PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شب...



lord of darkness
2015/01/02, 22:30
پرده را بر قفس خورشید کشیده بودند... دستان ماه را بسته بودند...تاج را بر سر تاریکی نهاده بودند...تاریکی سکوت را بی افسار رها کرده بود...صدایی به گوش نمی رسید...گویی سکوت هر گونه آوایی را حریصانه می مکید...از هیچ دریغ نمی کرد...ولی نه..صدایی دیوار های سکوت را شکست...صدایی گرم ،مهربانانه و دلپذیر...صدایی که روان را بر رود روانه می کرد...آوایی که هر گونه احساسی را می مکید و آرامش را هدیه می داد...صدای یک مادر...
در کنج ویرانه ای...در قلب تاریکی...در عمق تنهایی...بچه ای را وارد حیات کرده بود...مادر از خود هیچ نداشت...جز آغوش گرمش برای کودک...او داشت آخرین هدیه خود را به کودکش می داد...تنها چیزی که می توانست هدیه بدهد...صدایش گریه ی کودک را خاموش کرد...با این که قطرات اشک از چشمانش می بارید می خواند...
برای کودک گریه می کرد یا خود؟...برای سرنوشت کودکش یا آوارگی خود؟...برای کودکی گریه می کرد که آینده اش به تار مویی بند بود...به این که رهگذری بگزرد...تصمیمش را گرفت...کودک را در آغوش کشید...ترانه های عشقش را جاری کرد...تا این که...دیگر صدایی به گوش نمی رسید...سکوت این را نیز بلعید...
برای بار دیگر تاریکی حکم فرما شد...ولی نه...صدای قدم هایی برگ های پاییزی را به خش خش وا می داشت...قدم ها آهسته بودند...نظمی نداشتند...ولی می تپیدند... سایه ای در تاریکی...نا پیدا ولی وجود داشت...پالتواش را به آغوش کشیده بود...ولی کفاف سرمای حریص نمی داد...گویی سرما همه چیزش را می خواست...تمام گرمای وجودش...ولی او مقابله می کرد...دستان کوچکش مقداری نان را گرفته بودند...دستانش حسی نداشت...ولی باید به خانه می رسید...ویرانه ای که خانه می نامید...به پیش مادرش...مادر باردارش...او باید می رفت...نان گیر آورده بود...می خواست وقتی نان را به مادرش می دهد...برای بار دیگر آغوشش را تجربه کند...گرمای وجودش را بچشد و بگزارد برای بار دیگر روی پاهایش زیر دستان نرمش با نغمه های آرامش بخشش بخوابد...و از این دنیا جدا شود...به عالم رویاهایش برود...بی دغدغه...بی غم...بی سرما...بی گرسنگی...و...
ولی دیگر طاقت نداشت...پاهایش حسی نداشتند...همان مقداری نان سنگینی می کرد...می خواست بخوابد...سرما پلک هایش را نوازش می کرد...و آخرین صدای خش خش برگ ها بگوش رسید...و سکوت این را نیز بلعید...
اما نه... صدایی دیگر سکوت را شکست...صدای چرخ ماشینی بر روی برگ ها...ماشینی تنها با یک سر نشین...یک مرد...یک مرد که باید مرده بود...مردی که به سفر رفت بی خانواده اش برای چند روز...ولی نه ماه شد...مردی که با تمام سرمایه اش رفته بود برای بدست آوردن پول...بی خانواده اش...مردی که سقوط کرد در تنهایی اش...باید می مرد ولی زنده ماند...هوشیاری اش را از دست داده بود...خاطراتش را...و خاطره خانواده اش...ولی یادش آمد خانواده ای دارد دیر...خیلی دیر...برگشت به خانه ی قبلی اش کسی نبود...خانه خالی بود...خانه ی اجاره ای داشت برای یک ماه...ولی او نه ماه نبود...تا این که فهمید ویرانه ای در اطراف شهر است...که زنی با فرزندش زندگی می کند...در راه چیزی بر زمین دید...ایستاد...پیاده شد که به کنار بیندازد...ولی کودک خرد سالی بود...صورتش را برگرداند...دخترم!!!...فریادش سکوت را به لرزه انداخت...دخترم!!!...در دست دخترش نانی بود که تا آخرین لحظه رها نکرده بود...دخترک خندان بود...انگار در آخرین لحظات در خیالاتش شادی را تجربه می کرد...مرد کودک را در آغوش کشید...گریه کرد...گزاشت اشکهایش بر صورت سرد کودک بیفتند...جسم بی جان کودک را در ماشین گزاشت...به راهش ادامه داد که به زنش برسد...اشک می ریخت...اشک می ریخت...تا این که به ویرانه رسید...به سمت آن دوید...در ویرانه زنی در خود پیچیده شده بود...گرمایی نداشت...مرد او را برگرداند...زن مرده بود...با صورتی خندان...با کودکی در دست...طفلی که به تازگی به دنیا آمده بود...بچه شروع به گریه کرد...گریه سد چشمان مرد را شکست...در قلب تاریکش نوری به وجود پدیدار شد...بچه را در آغوش کشید...در کنار مادر نشست و همراه کودک گریه کرد...انگار او هم آوای مادر را کم داشت...............
سرنوشت خانواده اش را گرفت...تنها سرمایه اش...اما...کودک...نور امید را در او زنده کرد...
اکنون دیگر سکوت نبود...دیگر تاریکی نبود...دیگر سرما نبود...دیگر تنهایی نبود... فقط و فقط او بود و کودک...و تنها خاطره ای از خانواده اش...
وحید...

