PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دروازه های بند و سنگ



ThundeR
2014/10/07, 12:10
http://d.gr-assets.com/books/1399567616l/17904985.jpg (http://www.goodreads.com/book/photo/17904985-gates-of-thread-and-stone)



گزیده ای از ترجمه فصل اول:

فصل اول


دث درون برج شیشه‌ای در مرکز وایت کورت زندگی می‌کرد و من برج را به راحتی از تمام بخش‌های شهر می‌دیدم. برجی که افق را همچون تیغه‌ای می‌برید. دث ـ که احتمالاً نامی واقعی داشت ـ دست راست کال نینو و جلاد شخصیش بود. یا حداقل شایعات اینطور می‌گفتند. به واقع تا وقتی که گردنم زیر تیغش نمی‌رفت هیچ اهمیتی نمی‌دادم. در حقیقت اینکه جلاد کال در تأثیر برانگیز ترین ساختمان شهر زندگی می کرد تنها دلیلی نبود که وایت کورت به مزاج من خوش نمی آمد. من هیچوقت از خوابگاه جلوی دیوار مهمان خانه جلوتر نرفته بودم، اما گری های کورت را می دیدم که از روی خیابان‌های سنگ فرش شده با جثه‌های بزرگشان که به اندازه ی کافی برای حمل سه سوارکار در هربار نیرو داشتند، عبور می‌کردند. بند چرمی کیف نامه رسانیم آویزان بر شانه‌ام بود و زمانی که به سمت دروازه در جهت راست چرخیدم آن را بالا کشیدم. دیوارهایی بیست فوتی وایت کورت را از الباقی شهر جدا می‌کردند. تنها افرادی که اجازه نامه داشتند قادر به ورود و خروج از دروازه بودند. واچمن حین انجام وظیفه دستی به سمتم تکان داد و گفت: ـ فردا می بینمت کای! به عنوان یک پیام رسان من رفت و آمد زیادی داشتم. هنگامی که به دروازه رسیدم، تنش و اضطراب بدنم را ترک کرد. نورث دیستریت، لقب دلربایانه آلی را از مردمش گرفته بود و لقب نه چندان زیبای برزخ که بقیه بر رویش گذاشته بودند، اصلاً شبیه وایت کورت نبود. ساختمان‌هایش متشّکل از سنگ‌های صاف و آجرهای قهوه‌ای، بدفرم و یکنواختی بودند. از روی لبه‌ی جوب برای اجتناب از رد شدن برروی قسمتی از پیاده رو که ازشیشه‌های شکسته می درخشید، پریدم. پنجره‌ای درهم شکسته درست در بالای دیوارهای فرو ریخته ساختمان، بر فراز ظرف ترک برداشته‌ای که هنوز هم از قابش آویزان بود، قرار داشت. زمانی آن بخش را رد کردم، به اعلامیه‌ای که به تابلوی اعلانات زده شده بود خیره شدم. این اعلامیه یکی از نیم دوجین اعلامیه‌هایی بود که در این محلّه منحصر به فرد زده شده بود؛ که به افراد بدون اعتبار، مرتبط نبود. اعلامیه امروز مرد نیمه عریان و زن اغواگری را نشان می داد که به بارانداز رفته بودند تا توجه مردم را جلب کنند. خرناسی کشیدم. در هفته گذشته محتوای آن مربوط به آشغال ریزی در اطراف شهر شگفت انگیز نینرتا بود. واقعاً اعلامیه های هوشمندانه‌ای رو اینجا می زدند. داشتن کیو مسخره می کردن؟

اما، هی! تا وقتی که کال نینو من و برادرم رو به حال خودم می گذاشت، می توانست هر غلطی که دلش می‌خواست بکند.



در پیاده رو شانه ای به شانه‌ام برخورد کرد. به خودم زحمت گشتن جیب هایم را ندادم. همیشه خالی بودند اما بعضی اوقات هم یادداشت های کوچکی را محض خنده جیب برها در جیب هایم می‌گذاشتم “ فردا دوباره بیا سراغم. الماسام رو تو خونه جا گذاشتم “ یا “ شاید سر اون پسر شانست بزنه “ به همراه یه فلش زشت کنار جمله.
خب، راستش اونا واقعاً منو سر گرم می کنن.

