PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگی



Ajam
2014/09/09, 21:03
منم یه داستان نوشتم، اگه خوب نیست خودتون ببخشید! تجربه اولمه که داستانمو می زارم بقیه ببینن! جون حمزه نقدم کنین! می خوام یاد بگیرم اینم فقط برا این بود که یه بهونه بدم دستتون بهم بگین چجوری داستان بنویسم! اگه کسی نخونده و می خواد بخونه پیشنهادم اینه pdf رو بخونه یه سری تغییرات ایجاد شد در داستان! لینکش اخر داستان هست!

پاهاش تیر می کشید، چشمانش سیاهی می رفت و ریه اش می سوخت؛ اما تنها راهی که داشت فرار کردن بود. شکارچی نمی خواست از شکارش دست بردارد. او هم نمی خواست شکار شود و بلاخره دهانه حفره را دید و داخل لانه اش جا گرفت. شش بچه خرگوش به سرعت به سمتش دویدند. کنارشان ارام گرفت و با خودش فکر کرد اگر گرگ او را می گرفت، بچه هایش چه می شدند...تنها چند هفته دیگر بچه هایش با او می ماندند و بعد از آن می توانستند لانه را ترک کنند، ان وقت دیگر ترسی از گرگ نداشت.
کم کم به خواب رفت، خواب دید که بچه هایش بزرگ شده اند و زمانش رسیده که لانه اش را ترک کنند، شش خرگوش قوی، سه قهوه ای، دو سیاه و یک سفید و ناگهان ماری بزرگ به انها حمله کرد، صدای فش فش مار را میشنید و جیر جیر دردناک بچه هایش را...
با ترس بیدار شد و مار را دید که دهانه ی لانه اش چنبره زده است، تنها یکی از بچه هایش زنده مانده بود، زیباترین بچه اش، دختر سفیدش. خرگوش سفید به دیوار ته لانه چسبیده بود و از ترس می لرزید.
مادر به غریزه اش عمل کرد و لگدی به طرف مار زد، مار عقب پرید و راه خروج از لانه باز شد، دوباره به سمت مار دوید اما این بار، مار گردنش را میان ارواره ی قدرتمندش گرفت، درد وحشتناک بود، حس کرد مایعی سرد درون زخمش ریخت و اخرین چیزی که دید خرگوش سفید بود که میان بوته ها میدوید. چشمانش سیاه شد ولی با خودش فکر کرد:
- او جای مرا می گیرد!
******
گرگ خسته و بدون شکار به لانه اش رسید، توله ی کوچک سفیدش به سمتش دوید، دمش را تکان داد و جلوی پایش غلط زد. از کنار توله اش رد شد و به سمت غارش رفت. توله گرگ ناامیدانه جیغ کشید. با خودش فکر کرد بدون شکار اخرین توله اش هم به سرنوشت سه توله ی قبلی دچار می شود. اگر خرگوش را می گرفت توله اش این طور جیغ نمی کشید...
اهسته روی پهلویش دراز کشید، توله اش به سمت پستانش دوید و امیدوارانه شروع به مکیدن کرد، اما مدتی بود که دیگر شیری برای مکیدن وجود نداشت.
به خواب رفت و خواب دید که دوباره همراه گله است، گوزنی بزرگ روی زمین افتاده بود و بوی خون همه جا را گرفته است. هر کدام از هشت گرگ تکه ای گوشت به دهان گرفته بود...
بیدار شد و یادش امد که هفت گرگ دیگر را موجود عجیب دو پا با غرش وحشتناکش کشته بود، با یادآوری آن غرش تنش لرزید. فکر کرد اگر بقیه گله زنده بود لازم نبود او به شکار برود، سه توله ی دیگرش هنوز زنده بودند و شاید هنوز می توانستند گوزن شکار کنند.
سعی کرد مزه ی گوشت گوزن را به خاطر بیاورد اما نتوانست، بلند شد و توله اش را صدا کرد اما جوابی نشنید، نگران شد و از غار بیرون دوید و اطراف را نگاه کرد، توله اش را صدا زد و این بار صدای جیغ پر از شیطنتش را میان بوته ها شنید، بوته ها را کنار زد و پسر سفیدش را دید که با خرگوشی سفید بازی می کند. به سرعت گلوی خرگوش را درید و با چند لقمه خرگوش را بلعید. توله ی سفید با تعجب به مادرش نگاه می کرد. مادرش به ارامی گوشش را گاز گرفت. توله باخوشحالی جیغ کشید و عقب پرید.
چند دقیقه بعد توله اش، گوشتی را که او استفراغ کرده بود می خورد، با خودش فکر کرد:
- خرگوش سفید غذای گرگ سفید شد.
اما فکر نکرد چه کسی خرگوش سفید را برای توله ی سفیدش فرستاد.

