sir m.h.e
2014/09/18, 22:35
نمی دونم چرا دوباره شروع به نوشتن کردم و این کار سخت رو پیش گرفتم. نمیدونم حتی میخوام درباره چی بنویسم! نمیدونم چرا حتی دلم میخواد غمگین بنویسم؟ شاید این تجسم که به عنوان یکی از شخصیتام ساختمش زیادی روم تاثیر گذاشته عجیبه نه؟ ولی خوب من اینجوریم هیچ وقت عادی نبودم و عادی رفتار نکردم.
ایندفعه دوست دارم برخلاف دفعه قبل کار کنم دیگه دلم نمیخواد درباره خودم و برای خودم بنویسم اینبار میخوام صحبت کنم با اونی که داره متنم رو میخونه با کسی که داره وقتش رو واسه خوندن مزخرفات من تلف میکنه.
دوست من نمیدونم کی هستی کجایی هستی و چند سالته ولی خوب به هرحال داری مزخرفات منو میخونی پس اگه حوصله حرف مزخرف داری گوش بده و تا آخرش باهام بیا.
جالبه الان که میخوام شروع کنم حرفام رو همه چیز از ذهنم پاک شد و باید همه چیز رو از اول به یاد بیارم. بعضی وقتا حافظه همچین مشکلاتی رو داره ولی خب شاید قسمت این بوده که درباره یه چیز دیگه بنویسم پس هرچه پیش آید خوش آید.
احساس میکنم خستگی و خواب آلودگی داره بهم چیره میشه. نمیدونم چه اتفاقی داره واسم میفته دلم میخواد دارز بکشم و گریه کنم تا خوابم ببره . شاید بگید یکم دخترونس ولی من اینو قبول ندارم. عادت کردم اگه قراره درد و ناراحتی بکشم توی تنهایی باشه تا کسی از ناراحتی من ناراحت نشه. آره ناراحتم از همه چیز و همه کس بیشتر از همه از خودم. ناراحتم از این که خیلی چیزا رو میبینم و نمیتونم کاری کنم. ناراحتم از این خودمم خیلی وقتا کارایی میکنم که باعث آزار و ناراحتی خودم میشه.
ناراحتم از این که خون همدیگه رو توی شیشه میکنیم و از کارمون لذت میبریم. ناراحتم از این که تا نسبت به یه عده دیگه برتری داریم و به قدرتی رسیدیم شروع میکنیم به سو استفاده ازش بدون این که توجه کنیم کارمون به خیلی های دیگه آسیب میرسونه. آره ناراحتم از این که وقتی یه رفقاتی رو شروع میکنیم تمام هدفمون سود کردن و استفاده بردن یا بهتره بگم بیگاری کشیدن از رفیقه بدون این که رفاقت از صاف و صادق بودن نشات میگیره.جالبی این رفاقتا اینه که اگه اون شخص دوم متوجه بشه و بخواد جلوی این بیگاری ها رو بگیره به شدت برضدش فعالیت میکنیم. جالبه نه؟ به نظرتون خنده داره؟ آره ما اینطور آدمایی هستیم.
ناراحتم از این که وقتی میبینیم یکی مشکلی داره به جای این که باهاش هم دلی (بازم میگم همدلی نه همدردی بیهوده) کنیم تبدیلش میکنیم به یه سوزه واسه خنده هامون.
دلم گرفته از این که خیلی چیز ها رو می بینیم و بی تفاوت از کنارشون رد می شیم و شاید تنها واکنشمون در بهترین حالت گفتن یک کلمه بیچاره باشه.
الان نمیدونم حرفام تاثیری داشته یا نه نمیدونم متوجه منظورم شدید یا نه ولی حالا که روی مودش افتادم بزار یه چندتا چیز دیگه بگم پس تا اینجا که خوندی مزخرفاتم رو بقیش رو هم باهام بیا.
دلگیرم از این که به قول یاس: ((حال میکنیم وقتی همو زخمی می بینیم)) آره والا خیلی ها هستن که دوست دارن دیگران رو توی رنج و مشقت ببینن و جوری بهشون نگاه کنن که انگار ما بهتریم که رنجی نداریم. به خدا قسم تمام رنج ها و یا خوشی های ما امتحانن برای این که سنجیده بشیم پس بهتره به جای این که مغرور باشیم مواظب باشیم که توی امتحانی که داریم میدیم رد نشیم.
به شدت غمگینم از این که افسانه ها و ادبیات تمام کشور های دنیا رو از بریم اما هفت خان رستم رو نمیتونیم نام ببریم. از این می سوزم که انقدر به کار های بیهوده مشغول شدیم که وقت نداریم یکم با فرهنگ خودمون آشنا بشیم. از این ناراحتم که صدجور کلاس زبان و بدن سازی و... میریم ولی اگه کسی بخواد کلاسی شرکت کنه که توش از شعرا و فرهنگ خودمون یاد میشه مسخرش میکنیم (من به شدت مدیون اون معلمیم که همچین کلاسی رو برگذار کرد و متشکرم از اون دوستی که منو به این کلاس ها دعوت کرد چون الان حس و حالی که دارم به شدت متفاوت به قبله). توصیه میکنم اگه جایی دیدید مجلسی اینجوری برگذاره حتما شرکت کنید چون به شدت روتون تاثیر مثبت داره.
هنوزم هم کوه درد و ناراحتیم و یه دنیا حرف دارم. اگه پای صحبتم بشینید می تونم ساعت ها صحبت کنم ولی حیف که توانایی نوشتن خیلی چیز ها رو ندارم.