بار اولمه می نویسم امید وارم خوشتون بیاد...
فقط خواهشا نظر بدید...انتقاد کنید...می خوام بدونم مشکلاتم چیه...((211))

smhmma
2015/01/02, 23:11
نوشتارت خیلی خوب بود و داستانت هم قشنگ اما خیلی غمگین

Leyla
2015/01/02, 23:36
آخه چه اصراریه گریه ملتو دربیاری؟ :cry:((127))

خیلی قشنگ شروع کردی... تشخیصات عالین... ((227))
به خصوص این قسمت تو بند آخر:


اکنون دیگر سکوت نبود...دیگر تاریکی نبود...دیگر سرما نبود...دیگر تنهایی نبود... فقط و فقط او بود و کودک...


ولی هنوز هم جای پیشرفت داری ^_^
ادامه بده آورین! ((73))

lord of darkness
2015/01/03, 10:09
نوشتارت خیلی خوب بود و داستانت هم قشنگ اما خیلی غمگین
دنیا فقط شادی نیست...غمو بچش تا بهتر شادی رو تجربه کنی...(شعار خودم خخخخخ)
ممنون.روحیه خوبی بود.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


آخه چه اصراریه گریه ملتو دربیاری؟ :cry:((127))

خیلی قشنگ شروع کردی... تشخیصات عالین... ((227))
به خصوص این قسمت تو بند آخر:

[/CENTER]

ولی هنوز هم جای پیشرفت داری ^_^
ادامه بده آورین! ((73))

منتظر داستان های بعدی باشید...to be continue(خخخخخ)
سعیمو می کنم.با تشکر

smhmma
2015/01/03, 10:36
[QUOTE=lord of darkness;75012]دنیا فقط شادی نیست...غمو بچش تا بهتر شادی رو تجربه کنی...(شعار خودم خخخخخ)
ممنون.روحیه خوبی بود.

می دونم پسرم ولی ماشالا اینقدر فاز غم در بین این جوونا الکی الکی زیاد شده ادم کف می کنه
هرچند قبول دارم این موضوع با موضوع غم و غصه های اونا فرق داره
بازم یم گم خیلی قشنگ بود

shiny
2015/01/03, 11:48
خیلی قشنگ بود خوشم اومد!
البته خیلیم غمگین بود!

فقط دوتا چیز!
(خط سوم ((200)))بجای مهربانانه میگفتی مهربان بنظرم قشنگ تر بود! یا کلن مهربان واس صدا...
و یه تیکه که گفتی "یک مرد که باید مرده بود" امم یکم گنگه واسم!((62))

درکل عالی بود! ادامه بده!((200))

lord of darkness
2015/01/03, 11:52
یه تیکه که گفتی "یک مرد که باید مرده بود" امم یکم گنگه واسم!((62))


نه ماه نبوده همه فکر کردن مرده...
حتما سعیمو می کنم نثرمو بهتر کنم با تشکر.

MOSTAFA
2015/01/03, 15:32
آفرين وحيد واقعا عالي بود

smajids
2015/01/09, 00:54
به نظر میاد رمان به سبک عاشقانه رو عالی بنویسی فکر کن شاید بتونی
جمله بندی هات از خیلی از نویسنده های دیگه حتی خارجی هاش هم بهتر بود
استعدادت رو بذار یا رو فانتزی یا عاشقانه