Nari
2014/12/03, 16:02
به نام اون خدایی که واسه همه دنیا نفسه ...
کاشکی که فردا نرسه ...
سلام
این اولین داستان کوتاه منه ... امیدوارم خوشتون بیاد ... خوشحال میشم نظرتونو راجع بهش بدونم :)
××××××
اگر تنهاترین تنها شوم بازهم خدا هست...
توی اتاق روی تختم نشسته بودمو سرم رو توی دستام گرفته بودم وبی صدا اشک میریختم،توی اتاقی که تمام رازها ودرد و دلام توش پنهان شده بود.گریه میکردم بدون اینکه کسی بفهمه و یاصدای گریه هامو بشنوه .من توی دنیا تنهای تنها بودم وهیچکی دوسم نداشت...
نمیخواستم کسی صدای گریه هامو بشنوه چون میدونستم همه وقتی گریه میکنند عزیز میشن وبه خاطرهمین نازشونومیکشن،نمی خواستم فقط بخاطر اینکه گریه کردم نازموبکشن یا به عبارت دیگه ای دوست نداشتم بهم ترحم بشه،هرچند توی دنیاکسی رو نداشتم که نازموبکشه،کسی که سرمو بذارم توبغلشو گریه کنم...
قلب من تیکه تیکه شده بود،هزاران بارتوسط آدم های مختلف شکسته شده بود وحالا اونقدر خورد شده بود که دیگه قابل شکستن نبود...
باشنیدن صدای زنگ ازحس و حال خودم بیرون اومدم. ازجام بلند شدم و به دستشویی توی اتاقم رفتم. صورتمو با آب شستم تا شاید پفه چشام بخوابه سعی کردم جلوی سکسکه و هق هقی که توی صدام بود رو بگیرم.صورتمو با حوله خشک کردم وبه اتاق اصلی رفتم،همون اتاقی که قسمتی از این پرورشگاه بود و زن ها ومردها برای انتخاب بچه میومدن... همه ی بچه ها و نوجوونا که منم جزوی از آنها بودم روی یک خط ایستادن.
در باز شد و اول یه مرد حدودا چهل پنجاه ساله اومدتو ،پشت سرش یه خانم که بهش میخورد فاصله ی سنی زیادی باهمسرش داره اومد تو ،بعدهم مدیر پرورشگاه،نازی جون اومد.
اون خانم و آقا از اول صف شروع کردن به دید زدن،بچه ها رو یکی یکی نگاه میکردن و رد میشدن. دوباره اون استرس لعنتی اومد سراغم،هرچی اون خانوم و آقا به من نزدیکتر میشدن ضربان قلبم بیشتر میشد...
تا اینکه بالاخره به من رسیدن...
کمی مکث کردن بعد اون خانومه زیر گوش شوهرش یه چیزی گفت بعدهم باهم به دنبال نازی جون رفتن توی اتاقش،چند دقیقه بعد هم اومدن بیرون.
وای خدای من،یعنی این بار منو باخودشون میبرن؟ واقعا بعد از ۱۵سال زندگی توی این پرورشگاه همراه یه پدرو مادر از این جا میرم؟
نه،یه حسی بهم میگفت این دفعه هم مثل دفعه های قبل میشه...
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ . . .
ﯾـﮑـﯽ ﺑـﺎﺷـﻪ. . .
ﯾـﮑـﯽ ﺑـﺎﺷـﻪ ﮐـﻪ ﺁﺭﻭﻣـﺖ ﮐـﻨـﻪ . . .
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ . . .
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﮐـﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﻡ ﮔـﻮﺷـﺖ ﺑـﮕـﻪ
ﻏـﺼـﻪ ﻧـﺨـﻮﺭﯼ ﻫـﺎ . . .
بگه ﻣﻦ ﮐــ ♥ـــﻨـــ ♥ـــﺍﺭﺗـــــــ ♥ ـــــــــﻢ
اما افسوس که کسی نیست. . .
همین جورتوی رویا های خودم بودم که نازی جون ازتوی اتاقش اومد بیرون و رو به من گفت:
-عزیزم بیاتو اتاق کارت دارم...
قلبم اومد تو دهنم،ترس وجودمو گرفت،ترس از اینکه نازی جون بهشون نگفته باشه ودوباره اون اتفاق برای هزارمین بارتکرارباشه...
بالاخره به سمت اتاق نازی جون رفتم.اون خانم و اقا با چشمای گشاد منو نگاه میکردن ...
