PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : باد کنک فروش...(داستان)



lord of darkness
2015/01/12, 21:31
سلا به همه ی دوستان.اینم کار خودمه.
چراغ قرمز شد.
نور قرمز رنگ چراغ از میان ظلمات شب می گذشت و چشم هر کسی را متوجه می ساخت.ماشین ها صف به صف ایستادند.نور قرمز خیابان را چراغانی کرده بود.هوا سرد بود.شیشه های ماشین ها یخ زده بودند.بخار از میان ماشین ها به هوا بر می خاست و پیچ در پیچ رو به پوچی می رفت.هیچ جنبنده ای نبود ولی نه...باد کنک های زیبا و رنگارنگی از میان ماشین ها می گذشت.چطور ممکن بود!!!کم کمک صاحب باد کنک ها را دیدم.پسری کوچک بود.قدی نداشت به همین خاطرباد کنک ها را با دستش بالا گرفته بود.کلاهی یقه دار به سر کرده بود که هر چند ثانیه بخار از میان آن بیرون می آمد.کابشن سبز رنگی به تن داشت که مطمئن بودم از لباس من نازک تر بود.آن قسمت از صورت پسرک که بیرون بود سرخ شده بود و هر چند لحظه با آستینش دماغش را پاک می کرد ولی با این حال بر روی قسمتی از کلاهش که بر روی دهانش بود می ریخت.هر قدر که نزدیک تر می شد لرزه بر پاهایش را بهتر درک می کردم.متوجه شدم که دیگر دستانش نای نگه داشتن ندارند.بین هر ماشین آن ها را پایین می آورد.می توانستم حس سرما را در وجودش ببینم.
کسی چیزی نمی خرید.آن ها حتی نگاه هم نمی کردند.گویا پسرکی نبود.فقط هر بار که او نزدیک می شد با سرشان علامت می دادند که سریع رد شود و بعضی ها وقتی او نزدیک می شد با درجه ی بخاری ور می رفتند که خود را مشغول کنند که این چشمان کودک را به بخاری وصل می کرد.بخاطر همین سعی می کرد با کف دستش به آن ضربه بزند که حداقل دستش کمی گرم شود و بعد با آن دست باد کنک ها را بگیرد.
پسرک به ماشین ما رسید برای لحظه ای چشمانم به چشمان او خیره شد در نگاهش سرما را حس کردم ولی چیز دیگری نیز بود ترس!!!ترس از چه؟
پدرم شیشه ماشین را باز کرد و پرسید« پسرم باد کنک چنده؟»
پسرک که برق خوش حالی را در نگاهش حس کردم با صدایی از هیجان گفت« 500 تومن»
پدرم یک اسکناس 10000تومانی در آورد و به او داد.پسرک کمی معذب شد و با صدایی از روی ناله گفت«من پول خردی ندارم»
حالا فهمیدم آن ترس چه بود...ترس از این که پولی نداشت.ترس از این که وقتی برگردد وقتی دستی در جیبش بکند پولی بیرون نیاید.
ولی پسرک جیبهایش را گشت و در یکی از آن ها اسکناس 500 تومانی یافت و خواست بدهد که پدرم قبول نکرد.پدرم بار دیگر اسکناس 10000 تومانی دیگر داد و گفت«من دو تا بادکنک می خوام»
پسرک با این که با تعجب به چشمان پدرم خیره شده بود گفت«همون یک اسکناس هم زیاد است؟»
پدرم با مهربانی از شیرینی هایی که برای مهمانی شب یلدا خریده بود برداشت و در کیسه ای گزاشت و به کودک داد و گفت «از این به بعد هر بار من آمدم تو یک باد کنک عوض آن به من بده تا حسابمون صاف بشه.شب یلدات هم مبارک» کودک با خوش حالی شیرینی ها را گرفت دو تا از باد کنک های زیبایش را به پدرم داد.و بعد با خوش حالی به گوشه ی خیابان دوید.بر روی جدول ها نشت و با تمام ولع شیرینی ها را می خورد انگار نه انگار که سردش است.فقط حواسم به او بود.با خودم فکر می کردم.
من درون ماشین...او بیرون...
من در مقابل بخاری...او در میان سرما...
من همرا خانواده....او تنها...
من به سوی جشن...او به کار...
...
شب یلدا...طولانی ترین شب سال...آغاز زمستان...دیگر زمستان را دوست نداشتم...دیگر سرما را دوست نداشتم...دیگر شب یلدا را دوست نداشتم...
پسرک پشت سر هم آن دو اسکناس را می شمورد.باورش نمی شد.سرما را فراموش کرده بود.برای خودش جشن گرفته بود.با خودم فکر می کردم تازه فهمیده باشد شب یلدا چیست.
ناگهان برادر کوچکم پرسید«برای چی جعبه شیرینی رو باز کردین؟چرا بهش دادین؟»
پدرم با آرامش خاصی یرگشت و با لبخند گفت«یه جعبه شیرینی باز شده ارزشش از خوش حال کردن یه بچه بیشتره؟ شیرینی رو می شه بعدن خرید ولی خوش حالی این بچه چطور؟..»برادرم دیگر چیزی نگفت.همان طور که به پسرک نگاه می کردم چراغ سبز شد و ماشین به حرکت افتاد نگاهم از روی کودک برداشته نمی شد تا این که محو شد ولی افکارم به هرسویی می رفت...
و خوش حال بودم که کودک نمی دانست که ما دیگر از آن خیابان رد نمی شدیم....
وحید...
امید وارم خوشتون بیاد.
و همچنین این داستان ساخته ی ذهن نویسنده است.

shiny
2015/01/13, 10:48
آفرین!
خیلی قشنگ بود...
ممنون!
ام عیبی هم ندیدم...