اینم فایل pdf به خاطر فاطمه( FATAN ) با تغییراتی بر اساس گفته های بر و بچ عزیز!
http://s6.picofile.com/file/8179457026/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C.pdf.html

Sherlock Holmes 221b
2014/09/09, 21:15
بسيار جالب بود ولي 3 قهوه اي دو سياه و 1 قهوه اي؟!

Ajam
2014/09/09, 21:16
بسيار جالب بود ولي 3 قهوه اي دو سياه و 1 قهوه اي؟!

منظور یک سفید بود!
اصلاح شد!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


بسيار جالب بود ولي 3 قهوه اي دو سياه و 1 قهوه اي؟!

منظور یک سفید بود!
اصلاح شد!

sir m.h.e
2014/09/09, 21:16
اوف پسر ترکوندی
خیلی قشنگ بود دمت گرم
فقط یه نکته اینجا رو ببین

سه قهوه ای، دو سیاه و یک قهوه ای
در واقع باید به جای اون مینوشتی یک سفید
با توجه به سفید بودن خرگوش کوچیکه

Sherlock Holmes 221b
2014/09/09, 21:18
واقعا هيولا و شکارچيان واقعي ما انسان ها هستيم

kianaz
2014/09/09, 21:20
هعی خیلی قشنگ بود اشکمو در آورد......

HELT
2014/09/09, 21:20
حمزه خویلی خوب بود ولی فک کنم اول باید میدادی ویراستار:دی

Ajam
2014/09/09, 21:23
حمزه خویلی خوب بود ولی فک کنم اول باید میدادی ویراستار:دی

داستان کوتاه رو هم باید داد ویراستار؟؟؟
نمی دونستم!

Lord.Morteza
2014/09/09, 21:25
اول از همه بگم که جمله ی آخرتو بد گفتی ! منظورت این بود که مثلا این بازی زندگیه ؟ یا یه چیزی همینجوری دیگه ! در کل جملشو بهتر میکردی بهتر بود !

اول گفتی ریه هایش میسوخت ، من با این جملت حال نکردم ! چیجوری بگم ... داشتم وارد داستانت میشدم با دو جمله ی اول که یه دفعه این جمله منو از داستانت خارج کرد !

بعد توصیفاتت کم بود ، اونجایی که داشت از دست گرگ فرار میکرد ، اون جا اگه دشت رو هم توصیف میکردی ، یا تعقیب و گریز بهتری درست میکردی جذاب تر بود.

داخل خواب مار اومد اونا رو خورد ، تو واقعیت هم همین جوری بود ؟ من چنین چیزی دریافت کردم و به نظر من جالب نبود ، باید بهتر میگفتی ! مثلا یه خواب ترسناک دید !

موقع مردن ، باید فضا و احساسات رو بیشتر کنی تا خواننده هم احساساتی تر بشه


به سرنوشت سه توله ی قبلی دوچار میشد ؟


فکر نکنم توله گرگ های غذای جویده شده ی والدینشونو بخورن


هیچی دیگه ، اگه میخوای باز هم نقد کنم باید یه دور دیگه بخونم که حوصله ندارم !!!

Ajam
2014/09/09, 21:28
اول از همه بگم که جمله ی آخرتو بد گفتی ! منظورت این بود که مثلا این بازی زندگیه ؟ یا یه چیزی همینجوری دیگه ! در کل جملشو بهتر میکردی بهتر بود !