وای ،نه ... خداجون نگو نمیدونستن... نگو نظرشون عوض شد... نگو میخوان منو پس بزنن...خدایا...
یه دفعه اون خانم وآقا که خیلی عصبانی شده بودن خیلی سریع و بدون توجه به من رفتن توی اتاق نازی جون و درو محکم به روی من کوبیدن...
بغض گلومو گرفت،یهو صدای داد اون خانومه اومد:
-چرا به ما نگفتید این دختره چلاقه!!!؟؟؟...
- خانم درست حرف بزنین اون دختر بیچاره فقط یکی از پاهاش مشکل داره ،بخدا دختر خیلی خوبیه
- ما یه دختر چلاقو با خودمون نمیبریم ...
یهو بغضم ترکید و اشکام روی گونه هام سرازیرشد. به سمت اتاقم دویدم وخودمو روی تختم جمع کردم و دوباره بیصدا گریه کردم:
-خداجونم چرا من باید چلاق باشم،چرا باید یکی ازپاهام مشکل داشته باشه، چرا بایدهر دفعه ی یه زن و شوهر انتخابم کنن و بعد بخاطر پاهام منو پس بزنن... چرا باید تنها باشم...چرا بچه های پرورشگاه باید ازم دوری کنن...
نمیدونم این چندمین باری بود که قلبم تیکه تیکه میشد ،اونقدر این اتفاق تکرارشده بود که بهش عادت کرده بودم و آمارش ازدستم در رفته بود،نازی جون میگفت وقتی چند ماهه بودم یه خانم ناشناس منو اورده بوده پرورشگاه و یه نامه هم گذاشته که توی نامه نوشته بوده چون من یکی از پاهام مشکل داره و یه دختر هستم پدرو مادرم منو قبول نکردن و به یه پرورشگاه تحویل دادن
با فکرکردن به این چیزا ازخودم بدم میومد ... چقدر بده که هیچ کس حتی پدرو مادرآدم هم یه دختر چلاق رو نمیخواستن...
انگار توی سرنوشت من نوشته بودن:همدم فقط تنهایی...
روزها و ماه ها و سال ها از پی هم میگذشتند ؛ من تنها بودم وتنها همدمم نشستن روی تخت بچگی و گریه کردن روی اون بود ...
کاشکی که فردا نرسه ...
سلام
این اولین داستان کوتاه منه ... امیدوارم خوشتون بیاد ... خوشحال میشم نظرتونو راجع بهش بدونم :)
××××××
اگر تنهاترین تنها شوم بازهم خدا هست...
توی اتاق روی تختم نشسته بودمو سرم رو توی دستام گرفته بودم وبی صدا اشک میریختم،توی اتاقی که تمام رازها ودرد و دلام توش پنهان شده بود.گریه میکردم بدون اینکه کسی بفهمه و یاصدای گریه هامو بشنوه .من توی دنیا تنهای تنها بودم وهیچکی دوسم نداشت...
نمیخواستم کسی صدای گریه هامو بشنوه چون میدونستم همه وقتی گریه میکنند عزیز میشن وبه خاطرهمین نازشونومیکشن،نمی خواستم فقط بخاطر اینکه گریه کردم نازموبکشن یا به عبارت دیگه ای دوست نداشتم بهم ترحم بشه،هرچند توی دنیاکسی رو نداشتم که نازموبکشه،کسی که سرمو بذارم توبغلشو گریه کنم...
قلب من تیکه تیکه شده بود،هزاران بارتوسط آدم های مختلف شکسته شده بود وحالا اونقدر خورد شده بود که دیگه قابل شکستن نبود...
باشنیدن صدای زنگ ازحس و حال خودم بیرون اومدم. ازجام بلند شدم و به دستشویی توی اتاقم رفتم. صورتمو با آب شستم تا شاید پفه چشام بخوابه سعی کردم جلوی سکسکه و هق هقی که توی صدام بود رو بگیرم.صورتمو با حوله خشک کردم وبه اتاق اصلی رفتم،همون اتاقی که قسمتی از این پرورشگاه بود و زن ها ومردها برای انتخاب بچه میومدن... همه ی بچه ها و نوجوونا که منم جزوی از آنها بودم روی یک خط ایستادن.
در باز شد و اول یه مرد حدودا چهل پنجاه ساله اومدتو ،پشت سرش یه خانم که بهش میخورد فاصله ی سنی زیادی باهمسرش داره اومد تو ،بعدهم مدیر پرورشگاه،نازی جون اومد.
