ThundeR
2014/12/02, 10:24
سلام دوستان این اولین داستان کوتاه منه و اصلاً تو این زمینه تجربه ندارم:دی
امیدوارم خوشتون بیاد؛ لایک نشه فراموش:دی
به نام خدا
آسمان جیغ می زد و گریه می کرد؛ قطره های اشکش از روی گونه ی لطیفش به زمین سقوط می کردند. پسرک بی توجه به قطره های اشکی که بر روی گونه هایش می بارید و از آن شره می کرد، با بی حالی بر روی زمین گلی راه می رفت.
پاهایش از گذراندن این مسافت طولانی ذوق ذوق می کرد و تیر می کشید. اما در درونش حس عمیقی از خشنودی داشت؛ اطمینان داشت که پدرش به او افتخار می کرد، پدری که کمک رسان مردم بود و بر خلاف طبقات مختلف جامعه به نیازمندان یاری می رساند.
پسر تنها تی شرت پاره و شلوار جین رنگ و رو رفته ای پوشیده بود. کمی که جلوتر رفت صدای داد و فریادی را شنید.
با نگاهی به بالا مردی را دید که چتری دستش گرفته بود و همراه خدمتکارانش به هر طرف می دویدند. ایستاد اما حالی نداشت تا دستش را به دیوار کوچه تکیه دهد. مرد با دیدن او به سمتش دوید و هنگامی که نزدیک تر شد نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و از کنارش رد شد؛ پسر با دیدن این صحنه خشکش زد.
مرد بی توجه به او به سمت مردی که پشت سرش بود و او متوجه اش نشده بود حرکت کرد. با وجود فاصله زیاد پسرک هنوز هم می توانست صدایشان را بشنود.
ـ لطفاً آقا. خواهش می کنم به من بگید که پسر منو دیدید!
ـ مگه چی شده؟
ـ حدوداً دم ظهر بود که بیرون رفت اما تا حالا نیومده و من خیلی نگرانشم.
ـ شاید دیده باشمش نمی دونم، پسرتون چه شکلیه؟
پسر جوان بی توجه به آن ها رویش را بر گرداند و با پشت دستش اشک های روانش را پاک کرد.
باران موهایش بلوند و بلندش را کمی شسته بود.
دوباره صدای دو نفر در گوشش پیچید!
ـ چشم های مشکی قد بزرگ و موهای بلوند؟ اوه بله، من پسرتون رو دیدم. واقعاً به شما تبریک می گم، پسر بسیار مردم دوستی دارید. چندی پیش جوان فقیری را دیدم که هم زمان با شروع شدن باران، از سرما تشنج گرفته بود. همزمان پسری را دیدم که به او نزدیک شد، پسری که خوی اشرافیت داشت و غرور تکبر از سر رویش می بارید. آن دو با هم صحبت کردند اما نمی دانم چه شد که به یکباره غرور از صورت جوان پولدار رخت بست و او لباس هایش را در آورد و با فقیر جوان عوض کرد.
ـ چی؟ این امکان نداره!
ـ حقیقت محضه آقا!
ـ خب حالا پسرم کجاست؟
پسرک به سمت خانه ای در انتهای کوچه حرکت کرد و همزمان گل های رو صورتش را با آب باران شست.
مرد می گفت: « من اون رو تا اینجا دنبال کردم! »
اما صدای ضعیف مرد در برابر آوای شعر فقیر که در گوشش می پیچید هیچ نبود:
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جانی
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
خب می دونم خیلی کوتاه بود، اما همینم کلی روش فکر کردما:دی
فعلاً
امیدوارم خوشتون بیاد؛ لایک نشه فراموش:دی
به نام خدا
آسمان جیغ می زد و گریه می کرد؛ قطره های اشکش از روی گونه ی لطیفش به زمین سقوط می کردند. پسرک بی توجه به قطره های اشکی که بر روی گونه هایش می بارید و از آن شره می کرد، با بی حالی بر روی زمین گلی راه می رفت.
پاهایش از گذراندن این مسافت طولانی ذوق ذوق می کرد و تیر می کشید. اما در درونش حس عمیقی از خشنودی داشت؛ اطمینان داشت که پدرش به او افتخار می کرد، پدری که کمک رسان مردم بود و بر خلاف طبقات مختلف جامعه به نیازمندان یاری می رساند.
پسر تنها تی شرت پاره و شلوار جین رنگ و رو رفته ای پوشیده بود. کمی که جلوتر رفت صدای داد و فریادی را شنید.
با نگاهی به بالا مردی را دید که چتری دستش گرفته بود و همراه خدمتکارانش به هر طرف می دویدند. ایستاد اما حالی نداشت تا دستش را به دیوار کوچه تکیه دهد. مرد با دیدن او به سمتش دوید و هنگامی که نزدیک تر شد نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و از کنارش رد شد؛ پسر با دیدن این صحنه خشکش زد.
مرد بی توجه به او به سمت مردی که پشت سرش بود و او متوجه اش نشده بود حرکت کرد. با وجود فاصله زیاد پسرک هنوز هم می توانست صدایشان را بشنود.
ـ لطفاً آقا. خواهش می کنم به من بگید که پسر منو دیدید!
ـ مگه چی شده؟
ـ حدوداً دم ظهر بود که بیرون رفت اما تا حالا نیومده و من خیلی نگرانشم.
ـ شاید دیده باشمش نمی دونم، پسرتون چه شکلیه؟
پسر جوان بی توجه به آن ها رویش را بر گرداند و با پشت دستش اشک های روانش را پاک کرد.
باران موهایش بلوند و بلندش را کمی شسته بود.
دوباره صدای دو نفر در گوشش پیچید!
ـ چشم های مشکی قد بزرگ و موهای بلوند؟ اوه بله، من پسرتون رو دیدم. واقعاً به شما تبریک می گم، پسر بسیار مردم دوستی دارید. چندی پیش جوان فقیری را دیدم که هم زمان با شروع شدن باران، از سرما تشنج گرفته بود. همزمان پسری را دیدم که به او نزدیک شد، پسری که خوی اشرافیت داشت و غرور تکبر از سر رویش می بارید. آن دو با هم صحبت کردند اما نمی دانم چه شد که به یکباره غرور از صورت جوان پولدار رخت بست و او لباس هایش را در آورد و با فقیر جوان عوض کرد.
ـ چی؟ این امکان نداره!
ـ حقیقت محضه آقا!
ـ خب حالا پسرم کجاست؟
پسرک به سمت خانه ای در انتهای کوچه حرکت کرد و همزمان گل های رو صورتش را با آب باران شست.
مرد می گفت: « من اون رو تا اینجا دنبال کردم! »
اما صدای ضعیف مرد در برابر آوای شعر فقیر که در گوشش می پیچید هیچ نبود:
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جانی
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
خب می دونم خیلی کوتاه بود، اما همینم کلی روش فکر کردما:دی
فعلاً