پیاده رو در این قسمت باریک‌تر می‌شد. چند پسر از مدرسه فراری، در پیچ بعدی بر روی خیابان صدایشان را روی سرشان گذاشته بودند. یکی از آن‌ها سیبی را تمام کرد و هسته‌اش را به سمت یک گری در حال عبور تف کرد؛ موجودی درخشان به شکل گوزنی با شاخ های پیچ دار. به سمت وایت کورت راهی بود. گری‌های کورت به راحتی از گری های آلی که کثیف و فرسوده بودند، شناسایی می شدند. گوزن سرش را به عقب تکان داد و سوارکارش فریاد زد، اما خنده پسرها آوای کلماتش را خفه کرد. از ارتباط چشمی اجتناب کردم و کیف پیام رسانیم را به خودم چسباندم. در سمت راستم ردیفی از مغازه ها قرار داشتند. سایه بان های راه راه از حایل های چوبی آویزان بودند؛ و اطلاعیه هایی از نزدیک ترین کلوپ زیر زمینی، از همان مدل هایی که برادرم با آن ها سازگار نیست، از پنجره ها آویزان شده بودند. از روی مانع قهوه ای و مواج روی زمین پریدم و میان بری به دیستریت میل سنتر زدم. لباس های شسته شده از هر طرف دیوارها آویزان شده بودند، و لوله های فرسوده مثل ورید های حیاتی از دیوار‌ها به سمت بالا خزیده بودند. در وسط کوچه ایستادم؛ دیوارها به نظر می رسید با چیزی سبز و کمی رشد کننده پوشیده شده بودند. در کنار پیچ زن جوانی با موهاک سیاه و سفید به پلکان اضطراری فرار از حریق تکیه داده بود. مفصل های پله وقتی زن تکان می خورد قیژقیژ می کردند.

او به پوتین هایش خیره شد و دست هایش را در جیب های پلوورش دفن کرد. من به تندی شروع به حرکت به طرفش کردم. زمانی که از او می گذشتم به طرفش سرم را تکانی دادم. فقط برای اینکه ادب را رعایت کرده باشم! ریو همیشه می گفت که مؤدب باش حتی اگه کسی اهمیت نده.



دختر به سرعت خیز برداشت و من را به دیوار کوچه چسباند. زمانی که به آجرها برخورد کردیم نفس نفس زدم؛ کیفم بین ما فشرده می شد. بازویم را بالا بردم تا او را از خودم دور کنم اما آن را به راحتی کنار زد.



انگشتانی قدرتمند و مملوء از چرک دور گردنم حلقه شدند. کف دست مرطوبی به ترقوه ام و شیئی نوک تیز به دنده ام فشرده شد.



اگر تونیکم پاره می شد، آتشش می زدم. تونیکم به رنگ خاکستری رنگ پریده و رنگ و رو رفته در قسمت آرنج ها و حلقه های جزئی منفصل و کوک زده شده در بخش حاشیه آن بود؛ هیچ چیز مخصوصی نبود، اما به این دلیل برایم اهمیت داشت که ریو آن را برایم ساخته بود.



ـ از وایت کورت اومدی بیرون؟



دختر نیشخند زد، لب هایش به رنگ قرمزی سوازن بودند.



ـ فکر می کنی چقدر به خاطر برگشتنت می دن؟



در میان تقلایم مکث کردم. چی؟ حس می کردم که خنده در گلویم گیر کرده بود. خب، این یکی جدید بود. انگشتان دور گردنم سفت تر شدند و دختر فشاری را به دنده ام وارد کرد.



ـ بخش خنده دارش کجا بود؟



با استهزا گفتم:



ـ من تو لابرینیث زندگی می کنم!



اگر نورث دیستریت برزخ بود، میشد گفت که لابرینیث جهنم بود. لابرینیث چیزی بود که به نام یک چهارم شرقی شناخته می شد، مارپیچی متشکل از دیواره ها ـ یا به تعبیری دیگر ـ خانه ها که بسیار نزدیک بهم بوده و تشکیل شهری درون شهر را می دادند.



