متوجه سه تا تغییر راوی بشین. حالا بیشتر توضیح نمی دم تا نظرم رو به خواننده القا نکنم، اما بله دختره هم یه تغییر راوی بود این وسط. اما چرا تغییر کرد و غیره رو از من نپرسید. قراره هر کسی برداشت خودش رو داشته باشه از کار.

ممنون از لطفتون.

the ship
2015/04/19, 23:02
وای عجب داستانی بود. جدی آخرش من نفسم بند اومده بود.
ایده ی داستان خیلی جدید بود حداقل من تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.
به نظرم توصیفات لازم و به جا بود و این که مثلا بهتر بود سگ رو یه کم بیشتر توصیف میکردین و از این چیزا به نظرم لزومی نداشت. اتفاقا خوب بود که بیشتر از حد لزوم گفته نشه چون داستان خسته کننده میشه من خودم توصیفات اضافی رو رد می کنم و نمی خونم. برای همین به نظرم خیلی خوب بودن.
کل داستان عالی بود خصوصا اون پاراگراف آخر.
فقط من نفهمیدم اون دختره کی بود آخر داستان؟ اصلا حضورش چه لزومی داشت؟
یکی دیگه هم این که اون تیکه ای که یهو می فهمه خودش داره مصرف میشه. من یه کم با اون قسمت مشکل داشتم. خیلی یهویی بود انگار نویسنده می خواست سریع به خواسته اش برسه و منظورشو به خواننده برسونه. مثله این فیلمایی که می خوان مثلا توضیح بدن فلان شخصیت تو فیلم چه سرگذشتی داشته بعد میان تو دیالوگا خیلی ابتدایی میگن که اره یادته تو فلان روز فلان کارو کردی بعد اون یکی میگه اره بعد یادته رفتیم فلان جا بعد فلان شد((231)) خیلی ناشیانه داستان فیلم رو برای ببیننده مشخص می کنن. یه جورایی یه همچین حسی بهم دست . البته خیلی ربط نداره ها . نمیدونم اصن تونستم منظورمو بگم یا نه.((200)) خلاصه حرفم این بود که یه کم یهویی به این نتیجه رسید. البته نظر منه صرفا.
یه جای دیگه هم که باهاش مشکل داشتم این تیکه بود

دستکش خیلی خوبی است، اختراع خودم است. اما چه فایده وقتی دستت تبدیل به بخار شود؟ دستم راستم تبدیل به بخار شده و وقتی دستکش را سمتش می برم از هم می پاشد. دستکش مخصوص ِ دست راستم است و در نتیجه، کار همین جا باید متوقف شو
د

یه کم گنگ بود. من اولین بار که اینو خوندم فکر کردم منظور اینه که وقتی دستکشو دستش می کنه دستش تبدیل به بخار می شه ولی بعد فهمیدم منظور اینه که دستش تبدیل به بخار شده برای همین نمیتونه از دستکش استفاده کنه.

همین دیگه.
واقعااااا خیلی خیلی داستان جالبی یود.
خیلی ممنون.

smhmma
2015/04/20, 02:06
سل ایچی چطوری؟؟؟:دی
چه ار خوبی کردی داستانتو اینجا گذاشتی:دی