Prince-of-Persia
2015/01/13, 15:58
چه جالب
.
ممنون

the ship
2015/01/13, 16:41
آخی خیلی قشنگ بود. ممنون.

master
2015/01/14, 00:34
طرح خوبی داشت برای یک داستان کوتاه. فقط نکته ای که به نظرم رسید زیادی روی "سرما" و "سرد" بودن تاکید کردی. شاید 2و3 جاش اضافه بود. مثلا:
"می توانستم حس سرما را در وجودش ببینم" راستش خود جمله هم یه جوریه به نظرم.
"چشمانم به چشمان او خیره شد در نگاهش سرما را حس کردم"
"من در مقابل بخاری...او در میان سرما..."
منظورم اینه با تصویر سرخ بودن صورت و بخار دهان و پاک کردن بینی تونستی حس سرد بودنو برسونی، که به نظرم این "نشون دادن" سرما خیلی بهتر از تاکید روی "لفظ" سرد بودن و سرماست.
"وقتی او نزدیک می شد با درجه ی بخاری ور می رفتند که خود را مشغول کنند که این چشمان کودک را به بخاری وصل می کرد" یه ذره "وصل شدن" عبارت نامناسبیه به نظرم. شاید می گفتی "نگاهش روی بخاری می ماند" بهتر می شد.
در کل خوبه، حتما ادامه بده.

MOSTAFA
2015/01/14, 22:53
وحيد خيلي قشنگ بود فقط خوشت مياد اشك ملتو در بياري؟

Fateme
2015/01/15, 21:36
از نظر سير داستاني خوبه ولي از نظر نگارشي يك مقداري ويرايش ميخواد.
مثلا چند جايي فعل ها با زمان درست داستان تطابق نداشت.
يك نكته اي كه هست اينه كه اولش داستانو با توصيفات ادبي شروع ميكني بعدش خيلي ديگه كاري به توصيفات ادبي نداري. اين باعث ميشه متن يخرده ناهمگون به نظر برسه.
توصيف كلي فضا ولي خوب بود.
بعد علامت تعجب رو تكرار نكن، كلا علائم نگارشي فقط يك بار ميتونن استفاده بشن و تكرارشون غلطه. اون قسمت چطور ممكن بود هم علامت سئوال ميخواد نه علامت تعجب.
دردش رو خوب منتقل كرد داستان. توصيفاتش درست ميزون ميزون بود. از همه بهتر هم پايانش بود، يعني خيلي خوب بود پايانش ها!
بنويس بازم((70))

Hermion
2015/01/16, 01:31
از لحاظ داستانى خيلى خوب بود و حس و كامل منتقل ميكرد... فقط براى نگارشش يكم بيشتر بايد دقت كنى
ولى دركل خيلى خوب بود... حتما بازم بنويس
قلمت سبز :)

lord of darkness
2015/01/16, 18:50
طرح خوبی داشت برای یک داستان کوتاه. فقط نکته ای که به نظرم رسید زیادی روی "سرما" و "سرد" بودن تاکید کردی. شاید 2و3 جاش اضافه بود. مثلا:
"می توانستم حس سرما را در وجودش ببینم" راستش خود جمله هم یه جوریه به نظرم.
"چشمانم به چشمان او خیره شد در نگاهش سرما را حس کردم"
"من در مقابل بخاری...او در میان سرما..."
منظورم اینه با تصویر سرخ بودن صورت و بخار دهان و پاک کردن بینی تونستی حس سرد بودنو برسونی، که به نظرم این "نشون دادن" سرما خیلی بهتر از تاکید روی "لفظ" سرد بودن و سرماست.
"وقتی او نزدیک می شد با درجه ی بخاری ور می رفتند که خود را مشغول کنند که این چشمان کودک را به بخاری وصل می کرد" یه ذره "وصل شدن" عبارت نامناسبیه به نظرم. شاید می گفتی "نگاهش روی بخاری می ماند" بهتر می شد.
در کل خوبه، حتما ادامه بده.
خودم خوندم احساس کردم به سرما خیلی اشاره کردم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


از نظر سير داستاني خوبه ولي از نظر نگارشي يك مقداري ويرايش ميخواد.
مثلا چند جايي فعل ها با زمان درست داستان تطابق نداشت.
يك نكته اي كه هست اينه كه اولش داستانو با توصيفات ادبي شروع ميكني بعدش خيلي ديگه كاري به توصيفات ادبي نداري. اين باعث ميشه متن يخرده ناهمگون به نظر برسه.
توصيف كلي فضا ولي خوب بود.
بعد علامت تعجب رو تكرار نكن، كلا علائم نگارشي فقط يك بار ميتونن استفاده بشن و تكرارشون غلطه. اون قسمت چطور ممكن بود هم علامت سئوال ميخواد نه علامت تعجب.
دردش رو خوب منتقل كرد داستان. توصيفاتش درست ميزون ميزون بود. از همه بهتر هم پايانش بود، يعني خيلي خوب بود پايانش ها!
بنويس بازم((70))
ممنون.
روش من اینکه اولش ادبی بنویسم وقتی به اصل ماجرا رسید به خوده داستان اولش می خوام پیش فرض بسازم.
با تشکر

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


از لحاظ داستانى خيلى خوب بود و حس و كامل منتقل ميكرد... فقط براى نگارشش يكم بيشتر بايد دقت كنى
ولى دركل خيلى خوب بود... حتما بازم بنويس
قلمت سبز :)
نگارشیش زیاد دقت نکردم ولی ممنون بشم اگه یه ویرایش نگارشیش بکنی ببینم چطوری می شه.
با تشکر فراوان