PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چشم هایش را ... | نرگس.ح



Nari
2014/12/03, 16:05
سلام دوستای گلم
این سومین داستان کوتاه منه ... مثه همیشه امیدوارم خوشتون بیاد ... و تشکر و نظر هم یادتون نره :)

××××××

به نام حضرت حق

چشم هایش را...

آن روز چشمانش را برای آخرین بار باز و بسته می کرد و آخرین روزی بود که چشمانش دنیا را می دید . آخرین قطره های اشک را که از چشمانش جاری شده بود با نوک اشاره اش پاک می کرد و می دانست این آخرین باریست که می تواند این گونه بگرید .

درست دو ماه پیش بود که دکتر به او گفته بود ، اگر تا دوماه دیگر برای پیوند به چشمانش قرنیه ای پیدا نشود ، بینایی اش را تا آخر عمر از دست خواهد داد و او می دانست این دردی که یکباره بر او نازل شده بود تقاص دردیست که آن دختر در کما می کشد ! همان دختری که سر یک کورس احمقانه در شرف مرگ بود کورسی که او برای به خاک مالاندن پوز پسر پورشه نشین به زمین ، گذاشته شده بود و تهش یک تصادف و یه دختر با سر و بدن خونی مانده بود .

هیچ قرنیه ای پیدا نشد ... و دنیای او به سوی تاریکی سوق می یافت ... این جا دیگر آخر خط بود ... این را چشمان تارش فریاد می زد ... از همین حالا دلش برای چشمانش تنگ شده بود ؛ برای صورت مهربان مادرش ، برای نگاه خسته ی پدرش ... دلش آرامش می خواست ... آرامشی که او را از همه چی فارغ کند ... که فراموش کند زین پس نگاهی نخواهد داشت ... دریا ! ... مطمئن بود که صدای امواج دریا و غروب دل انگیز خوشید این آرامش را به او می دهند ... می خواست آخرین صحنه ای که به خاطر می سپارد غروب خورشید و انعکاس آن در آب باشد ... تا این غروب او را به یاد آخرین لحظات بینایی اش بی اندازد و همیشه به خاطر بسپارد که روزی چشمانش می دید ...

روی شن های ساحل نشست و کفش هایش را در آورد ؛ موج ها مدام جلو می آمدند و او خنکی آب را با پاهایش حس می کرد ... زمان به سرعت باد سپری می شد و خورشید به کرانه ی آسمان نزدیک تر ... چشمانش را تا می توانست خیره کرد و با تمام وجود به تماشای آخرین غروب زندگی اش پردا خت . آفتاب غروب می کرد و روشنایی زندگی او هم غروب می کرد . زمان می گذشت و چشمانش کم کم تارتر می دید ... تار و ... تار و ... تار ...

اشک در چشمانش موج می زد و بغض گلویش را چنگ . محو تماشای خورشید بود و فارغ از وقت و دنیا و هر چیز دیگر ... که صدای فریادی خلوتش را بهم زد . مرد فریاد می زد و مدام نام او را تکرار می کرد : « امیر ... امیر ... امیر ... » سعی کرد خودش را عادی نشان دهد و بغض صدایش را پنهان کند :

_ چیه هی پشت سر هم اسممو تکرار می کنی ؟!

مرد بخاطر این که دویده بود نفس نفس می زد و بریده بریده گفت :

_ باورت ... نمیشه ... امیر ... همین الان ... دکتر زنگ زد ... گفت ... واسه چشمات قرنیه پیدا شده ... باید سریع بری بیمارستان ... واسه عمل آماده شی .

از خوشحالی داشت بال در می آورد ... اشک چشمانش خشک شده بود و چشمانش برق می زد !! گویی در چشمانش ستاره روشن کرده اند !!

××××××

_ خب تموم شد !!

صدای دکتر او را از افکار گذشته اش بیرون کشید :

_ بله ؟؟!!

دکتر دوباره تکرار کرد:

_ می گم باز کردن باند چشمات تموم شد ! حالا می تونی چشماتو باز کنی ؟!!

امیر چشمانش را آرام از هم باز کرد ... تار می دید ... آرام پلک زد ...

دکتر دوباره گفت :

_ الان تار می بینی ولی به مرور زمان بهتر میشه ...

میان کلام دکتر پرید :

_ راستی دکتر ... میگم اینی که قرنیه اشو به من پیوند زدید کی بود ؟

دکتر با شنیدن این سوال چهره اش از نا راحتی در هم شد و امیر با همان چشمان تارش متوجه این تغییر شد :

_ راستش من اجازه ندارم بگم کی بود ولی ... یه دختر بود که بر اثر تصادف تو کما رفته بود و ما هیچ امیدی به برگشتش نداشتیم .