نکته اول اینکه کاش اخرش ذکر می کردی که سبک این داستانت با داستان سه گانه گیو خیلی متفاوته.چون این سبکی که اینجا نوشتی رو افرادی با سلیقه های خاص می پسندن.بعضیا عاشقش می شن بعضیا اصلا خوششون نمیاد.اونایی که نمی پسندن بنا بر یه تفکر اشتباه شاید فک کنن سه گانه گیو هم این سبکی هست درحالی که نیست.سبک این داستان استیم پانک علمی تخیلی بود ولی اگر اشتباه نکنم ولی سه گانه گیو قاعدتا فانتزیه نه علمی تخیلی:)
دوم موضوع خیلی جدید و جالب توجه بود
سوم اتفاقا به نظرم اینکه لینک پی دی اف نذاشتی کار بهتری بود.اینجوری که گذاشتی خواننده ها بیشتر هستن.
چهارم لینک پی دی افش رو هم اول داستان بزاری خیلی خوبه چون بعضیا ب پی دی اف راحت ترن:دی
پنجم اینکه اگر دقیق تر تغییر راوی رو نشون بدی که مردم زود متوجه بشن راوی تغییر کرده خیلی بهتره
این کارو می شه به شکل های مختلف انجام داد.توی بعضی داستانا می شه مستقیم نوشت(مثلا اسم راوی رو نوشت) ولی بعضی جاها مثل این یکی داستانت نمیشد مستقیما نوشت برای همین بهتر بود همون اول تغییر در راوی یه توصیف خاصی می کردی که همه بفهمن الان روای داستان تغییر کرده
توی یه داستانی راوی داستان تغییر می کنه و این تغییر راوی اینجوریه که همون اول داستان اسم راوی گفته می شه حالا به وسیله یکی از شخصیت های داستانی یا...
توی یه داستانی مستقیم اینکار انجام نمیشه
مثال می زنم:
راوی اول داستان یه مرد قاتل بوده
حالا داستان می ره سمت راوی دوم اما خواننده که اینو نمی دونه
شرو ماجرای از دید راوی دوم اینجوریه:
از وقتی دختر کوچکی بود مادرش او را به کلیسا می برد...
از اونجایی که راوی اول یه مرد قاتل بوده با همین جمله ی کوچک و تناقضاتش با ماجرای راوی اول خواننده متوجه میشه که راوی تغییر کرده پس تصورشو تغییر می ده و سعی نمی کنه ماجرای راوی دوم رو با تصورات ماجرای راوی اول تطبیق بده
من بعضی وقتا خیلی بد توضیح می دم متوجه منظورم شدی؟؟؟؟

اممم بقیشو هم یادم رفت:دی

sandermon
2015/04/20, 22:11
سلام مجدد به همه ی دوستان.


وای عجب داستانی بود. جدی آخرش من نفسم بند اومده بود.
ایده ی داستان خیلی جدید بود حداقل من تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.
به نظرم توصیفات لازم و به جا بود و این که مثلا بهتر بود سگ رو یه کم بیشتر توصیف میکردین و از این چیزا به نظرم لزومی نداشت. اتفاقا خوب بود که بیشتر از حد لزوم گفته نشه چون داستان خسته کننده میشه من خودم توصیفات اضافی رو رد می کنم و نمی خونم. برای همین به نظرم خیلی خوب بودن.
کل داستان عالی بود خصوصا اون پاراگراف آخر.
فقط من نفهمیدم اون دختره کی بود آخر داستان؟ اصلا حضورش چه لزومی داشت؟
سلام مجدد خدمت پروانه ی عزیز.
در ابتدا بگم چه قدر خوشحالم از اینکه داستانم رو خوندید و دوست داشتید.
منم نظرم با نظر شما یکیه، یعنی بیشتر می پسندم سگه همین طور کلی بمونه توصیفش.
و حتی به صورت افراطی چند ماهیه یه نظریه برای نوع توصیف توی ذهمنمه که به خاطر تنبلی و البته کم بود مطالعه هنوز نتونستم خیلی روش کار کنم و به صورت یه تکنیک درست درمون و نو ازش استفاده کنم. حالا گه یه وقت خواستین خوشحال می شم باتون در میونش بذارم و مشاوره بگیرم ازتون.
در مورد دختره هم که توی چت باکس با هم صحبت کردیم و امیدوارم قانع شده باشین. در هر صورت نزدیک ترینش رو اینجا بیان می کنم که اگه سوال باقی دوستان هم بود باز یه جواب دم دست داشته باشن. قضیه اینه که همه ی سه راوی به صورتی با آسمون و پریدن مربوطن و ....