لابرینیث در پائین ترین رتبه ی نمودار اجتماعی قرار می گرفت، جایی که بر اساس قوانین نانوشته ی خودش اداره می شد؛ البته در نینرتا شایعه شده بود.



ـ هیچکس هیچ پولی به خاطر من بهت نمی ده!



که یک دروغ بود؛ چون ریور کلی پول ذخیره کرده بود تا روزی با هم فرار کنیم و از حصارهای لابرینیث دور بشیم. او حتی اگر می توانست فقط به خاطر من کلی پول روی آن ها می گذاشت؛ ولی من نمی گذاشتم همچین اتفاقی بیافتد



دختر گفت: « من خودم دیدم که از وایت کورت اومدی بیرون »



دستش از روی پوستم لیز میخ ورد.



اضطرابش به هیچ وجه برایم خبر خوبی نبود؛ تنها او را غیرقابل پیشبینی می کرد.



گفتم:



ـ یه کم دقیق تر نگاه کن.



و به کیف پیام رسانی بر روی شانه ام اشاره کردم.




دروازه های بند و سنگ

نویسنده: لوری.ام.لی

خلاصه:
در لابرینیث ما گفته ای به این منظور داریم: ساکت باش! آرام باش! امن باش!


در شهری محصور در حصارها و اسرار، جایی که تنها یک مرد می تواند جادو را پژوهش کند، کای هفده ساله راز خودش را مخفی می کرد؛ او قادر به کارکردن با بندهای زمان بود. وقتی کای هشت ساله بود، ریو او را در بستر رودخانه پیدا کرد و برادرش تا کنون از او نگهداری کرده است.
کای نمی دانست توانائیش از کجا نشئت می گرفت، یا اینکه خودش از کجا آمده بود. اما تمام چیزی که برایش مهم بود این بود که او و ریو در کنار هم بمانند و شاید روزی از حصاری که آن ها آن را خانه می نامیدند خارج شوند، به دور از دیوار های آهنین لابرینیث. تنها دوست کای آوان است، پسر مغازه داری با شهرت و اعتبار خراب.
سپس ریو ناپدید شد و چون حفظ سکوت و امنیت به معنای از دست دادن او برای همیشه بود، قول های کای به خودش او را مجبور می کرد تا برای پیدا کردن او تمام قوانین لابرینیث را کنار بذارد ..........



فرمت: ایپاب

لینک دانلود: تورنت (http://isohunt.to/torrent_details/12485160/Gates-of-Thread-and-Stone-by-Lori-M-Lee-epub-mobi-azw3)

smhmma
2014/10/07, 18:01
فارسی هست یا انگلیسی؟؟؟
بابا این اطلاعات رو وارد کنید

ThundeR
2014/10/07, 18:11
فارسی هست یا انگلیسی؟؟؟
بابا این اطلاعات رو وارد کنید

چشم!
وارد کردم رئیس به همراه کمی از ترجمه فصل اول:دی

karamozranger
2015/09/16, 01:09
داداش نمی دونی چرا دیگه فصل بیرون نمی دن؟ فصل اولش که باحال بود.منتظریم.ممنون.

ThundeR
2015/09/16, 10:49
داداش نمی دونی چرا دیگه فصل بیرون نمی دن؟ فصل اولش که باحال بود.منتظریم.ممنون.



سلام
مگه قرار بود ترجمه شه؟

BOOKBL
2015/09/16, 10:54
ا ..... مجید نمیدونم بگم یا نه که خودت فصل اولشو ترجمه کردی :|

منظور همونه :|

ThundeR
2015/09/16, 11:31
ا ..... مجید نمیدونم بگم یا نه که خودت فصل اولشو ترجمه کردی :|

منظور همونه :|

آره یادمه اما خب قرار نبود پروژه سایت باشه
برای وبلاگ بود منتهی کتاب رو ک خوندم بیخیال ترجمش شدم
زیادی سبک بود