اول گفتی ریه هایش میسوخت ، من با این جملت حال نکردم ! چیجوری بگم ... داشتم وارد داستانت میشدم با دو جمله ی اول که یه دفعه این جمله منو از داستانت خارج کرد !

بعد توصیفاتت کم بود ، اونجایی که داشت از دست گرگ فرار میکرد ، اون جا اگه دشت رو هم توصیف میکردی ، یا تعقیب و گریز بهتری درست میکردی جذاب تر بود.

داخل خواب مار اومد اونا رو خورد ، تو واقعیت هم همین جوری بود ؟ من چنین چیزی دریافت کردم و به نظر من جالب نبود ، باید بهتر میگفتی ! مثلا یه خواب ترسناک دید !

موقع مردن ، باید فضا و احساسات رو بیشتر کنی تا خواننده هم احساساتی تر بشه

چشم!
به سرنوشت سه توله ی قبلی دوچار میشد ؟
مشکلش چیه؟؟


فکر نکنم توله گرگ های غذای جویده شده ی والدینشونو بخورن
می خورن! اینو می دونم!

هیچی دیگه ، اگه میخوای باز هم نقد کنم باید یه دور دیگه بخونم که حوصله ندارم !!!

.............

Leyla
2014/09/09, 21:28
حمزه ((227))
اینو نوشتی اشک منو دربیاری؟ ((227))((227))
خیلی قشنگ بود... ((227))
فقط این قسمتشو متوجه نشدم:


اما فکر نکرد چه کسی خرگوش سفید را برای توله ی سفیدش فرستاد.

Ajam
2014/09/09, 21:30
حمزه ((227))
اینو نوشتی اشک منو دربیاری؟ ((227))((227))
خیلی قشنگ بود... ((227))
فقط این قسمتشو متوجه نشدم:

منورم این بود این قانونه که هر کس فقط فکر حا مشکلشه کاری نداره مشکل چه جوری حل میشه!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


حمزه ((227))
اینو نوشتی اشک منو دربیاری؟ ((227))((227))
خیلی قشنگ بود... ((227))
فقط این قسمتشو متوجه نشدم:

منورم این بود این قانونه که هر کس فقط فکر حا مشکلشه کاری نداره مشکل چه جوری حل میشه!

Leyla
2014/09/09, 21:34
یعنی درون‌مایه‌ی داستانت رو تو همین جمله‌ی آخر خلاصه کردی؟

Ajam
2014/09/09, 21:37
یعنی درون‌مایه‌ی داستانت رو تو همین جمله‌ی آخر خلاصه کردی؟

اره مثلا!
خوبه یا بده؟؟؟

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


یعنی درون‌مایه‌ی داستانت رو تو همین جمله‌ی آخر خلاصه کردی؟

اره مثلا!
خوبه یا بده؟؟؟

sir m.h.e
2014/09/09, 21:38
خب خودت نقد خواستی پس بزار شروع کنم گیر الکی بدم
اول اون خط اول

پاهاش تیر می کشید، چشمانش سیاهی می رفت و ریه اش می سوخت؛ پاهاش رو باید بکنی پاهایش
به نظرم یکم زیادی از ضمیر سوم شخص "ش" استفاده کردی
بعضی جاها میشد با یکم تغییر جمله این "ش" رو حذف کرد
مثلا:

زمانش رسیده که لانه اش را ترک کنند، اگه به جای این جمله از این استفاده میکردی قشنگ تر میشد
زمان آن فرارسیده که لانه را ترک کنند.
این یکی گیر زیادی الکیه ولی بزار بگم

صدای فش فش مار را میشنید و جیر جیر دردناک بچه هایش را...
صدای فش فش مار و جیر جیر دردناک بچه هایش را میشنید
به نظرم این جمله ارتباط بیشتری برقرار میکنه

مار را دید که دهانه ی لانه اش چنبره زده است
که در دهانه لانه اش :| (واقعا ویراستار نیازه )