د رمورد اون بخش فهمیدنش که نمی دونم جدا، چون بعضی از دوستان نظری کاملا خلاف شما داشتن، منتها قضیه اینه که این ایده خیلی یهوویی و وسط داستان به ذهنم رسید و احتمال این طور شدن رو داره و من احتمالش رو رد نمی کنم. فقط باید یه چند ماهه دیگه دوباره بخونمش که بتونم در موردش نظر بدم.


یه کم گنگ بود. من اولین بار که اینو خوندم فکر کردم منظور اینه که وقتی دستکشو دستش می کنه دستش تبدیل به بخار می شه ولی بعد فهمیدم منظور اینه که دستش تبدیل به بخار شده برای همین نمیتونه از دستکش استفاده کنه.

آره فکر می کنم توی انتخاب فعل باید دقت بیشتری می کردم. تشکر.
@
the ship (http://forum.pioneer-life.ir/member2543.html)@


و اما سید بزرگوارمون.

سل ایچی چطوری؟؟؟:دی
چه ار خوبی کردی داستانتو اینجا گذاشتی:دی
سلام. مخلص شمام و عالی. امیدوارم حال تو هم خوب باشه. آره اتفاقا الان با دیدن کاربرای فعال این سایت به شدت ادامه ی فعالیت توش رو دوست دارم و باقی داستان هامم اینجا می ذارم هر وقت نوشتم. ممنون بابت لینک کردن من به اینجا.


نکته اول اینکه کاش اخرش ذکر می کردی که سبک این داستانت با داستان سه گانه گیو خیلی متفاوته.چون این سبکی که اینجا نوشتی رو افرادی با سلیقه های خاص می پسندن.بعضیا عاشقش می شن بعضیا اصلا خوششون نمیاد.اونایی که نمی پسندن بنا بر یه تفکر اشتباه شاید فک کنن سه گانه گیو هم این سبکی هست درحالی که نیست.سبک این داستان استیم پانک علمی تخیلی بود ولی اگر اشتباه نکنم ولی سه گانه گیو قاعدتا فانتزیه نه علمی تخیلی:)
خب حرفت کاملا درسته. منتها دوست ندارم خیلی گیو رو بیارم جلوی چشم و یه طورایی بچه ها رو مجبور کنم بگیرن و بخوننش. احتمالا دوستانی که با من آشنا شن آروم آروم قلم زدنم توی سبک های مختلف رو خواهند دید و به این نکته پی می برن. ممنون بابت نگرانی به جا و درستت.


دوم موضوع خیلی جدید و جالب توجه بود
خوشحالم که جدید بوده.


سوم اتفاقا به نظرم اینکه لینک پی دی اف نذاشتی کار بهتری بود.اینجوری که گذاشتی خواننده ها بیشتر هستن.
چهارم لینک پی دی افش رو هم اول داستان بزاری خیلی خوبه چون بعضیا ب پی دی اف راحت ترن:دی
دفه ی بعد حتما همین کار رو می کنم. داستان رو میذارم و اولشم لینک دانلود پی دی افش رو هم قرار می دم، البته برای داستان های خاصم این کار رو نمی کنم، چون اونا بعد از یه مدت باید حذف شن از روی سایت ها.دی:


پنجم اینکه اگر دقیق تر تغییر راوی رو نشون بدی که مردم زود متوجه بشن راوی تغییر کرده خیلی بهتره
آره کاملا منظور و مثالت رو گرفتم. شاید حتی می شد بدون دردسر با تغییر سایز و بویلد و کردن و رنگ و اینا می شد تغییر راوی رو نشون داد. یا با آوردن قد و افعال مختلف با زمان های مختل و ... . دفه ی بعد دقت می کنم. ممنون.


اممم بقیشو هم یادم رفت:دی
یادت اومد بگو حتما. نظرت خیلی مهمه.

