PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کمي زندگي کن



Sherlock Holmes 221b
2014/09/12, 21:31
دیروز داشتم بین قفسه های کتابخانه ام دنبال جزوه ای می گشتم که به طور اتفاقی (که البته نمی تواند خیلی هم اتفاقی باشد) چشمم به کتابی خورد با عنوان “کمی زندگی کن”. راستش تا به حال فرصت نکرده ام یک صفحه اش را هم بخوانم، اما دیروز نمی دانم چه شد که عنوانش نظرم را جلب کرد و یک سوال بزرگ در ذهنم ساخته شد؛ “واقعا من چه قدر زندگی می کنم؟!” کم؟ زیاد؟ اصلا معیار سنجش چیست؟ اصولا این مسئله قابل اندازه گیری است؟ نمی دانم…
همانطور که به جلد کتاب زل زده بودم، یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که می گفت: ” وقتی می گویی بیست ساله ام، سی ساله ام ، برایت چه معنایی دارد؟ اینکه سی سال وجود داشته ای؟ سی سال بوده ای؟ سی سال زندگی کرده ای؟” نه، لااقل درباره خودم می توانم با اطمینان بگویم که اینطور نبوده، اگر بخواهم خوشبینانه به ماجرا نگاه کنم، تا این جای کار روی هم رفته دو سال بوده ام که آن هم اغلبش مربوط می شود به دوران کودکی. همان دورانی که صبح ها وفتی پنجره اتاقمان را باز می کردیم، می توانستیم صدای پرنده ها را بشنویم. وقتی سیب را میان دست های کوچکمان می گرفتیم بویش را، مزه اش را با تک تک سلول هایمان حس می کردیم. وقتی می خندیدیم، زمان آمدن و رفتنش برایمان مشخص نبود، همه چیز طبیعی بود. خلاصه اش این است: زمانی که حضورمان برای خودمان و دیگران قابل درک بود. زمانی که اصیل بودیم.
نمی خواهم از این حرف های فلسفی و یا روانشناسانه بزنم. می خواهم از چیزی حرف بزنم که گوشه ذهن خیلی هایمان هست اما در هاله ای از ابهام و هر بار که می خواهیم به سراغش برویم، نیرویی درونی برای نادیده گرفتنش وسوسه مان می کند. وقتی در روز، بیشتر وقت و انرژی مان صرف اظهار نظرهای غیرواقعی راجع به خودمان و دیگران می شود و مدام مقایسه های بی اساس در ذهنمان شکل می گیرد، به سختی فرصتی برای ایجاد ارتباط با واقعه ای که دقیقا در همین لحظه، در این زمان و مکان در حال وقوع است، ایجاد می شود و در نتیجه افکار، احساس و رفتارمان از تعادل خارج می شود. اما راه حل چیست؟ شاید تمرکز بر تنفس بتواند شروع خوبی باشد. همین حالا چشمانتان را ببندید و به نفس کشیدنتان توجه کنید. آگاهانه نفس بکشید و با هر دم و بازدم زنده بودن را احساس کنید. با همین حرکت به ظاهر ساده می توان از بند افکار گذشته و اضطراب آینده رها شد و بودن را تجربه کرد. در معنای وسیع تر می توان گفت در هر لحظه تمام حواسمان باید در خدمت یک فعالیت باشد. مثلا وقتی راه می رویم، فقط راه برویم. از انقباض و انبساط تک تک ماهیچه ها و عضلات درگیر آگاهی داشته باشیم. وقتی فکر می کنیم بدانیم که فکر می کنیم. به عبارتی بدانیم افکارمان از کجا شروع می شود، چه روندی را طی می کند و به کجا ختم می شود… شاید بگویید ما در هر لحظه چند کار انجام می دهیم و باز هم عقبیم، اگر در لحظه فقط یک کار انجام دهیم که به هیچ یک از کارهایمان نمی رسیم. اما سوال این است؛ ” از چه چیزی عقبیم و به چه چیز نمی رسیم؟ ” وقتی همه ی همه ی زندگی، درست اینجاست، همین لحظه اکنون، دیگر عقب ماندن معنایی ندارد. حتی اگر وقت مرگمان برسد، آنچه را که برایش به دنیا آمده بودیم انجام داده ایم؛ بودن…
راستش من فکر می کنم حرف زدن راجع به بعضی مسائل بی فایده است. باید برایمان اتفاق بیفتد و در آن لحظه با خودمان خواهیم گفت :”آهان، خودش است.” تنها کاری که باید انجام دهیم این است که اجازه دهیم برایمان اتفاق بیفتد. گاهی اوقات منفعل بودن خیلی هم چیز بدی نیست و شاید خوب هم باشد.
پ ن: یادآوری برای خودم و اگر دوست داشته باشید برای شما؛ زندگی مسابقه نیست، جنگ نیست، حتی بازی هم نیست. زندگی فقط زنده گی است، بی هیچ تعبیر و تفسیری. پس کمی زندگی کن!

Niko
2014/09/13, 11:43
خب با یه قسمت هاییش موافقم
اقا من یادمه یه بار داشتم تو کتاب زیست قسمت قلب رو میخوندم
به قلب خودم فکر کردم
با همه ی اتفاقاتش
حقیقتا بگم تو اوم لحظه هم تعجب کردم هم برام جالب بود هم یه عالمه چیزای دیگه
کلا انگار یه چیز ناشناخته ای رو پیدا کرده باشم
توصیف نمیشه کرد ولی چیز مسخره ای نبود واقعا
اقا ما بچه بودیم نمیفهمیدیم درو برمونو
شاید هم اون موقع میدونستیم و الان نمیدونیم
عجب دنیایی بود
حالا بزرگ میشیم حسرت همین روزایی که الان داریمو میخوریم که زود گذشتن

ThundeR
2014/09/13, 18:54
ممنون از متن زیبات!
سعی همیشگی ما اینه که کمی زندگی کنیم! هممون می خوایم این کارو بکنیم اما خب مشکلات سر راه هر چیزی وجود داره.
با متنت موافقم... مرسی!