ببخشید اگه باز سرتون رو درد اوردم. خیلی ممنون که مزخرفات منو خوندید.
امیدوارم ناراحت نشده باشید
تجسم
ایندفعه دوست دارم برخلاف دفعه قبل کار کنم دیگه دلم نمیخواد درباره خودم و برای خودم بنویسم اینبار میخوام صحبت کنم با اونی که داره متنم رو میخونه با کسی که داره وقتش رو واسه خوندن مزخرفات من تلف میکنه.
دوست من نمیدونم کی هستی کجایی هستی و چند سالته ولی خوب به هرحال داری مزخرفات منو میخونی پس اگه حوصله حرف مزخرف داری گوش بده و تا آخرش باهام بیا.
جالبه الان که میخوام شروع کنم حرفام رو همه چیز از ذهنم پاک شد و باید همه چیز رو از اول به یاد بیارم. بعضی وقتا حافظه همچین مشکلاتی رو داره ولی خب شاید قسمت این بوده که درباره یه چیز دیگه بنویسم پس هرچه پیش آید خوش آید.
احساس میکنم خستگی و خواب آلودگی داره بهم چیره میشه. نمیدونم چه اتفاقی داره واسم میفته دلم میخواد دارز بکشم و گریه کنم تا خوابم ببره . شاید بگید یکم دخترونس ولی من اینو قبول ندارم. عادت کردم اگه قراره درد و ناراحتی بکشم توی تنهایی باشه تا کسی از ناراحتی من ناراحت نشه. آره ناراحتم از همه چیز و همه کس بیشتر از همه از خودم. ناراحتم از این که خیلی چیزا رو میبینم و نمیتونم کاری کنم. ناراحتم از این خودمم خیلی وقتا کارایی میکنم که باعث آزار و ناراحتی خودم میشه.
ناراحتم از این که خون همدیگه رو توی شیشه میکنیم و از کارمون لذت میبریم. ناراحتم از این که تا نسبت به یه عده دیگه برتری داریم و به قدرتی رسیدیم شروع میکنیم به سو استفاده ازش بدون این که توجه کنیم کارمون به خیلی های دیگه آسیب میرسونه. آره ناراحتم از این که وقتی یه رفقاتی رو شروع میکنیم تمام هدفمون سود کردن و استفاده بردن یا بهتره بگم بیگاری کشیدن از رفیقه بدون این که رفاقت از صاف و صادق بودن نشات میگیره.جالبی این رفاقتا اینه که اگه اون شخص دوم متوجه بشه و بخواد جلوی این بیگاری ها رو بگیره به شدت برضدش فعالیت میکنیم. جالبه نه؟ به نظرتون خنده داره؟ آره ما اینطور آدمایی هستیم.
ناراحتم از این که وقتی میبینیم یکی مشکلی داره به جای این که باهاش هم دلی (بازم میگم همدلی نه همدردی بیهوده) کنیم تبدیلش میکنیم به یه سوزه واسه خنده هامون.
دلم گرفته از این که خیلی چیز ها رو می بینیم و بی تفاوت از کنارشون رد می شیم و شاید تنها واکنشمون در بهترین حالت گفتن یک کلمه بیچاره باشه.
الان نمیدونم حرفام تاثیری داشته یا نه نمیدونم متوجه منظورم شدید یا نه ولی حالا که روی مودش افتادم بزار یه چندتا چیز دیگه بگم پس تا اینجا که خوندی مزخرفاتم رو بقیش رو هم باهام بیا.
دلگیرم از این که به قول یاس: ((حال میکنیم وقتی همو زخمی می بینیم)) آره والا خیلی ها هستن که دوست دارن دیگران رو توی رنج و مشقت ببینن و جوری بهشون نگاه کنن که انگار ما بهتریم که رنجی نداریم. به خدا قسم تمام رنج ها و یا خوشی های ما امتحانن برای این که سنجیده بشیم پس بهتره به جای این که مغرور باشیم مواظب باشیم که توی امتحانی که داریم میدیم رد نشیم.
به شدت غمگینم از این که افسانه ها و ادبیات تمام کشور های دنیا رو از بریم اما هفت خان رستم رو نمیتونیم نام ببریم. از این می سوزم که انقدر به کار های بیهوده مشغول شدیم که وقت نداریم یکم با فرهنگ خودمون آشنا بشیم. از این ناراحتم که صدجور کلاس زبان و بدن سازی و... میریم ولی اگه کسی بخواد کلاسی شرکت کنه که توش از شعرا و فرهنگ خودمون یاد میشه مسخرش میکنیم (من به شدت مدیون اون معلمیم که همچین کلاسی رو برگذار کرد و متشکرم از اون دوستی که منو به این کلاس ها دعوت کرد چون الان حس و حالی که دارم به شدت متفاوت به قبله). توصیه میکنم اگه جایی دیدید مجلسی اینجوری برگذاره حتما شرکت کنید چون به شدت روتون تاثیر مثبت داره.
هنوزم هم کوه درد و ناراحتیم و یه دنیا حرف دارم. اگه پای صحبتم بشینید می تونم ساعت ها صحبت کنم ولی حیف که توانایی نوشتن خیلی چیز ها رو ندارم.
ببخشید اگه باز سرتون رو درد اوردم. خیلی ممنون که مزخرفات منو خوندید.
امیدوارم ناراحت نشده باشید
تجسم