با تشکر از دو دوست گرانقدر و قدیمی که هم دیدنشون حالم رو خوب کرد و هم خوندن نظراتشون.
در امان خدا باشید همیشه.

smhmma
2015/04/20, 22:33
و اما سید بزرگوارمون.
بنده چاکرم دربست:دی



سلام. مخلص شمام و عالی. امیدوارم حال تو هم خوب باشه. آره اتفاقا الان با دیدن کاربرای فعال این سایت به شدت ادامه ی فعالیت توش رو دوست دارم و باقی داستان هامم اینجا می ذارم هر وقت نوشتم. ممنون بابت لینک کردن من به اینجا.
منم عالیم
خیلی عالیه
ولی این فعالیتی که الان می بینی اوج بی فعالیتیشه
فعالیت این مدته کم شده اینجا:دی
ایشالا تابستون خیلی بیشترم میشه:دی
یادش بخیر یه زمانی توی پایونیرگروپ خودم دست تنها روزی 200 پست می زدم.یه تعداد از بچه ها کم نمی اوردن همراه می کردن.یه روز توی یه تاپیک 50 صفحه می رفتیم جلو:دی
الان دیگه کنکوریم وقتشو ندارم:دی
سایت ما یکمی هپلکی و قرم قاطیه ولی فعالیتش از بقیه جاها خدا رو شکر بیشتره:دی
خواهش می کنم منم از خوشحالیت بسی بسی خوشحالم:دی


خب حرفت کاملا درسته. منتها دوست ندارم خیلی گیو رو بیارم جلوی چشم و یه طورایی بچه ها رو مجبور کنم بگیرن و بخوننش. احتمالا دوستانی که با من آشنا شن آروم آروم قلم زدنم توی سبک های مختلف رو خواهند دید و به این نکته پی می برن. ممنون بابت نگرانی به جا و درستت.
اها اره می فهمم کاملا درک می کنم چی می گی
اره ایشالا سبک های مختلف رو ازت می بینن و متوجه می شن
از بچه هایی که قبل از چاپ سه گانه گیو خوندنش خیلی تعریفشو شنیدم
بدجوری منتظرشم
راستی مجوز نگرفت؟؟؟



خوشحالم که جدید بوده.
خدا وکیلی خیلی نو بود:دی



دفه ی بعد حتما همین کار رو می کنم. داستان رو میذارم و اولشم لینک دانلود پی دی افش رو هم قرار می دم، البته برای داستان های خاصم این کار رو نمی کنم، چون اونا بعد از یه مدت باید حذف شن از روی سایت ها.دی:
داستان های خاص؟؟؟یعنی اونایی که چاپ می شن:دی؟؟؟؟



آره کاملا منظور و مثالت رو گرفتم. شاید حتی می شد بدون دردسر با تغییر سایز و بویلد و کردن و رنگ و اینا می شد تغییر راوی رو نشون داد. یا با آوردن قد و افعال مختلف با زمان های مختل و ... . دفه ی بعد دقت می کنم. ممنون.
اره اره دقیقا ماشالا خودت مبتکری دیگه
اینجوری خیل عالی تر می شه:دی


یادت اومد بگو حتما. نظرت خیلی مهمه.
:17402_(64):
ولی امیدی نداشته باش
کسانی که مدت زیادتریه می شناسنم می دونن حافظه ی من داغــــــــــــــــــــــ ــــــــــونه:دی
پیریه دیگه((73))

با تشکر از دو دوست گرانقدر و قدیمی که هم دیدنشون حالم رو خوب کرد و هم خوندن نظراتشون.
در امان خدا باشید همیشه.

مخلصم
منم بسیار به خاطر اینکه میای با حوصله جواب تک تک حرفا رو می دی سپاسگزارم
کمتر کسانی اینجوری جواب می دن ولی من این سبک جواب دادن رو خیلی خیلی خیلی می پسندم:دی

shiny
2015/04/21, 19:24
اوووف عجب داستانی بود!
کمی تا قسمتی از مخم دود بلند شد...
ولی میتونم بگم واقعا جالب بود...ابهاماتش خوب بود...ذهن ادمو درگیر میکرد...
نمیدونم برداشتم چقد به منظور خودتون از داستان نزدیک باشه ولی واس خودم خیلی جالب بود...
و خوب من دست به نقدم همچین خوب نیس...ولی درمورد اصطلاحات و توضیحات علمیش با بقیه مخالفم بنظرم توضیحاتش معمول و خوب بود و کمک میکرد خوب بتونم اختراعات و افکارشو درک کنم...!
و بغیر از دو سه تا غلط نگارشی ایراد دیگه ای ندیدم!با تشکر!

sandermon
2015/04/22, 14:54
سلام مجدد.
جواب دوست خوبم سید عزیز رو به خودشون دادم.

