Araa M.C
2014/12/03, 16:55
«یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفــی طـالـب شـمع آمدند»دور هم پروانگان از شوش و ری
شد فراهم قرص اکس و جام میچینی و هندی و ترک و بابلی
اهل سـگـزستان، عراقی، کابلیاسـپـنـیـش و اسـکـتـیش و ژرمنی
گبر و زرتشتــی، یهود و ارمنیسبز و زرد و تـیـره و سرخ و سفید
لحظه ی دیدار با ساقــی رسیدآمدش پروانه ای شمــعی به دست
جمله مجلس با خوشی از جای جستگفت: «اینک این شــما و شعله ها
هی بچرخید و کنید عشق و صفا!»تا بـیـایـنـد عـاشــقـــان بــر دور او
اتـــفـاقــی آمـــد و برخاست غوناگهان پروانه ای از جای خاست
سینه اش را چون ستونی کرد راستزد نفیری «کین سخن بیهوده است
این سخن دانم ز روی معده است!»کرد از جیبش برون یک بسته ای
زان پدید آمد چراغ هسته ای!!گفت: «این از شمع خیلی بهتر است
در خماریدناز او خیلی سر است!!»دیده ی پروانگان شد سوی آن
برکشیدندش به آغوش و به جان!
در مضیفــی طـالـب شـمع آمدند»دور هم پروانگان از شوش و ری
شد فراهم قرص اکس و جام میچینی و هندی و ترک و بابلی
اهل سـگـزستان، عراقی، کابلیاسـپـنـیـش و اسـکـتـیش و ژرمنی
گبر و زرتشتــی، یهود و ارمنیسبز و زرد و تـیـره و سرخ و سفید
لحظه ی دیدار با ساقــی رسیدآمدش پروانه ای شمــعی به دست
جمله مجلس با خوشی از جای جستگفت: «اینک این شــما و شعله ها
هی بچرخید و کنید عشق و صفا!»تا بـیـایـنـد عـاشــقـــان بــر دور او
اتـــفـاقــی آمـــد و برخاست غوناگهان پروانه ای از جای خاست
سینه اش را چون ستونی کرد راستزد نفیری «کین سخن بیهوده است
این سخن دانم ز روی معده است!»کرد از جیبش برون یک بسته ای
زان پدید آمد چراغ هسته ای!!گفت: «این از شمع خیلی بهتر است
در خماریدناز او خیلی سر است!!»دیده ی پروانگان شد سوی آن
برکشیدندش به آغوش و به جان!