درد وحشتناک بود
دردی وحشتناک بود

درون زخمش ریخت
درون زخمش می‌ریخت

خب من دیگه حسی ندارم که بیشتر گیر بدم
مشکل دیگه ای هم به ذهنم نرسید
فعلا
داستانت قشنگ بود

Leyla
2014/09/09, 21:47
اره مثلا!
خوبه یا بده؟؟؟

خوب این چیزی نیست که تو کل داستان احساس بشه... :|
اونجوری که من فهمیدم تو این داستان کوتاه بیشتر به قانون اصلی جنگل اشاره شده بود...
و این که انسان می تونه چه موجود وحستناکی باشه...
یه جورایی این جمله مثل یه قسمت اضافی می مونه...

Hermion
2014/09/09, 21:56
موضوع جالبی رو انتخاب کردی حمزه....ولی کاش بیشتر بهش پر و بال می دادی....توصیفات مهم منظورمه.....اونوقت یه چیز درست حسابی از توش در میمود چون موضوعت واقعا نابه!
باریک....ادامه بده ;)

Ajam
2014/09/09, 23:22
موضوع جالبی رو انتخاب کردی حمزه....ولی کاش بیشتر بهش پر و بال می دادی....توصیفات مهم منظورمه.....اونوقت یه چیز درست حسابی از توش در میمود چون موضوعت واقعا نابه!
باریک....ادامه بده ;)

دفعه اولم بود می خواستم یه داستانو ببزام که همه بخونن! دفعه های بعد بهتر می نویسم!

azam
2014/09/10, 00:07
خوب بود. با یکم توصیف بیشتر خیلی قشنگ تر میشد. میتونستی نحوه ی فرار و جنگل و لونه ی خرگوش و بیشتر توصیف کنی. داستانت به یکم فضاسازی بیشتر و کمی هم احساسات نیاز داشت.
جمله ی آخرش و خیلی دوست داشتم، خیلی خوب تمومش کردی.
اممم دیگه... آهان... عاقا یه سوال! (بهم نخندیاااا!((200))) ولی خرگوش هام مگه لگد میزنند؟!((200))

Prince-of-Persia
2014/09/10, 00:07
کی فرستاد؟
.....................

Niko
2014/09/10, 12:07
ایده ش جدید بود
چیز قشنگی بود افرین خیلی خوب بود
برای اولین نوشته چیز خوبی بود واقعا
چند تا از اون قسمت هایی که میتونستی هیجان داستانو زیاد کنی و به بیان دیگه کشش داستانو زیاد کنی از دست داده بودی
ولی خب فکر نمیکنم زیاد اشکالی داشته باشه
نمیدونم ولی شاید اگه بعضی قسمتاشو میخواستی خیلی توضیح بدی از مسیر اصلی داستان منحرف میشد
اقا داستان کوتاه هم چیز خوبیه ها

FATAN
2014/09/10, 17:32
ممنونم محمد!! ((221)) ((87))

MaRs
2014/09/10, 17:37
عالی بوددددددددد
یه جورایی جدید بود

FATAN
2014/09/10, 21:25
خیلی جالب بود! ایده ی جدید.. بیشتر فضاسازی کن! که مثلا حس بدبختی و گرسنگی به آدم القا بشه

Prince-of-Persia
2014/09/11, 00:25
بالا میارن غذا رو مگه پرنده ان

Ajam
2014/09/12, 13:43
بالا میارن غذا رو مگه پرنده ان

برو دوتا مستند گوش بده! توله های کوچیک غذایی رو که بقیه گله بالا میارن می خورن!

ThundeR
2014/09/13, 11:02
خب. قشنگ بود و اگه بتونی این نثرت رو حفظ کنی نویسنده خوبی می شی!
فقط بیاد داشته باش که اصل مهم در توصیفات روان نویسی و کتابی نویسی هستش(در گفتگو هم محاوره)..
به نظرم با این جال که داستانت کوتاه بود جا داشت که بهتر گستردش کنی...
من که خوشم اومد و باهاش ارتباط برقرار کردم..ممنون! حمزه/محمد:دی

Sepehr.Dejavou
2014/10/17, 20:02
خیلی بست.........