با این حساب مستقیم میرم سراغ shiny عزیز که لطف کردن و برای داستان من نظر گذاشتن:

اوووف عجب داستانی بود!
کمی تا قسمتی از مخم دود بلند شد...
خوشحالم که از داستان لذت بردین.
دود شد؟ نکنه دارین به بخار تبدیل می شین.دی:


ولی میتونم بگم واقعا جالب بود...ابهاماتش خوب بود...ذهن ادمو درگیر میکرد...
نمیدونم برداشتم چقد به منظور خودتون از داستان نزدیک باشه ولی واس خودم خیلی جالب بود...
خوشحالم که ذهنتون رو درگیر کرده. همین که در مورد یه داستان فکر بشه، نویسنده احتمالا مزد دستش رو گرفته.
در مورد برداشت شما، باید بگم نظر نویسنده زیاد مهم نیست. تا وقتی خواننده از داستان برداشتی داره، برداشت درست همون برداشته. حالا شاید برداشت هر خواننده فرق کنه، من اعتقادم اینه که به ازای هر خوانش متفاوت از یه داستان ما با یه داستان جدید مواجهیم. یعنی اگه دو نفر یه داستان رو بخونن و ده برداشت و در نتیجه، تجربه ی متفاوت داشته باشن. در واقع ما با ده داستان متفاوت رو به رو هستیم.
البته این موضوع تا وقتی هست که خواننده دست به روان کاوی نویسنده نزنه و نخواد دقیقا نویسنده رو بشناسه و یه نقاد حرفه ای در مورد اون بشه. این زمان نویسنده جون می گیره و مهم می شه. در هر صورت همه ی اینا رو گفتم که بگم برداشتتون مطمئنا قابل احترامه و اینکه جالب بوده، من رو خوشحال می کنه.
ممنون.


و خوب من دست به نقدم همچین خوب نیس...ولی درمورد اصطلاحات و توضیحات علمیش با بقیه مخالفم بنظرم توضیحاتش معمول و خوب بود و کمک میکرد خوب بتونم اختراعات و افکارشو درک کنم...!
خوشحالم که این نظر رو دارید. من برای نوشتن این داستان نه مقاله ای در مورد بخار خوندم و نه سعی کردم با اوردن کلمات مثلا تخصصی، ذهن خواننده رو مخدوش کنم. من تنها به دامنه ی لقات و اصول فیزیکی شاید دبیرستان اکتفا کردم و وقتی دیدم دوستان می گن کلمات خیلی تخصصی بوده، داشتم به این فکر می کردم که چه طور باید داستان های این سبکی رو ساده تر بنویسم.
حالا حضور شما من رو امیدوار کرد به اینکه نهایتا اگه باز تو این سبک قلم زدم، به چند تا پاورقی اکتفا کنم. در واقع با نظر شما افکارم به تعادل رسید و صرفا بعد بد ماجرا رو کنار گذاشتم. الان یه جمع بندی بهتر دارم بین نظرهای شما و دوستانی که می گفتن تخصصیه. تشکر از شما و البته دوستان پیشین که نظرشون خلاف شما بود.


و بغیر از دو سه تا غلط نگارشی ایراد دیگه ای ندیدم!با تشکر!

خب این یکی دیگه امضای منه و متاسفانه تا الان نتونستم بر طرفش کنم. امیدوارم روزی درست شه.
و اینکه من ممنونم از شما که داستان رو خوندین و از اون مهمتر، نظر گذاشتین.
دست شما درد نکنه و در امان خدا باشید.