اون خانم و آقا از اول صف شروع کردن به دید زدن،بچه ها رو یکی یکی نگاه میکردن و رد میشدن. دوباره اون استرس لعنتی اومد سراغم،هرچی اون خانوم و آقا به من نزدیکتر میشدن ضربان قلبم بیشتر میشد...
تا اینکه بالاخره به من رسیدن...
کمی مکث کردن بعد اون خانومه زیر گوش شوهرش یه چیزی گفت بعدهم باهم به دنبال نازی جون رفتن توی اتاقش،چند دقیقه بعد هم اومدن بیرون.
وای خدای من،یعنی این بار منو باخودشون میبرن؟ واقعا بعد از ۱۵سال زندگی توی این پرورشگاه همراه یه پدرو مادر از این جا میرم؟
نه،یه حسی بهم میگفت این دفعه هم مثل دفعه های قبل میشه...
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ . . .
ﯾـﮑـﯽ ﺑـﺎﺷـﻪ. . .
ﯾـﮑـﯽ ﺑـﺎﺷـﻪ ﮐـﻪ ﺁﺭﻭﻣـﺖ ﮐـﻨـﻪ . . .
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ . . .
ﭼـﻘـﺪﺭ ﺧـﻮﺑـﻪ ﮐـﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﻡ ﮔـﻮﺷـﺖ ﺑـﮕـﻪ
ﻏـﺼـﻪ ﻧـﺨـﻮﺭﯼ ﻫـﺎ . . .
بگه ﻣﻦ ﮐــ ♥ـــﻨـــ ♥ـــﺍﺭﺗـــــــ ♥ ـــــــــﻢ
اما افسوس که کسی نیست. . .
همین جورتوی رویا های خودم بودم که نازی جون ازتوی اتاقش اومد بیرون و رو به من گفت:
-عزیزم بیاتو اتاق کارت دارم...
قلبم اومد تو دهنم،ترس وجودمو گرفت،ترس از اینکه نازی جون بهشون نگفته باشه ودوباره اون اتفاق برای هزارمین بارتکرارباشه...
بالاخره به سمت اتاق نازی جون رفتم.اون خانم و اقا با چشمای گشاد منو نگاه میکردن ...
وای ،نه ... خداجون نگو نمیدونستن... نگو نظرشون عوض شد... نگو میخوان منو پس بزنن...خدایا...
یه دفعه اون خانم وآقا که خیلی عصبانی شده بودن خیلی سریع و بدون توجه به من رفتن توی اتاق نازی جون و درو محکم به روی من کوبیدن...
بغض گلومو گرفت،یهو صدای داد اون خانومه اومد:
-چرا به ما نگفتید این دختره چلاقه!!!؟؟؟...
- خانم درست حرف بزنین اون دختر بیچاره فقط یکی از پاهاش مشکل داره ،بخدا دختر خیلی خوبیه
- ما یه دختر چلاقو با خودمون نمیبریم ...
یهو بغضم ترکید و اشکام روی گونه هام سرازیرشد. به سمت اتاقم دویدم وخودمو روی تختم جمع کردم و دوباره بیصدا گریه کردم:
-خداجونم چرا من باید چلاق باشم،چرا باید یکی ازپاهام مشکل داشته باشه، چرا بایدهر دفعه ی یه زن و شوهر انتخابم کنن و بعد بخاطر پاهام منو پس بزنن... چرا باید تنها باشم...چرا بچه های پرورشگاه باید ازم دوری کنن...
نمیدونم این چندمین باری بود که قلبم تیکه تیکه میشد ،اونقدر این اتفاق تکرارشده بود که بهش عادت کرده بودم و آمارش ازدستم در رفته بود،نازی جون میگفت وقتی چند ماهه بودم یه خانم ناشناس منو اورده بوده پرورشگاه و یه نامه هم گذاشته که توی نامه نوشته بوده چون من یکی از پاهام مشکل داره و یه دختر هستم پدرو مادرم منو قبول نکردن و به یه پرورشگاه تحویل دادن
با فکرکردن به این چیزا ازخودم بدم میومد ... چقدر بده که هیچ کس حتی پدرو مادرآدم هم یه دختر چلاق رو نمیخواستن...
انگار توی سرنوشت من نوشته بودن:همدم فقط تنهایی...
روزها و ماه ها و سال ها از پی هم میگذشتند ؛ من تنها بودم وتنها همدمم نشستن روی تخت بچگی و گریه کردن روی اون بود ...