PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : هیچ وقت دیر نیست



Hermion
2014/09/26, 12:17
9311

نام کتاب: هیچ وقت دیر نیست
نویسنده: مهسا زهیری
خلاصه:
داستان پیرامون تلاش های شخصیت زن داستان در جهت جبران کردن اشتباهات گذشته اش هست. یک جور رویارویی نیروهای مثبت و منفی که یکی از نتایج حاصلش می تونه این باشه که هیچ چیز قطعاً خوب یا قطعاً بدی وجود نداره… و اینکه هیچ وقت دیر نیست!



خب فکر کنم بعضیا متوجه ارادت خاص من به کتابای مهسا زهیری شده باشن! کساییم که متوجه نشدن الان متوجه بشن:دی
من به شدت علاثه دارم به نوع قلم مهسا زهیری.... موضوعاتشم معمولا خیلی خوبه....
این کتاب هم بیشتر از رمنس تم جنایی، پلیسی داره (حداقل تا اینجایی که من خوندم!) و کلی هم طرفدار پیدا کرده...



قسمتی از کتاب


اگر آدم خیال پردازی کنارم بود، حتماً تصور می کرد امروز برای من روز بزرگیه. اما نکته اینجا بود که نه امروز فرقی با بقیه ی روزها داشت، نه آدمی کنار من بود. تنها جنبنده ای که اطراف من با چشم قابل دیدن بود، صد متر اون طرف تر انتهای این جاده ی ساکت و بلند، پشت فرمون نشسته بود و احتمالاً به مانتوی از مد افتاده ی من نگاه می کرد. البته به جز کلاغی که پنج دقیقه ی تمام بالای سرم قار قار می کرد و دلم می خواست با پاشنه ی کفش مخش رو توی منقارش بیارم.
با دو انگشت استخوان بینی م رو مالش دادم و دوباره به انتهای جاده نگاه کردم. نه به اون پراید کهنه بلکه به خط های موازی که یه جایی می پیچید و شاید ماشینی رو به سمت من هدایت می کرد که منتظرش بودم. آدم هایی که یادشون نرفته باشه امروز چهار اردیبهشته.
به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت بود که توی تنهایی ایستاده بودم و اگر توی این دو سال با هر بدبختی ای دست و پنجه نرم نکرده بودم، از این همه انتظار حتماً زیر گریه می زدم.
به بالا نگاه کردم. خورشید گوشه ی آسمون بود. اگر الان دو سال پیش بود، با دوست هام برنامه ی نمایشگاه کتاب رو میذاشتم نه اینکه جلوی در زندان قدم بزنم. هر چند که فرقی هم نمی کرد. من یاد گرفته بودم که اگر گندی می زنم باید پاش بایستم. از همون دو سال پیش توی دادگاه به این نتیجه رسیده بودم که کار من با همه ی آدم هایی که می شناختم، دیگه تموم شده… آدم هایی که من رو درست نشناخته بودند. هرچند که باورش سخت بود و امید برگشتن من رو سر پا نگه می داشت. اما امروز، دقیقاً از ۳۵ دقیقه ی پیش بهم ثابت شد که چیزی من رو به زندگی سابقم برنمی گردونه.
پراید از پارک خارج شد و با سرعت پایین به طرف من اومد. از دور به دیوارهای بلند نگاه کردم. شاید اگر زیاد اینجا معطل می کردم دوباره سراغم می اومدند و این سیاه ترین کابوس من بود. سربازها با سپر و نیزه و شنل سیاه… به فانتزی مسخره ام خندیدم. پراید جلوی پام نگه داشت و شیشه رو پایین داد.
-تا کی؟
-تا کی چی؟
-تا کی منتظر می مونی؟
صورتش از دو سال پیش هیچ تغییری نکرده بود. همون موها و چشم ها. همون لبخند. بدون اینکه لبخند بزنم جواب دادم: تو منتظر چی بودی؟
-تو.

هیچ وقت دیر نیست PDF (http://dl2.98ia.com/book/1905%20-%20Hich%20Vaght%20Dir%20Nist(wWw.98iA.Com).zip)





www.98ia.com (http://www.98ia.com/)

tars15
2014/09/26, 12:22
من کلا علاقه ای به رمان های رومنس ایرانی ندارم و ترجیح می دم بیشتر کتابهای خارجی بخونم و لی به هرحال ممنونم

Fateme
2014/09/26, 14:44
كتاب قشنگي بود، كاملا متفاوت از تمام كتاب هاي پليسي بود...اصلن كلا حتي يك عاشقانه متفاوت بود...
كارهاب دختر داستان ممكنه از نظر خيليا كلا از بن و پايه غلط باشه( كه خودمم توي اين دسته هستم) اما خب كاراش از نظر خودش كاملا درست بود...
واقعا قشنگ و دوست داشتني بود به نظرم من دوستش داشتم امااا....اما امان از روزي كه اخرين پست رو خوندم...فقط دلم ميخواست دستم به مهسا برسه و مو به كله اش نزارم! پايانش كاملا غير منتظره است اما خب راستشو بخوايد يه جورايي پايان ازاد هم محسوب ميشه و من ترجيح ميدم با استفاده از اين پايان ازاد كاملا پايان ديگه اي رو به غير از اون چيزي كه در وهله اول به چشم مياد، در نظر بگيرم...
جالب بود، رمنس خون ها حتما امتحانش كنن...رمنس نخون ها كتاب خوبيه براي خوندن، چون ابعاد اجتماعي خاص خودش رو هم داره...
((70))

Nari
2015/09/15, 18:14
رمان خیلی قشنگی بود
معرکه بود
از اون دسته رمانایی بود که لحظه ی بعدش غیر قابل پیش بینی بود و همین هیجان انگیزش میکرد
من خودم عاشق رمانای پلیسی جنایی ام این از اون رمانایی بود که خیلی به دلم نشت .. نقطه ی اوجش به نظرم آخرش بود و ضربه ی عظیمی به تصوراتت تا اون لحظه میزنه چون اصلا انتظار نمی رفت چنین چیزی
آخرش خیلی دلم سوخت و به شدت عصبی شدم :|
ولی ارزششو داشت