علی با کمی تعجب پرسید :

_ شما که میگی تو کما بود ! هیچ امیدی هم بهش نداشتین ! ولی چرا با پرسیدن سوالم یهو چهرتون توهم رفت !؟

دکتر کمی من و من کرد و دست اخر گفت :

_ راستش این دختر 6 ماه تو کما بود ... ما خانواده اشو به سختی برای عمل پیوند راضی کردیم ، ما واقعا هیچ امیدی به برگشتش نداشتیم اما اون دختر بعد از این که عمل پیوند با موفقیت انجام شد از کما بیرون اومد و فهمید نمیتونه ببینه !

از حرف های دکتر شکه شد . نمی دانست چه بگوید ! کلافه شد ، گنگ شد ، احساس کسی را داشت که حق فرد دیگری را به زور از چنگش در آورده :

_ من میخوام اون دخترو ببینم !

دکتر برای منصرف کردنش گفت :

_ اما من اجازه ندارم اون بیمارو به تو نشون بدم !

علی با خشم گفت :

_ دکتر میگم می خوام اون دخترو ببینم ! شده یکی یکی اتاقای این بیمارستانو می گردم تا اونو پیدا کنم .

دکتر تسلیم شد و گفت :

_ باشه ، بهت حق میدم !!! اما مسئولیتش پای خودت ! ... اتاق شماره ی 703...

بدون آنکه به ادامه ی حرف های دکتر توجهی کند به دنبال اتاق 703 راهی سالن بیمارستان شد و بالاخره پیدایش کرد . دو تقه به در زد و وارد شد . دختری پشت به او و رو به پنچره روی تخت دراز کشیده بود . نمی دانست چه باید بکند ؛ کمی تردید داشت برای حرف زدن اما بالاخره لب باز کرد :

_ من ... من ... من از بچگی تو پر قو بزرگ شدم . چون یکی یدونه بودم خیلی لوس وآزاد بار اومدم ... بخاطر همین شدم یه آدم مغرور و خودخواه که فقط پی خوشیه خودشه ... که تمام تفریحاتش تو پول خلاصه شده ... هر چی می خواستم با پول به دست می آوردم ... همه ی زندگیم پای بیخیالی هام گذشت ... همش روی خوش دنیارو دیده بودم ... نمیدونستم درد چیه ... تا اینکه دو ماه پیش دکتر بهم گفت اگه قرنیه ای برای پیوند به چشمام پیدا نکنم تا آخر عمر نابینا میشم ... اون موقع بود که فهمیدم همه چی رو نمیشه با پول خرید ... فهمیدم هرچی رو هم که با پول بخرم بازم هستن چیزایی که حتی کل زندگیتم بدی دوباره بهت بر نمی گردن ... پشیمون بودم از همه ی سال های مزخرف زندگیم... از همه ی غرور و فخری که به دیگران می فروختم و فردا همین دیگران وقتی از کنارم رد میشدن میگفتن اینو نگا! کوره ! ... اما تو اوج نا امیدی ... وقتی دیگه واقعا باورم شد این جا ته خط زندگمه ، همه چی عوض شد ... وقتی همه ی امیدمو از دست داده بودم دوباره بهم امیدمو بر گردوندن ... دوباره دنیارو بهم دادن ... اما حالا ... حالا فهمیدم این امیدی که دادن سهم من نیست ! ... این دنیایی که بهم بخشیدن واسه من نیست ... این دنیا واسه توئه ! ... این چشما برای توئه !

دختر به آرامی صورتش را برگرداند ... امیر هل کرد ! ... بهت زده ش ! ... زبانش بند آمد ... این محاله !! ... امکان نداره !!! ... این دختری که حالا رو به رویش بود همان دختری بود که 6 ماه پیش با او تصادف کرده بود همانی که سر آن کورس لعنتی به کما رفته بود و خانوادهی فقیرش با گرفتن پول دیه از گناه او گذشته بودند ! ...

بدون مکث از اتاق بیرون آمد و به اتاق دکتر رفت ... و تنها چیزی که به زبان آورد این بود :

_ چشماشو بهش بر گردونین !

خدایا تو چه کردی ! ... این خارج از حد توانش بود ... این بزرگترین عذابی بود که می توانست تقاص آن تصادف باشد ... یاد شعری که مادرش همیشه برایش می خواند افتاد :

گاهي گمان نمي کني ولي خوب مي شود
گاهي نمي شود که نمي شود که نمي شود
گاهي بساط عيش خودش جور مي شود
گاهي دگر، تهيه بدستور مي شود
گه جور مي شود خود آن بي مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور مي شود
گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است
گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود
گاهي گداي گدايي و بخت نيست
گاهي تمام شهر گداي تو مي شود ...