PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نبرد حماسی



BOOKBL
2014/09/09, 17:30
پروفایل ...... پیغام بازدید کننده ..... دخترا ...... پسرا ..... همه و همه خبر از پایان این جنگ می دهند

پروفایل ها رو می بینم ..... فاطی قاطی ...... حانیه ....... اعظم ....... گروع عصیانگرانو می بینم ... پروفایلاشونو

توی چتباکس .... پسرا دارن شادی می کنن ....... بین پیام های پسرا .... یک دختر رو دیدم ...... خواهرم بود ...... وقتی یادش میفتم نمی تونم جلوی گریمو بگیرم .....

نرگسو می دیدم ..... پیام داده بود ..... بس کنید ...... توی چشماسش نگاه کردم ..... برق امیدو تو چشماش دیدم .... برای آخرین بار ...... زیر لب گفتم: حالا .......

دوتا جنتل من اودن و دستاشو از پشت گرفتن ..... چهره هاشون قابل تشخیص نبود ...... اونو گرفتن .... خواهرمو ....... بردنش به سیاه چال ..... جایی که همه عصیانگران و دختران آونجا بودن ......

اومدن که پروفایلشو خراب کنن ..... جلوشونو گرفت ...... گفتم که درسته عصیانگره ...... ولی این تنبیه برای اون .... زیاده ..... اونا قبول کردن ...... رفتم تا سری به سیاه چال بزنم .....

به اتاق اول رسیدم ..... توش حانیه رو دیدم ...... در سیاه چالو با کلیدش باز کردم ...... جلوش نشستم ..... با نفرت به من نگاه کرد ..... توش چشمام ..... گفت ...... چی می خوای ؟ ......

نگاهی بهش کردم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم ...... یعنی معلوم نیست ؟ ...... سپس مکسی کردم و ادامه دادم ..... دهه هفتادی؟ کتنارش یکیو دیدم ...... جنتلمن بود ..... پسر بود .....

در نگاه اول اونو شناختم ..... بهش گفتم ......به نظر نمیومد که خیانت کار باشی ..... بهم نگاه کرد ..... توی چشم هام ...... بهش نگاه کردم ..... و از سلول بیرون رفتم و درو بستم .....

علیرضا و حانیه رو اونجا تنها گذاشتم ...... به اتاق بعدی رفتم ..... فاطمه ..... نه ..... اون فاطی قاطی نبود ...... تو چشمای دونگ سنگش نگاه کرد ......

فقط نگاهی بهش انداختم ..... سپس به سلول بعدی رفتم ...... دشمنم ..... نگاهی به اعظم انداختم ..... گفتم ..... این انتقام مجید بود ..... امیدوارم ..... از اون دنیا تورو نگاه کنه ......

گفت ..... ما شکست خوردیم ..... ولی با کلک ...... بهش گفتم ..... جنگ همیشه عادلانه نیست ...... و اینبار هم ااینطور بود ..... لبخندی می زند ...... من به جای لبخند زدن .....

اصلحه ام را بالا می آورم ..... نشانه می گیرم ..... و شکلیک می کنم ...... خون اظم کف سلول را می پوشاند ..... از چند اتاق دیگرم دیدن می کنم ....

ولی هیچ کدومشون به سرنوشت اون دچار نمی شن ...... به سلول آخر می رسم ...... درشو باز می کنم و می زارم زندانیش فرار کنه ..... رفتن نرگسو می بینم ...... ازم دور می شه .......

لبخندی می زنم ...... اون نجات پیدا کرد ..... به طبقه بالا می روم ...... یاد کیاناز می افتم ...... رو به یکی از محافظ هام می کنم ...... امیر ..... ی روزی مدیر کل بود .....

اما این داستان مال خیلی وقت پیش بود ..... حدودا 5 سال پیش ...... این که چطور ازاین سمت کنار رفت داستان خودشو داره ..... بهش می گم رو به روم بشینه ......

سلاحمو روی سرش می گیرم و می گم ..... برو به سیاه چال و اونو آزاد کن ..... وگرنه می میری ...... اون قبول می کنه ..... به راه می افته ...... وقتی برگشت ......

می گه که این کار انجام داده ...... می رم ببینم چی کار کرده ...... با جسد کیاناز رو به رو میشم ...... با چند شلیک به سر امیر اونو می کشم ..... توی این سال ها دلسوزی ......

ام از بین رفته ..... هادی به این کار من اعتراض می کنه ..... رو بهش می گم ..... حقش بود ..... اونم قبول می کنه ..... اونم دیگه مثل من دلسوزی ای نداره ......

هیچکدوممون نداریم ...... هیچ کدوم از جنتلمنا ...... لیستی به هادی می دم ....... می گم این کار هارو انجام بده ..... قبول می کنه ..... بعد از این همه سال تنها کسایی که به من......

به چشم رییس نگاه نمی کنن هادی و مهرادن ...... به بالا بر می گردم ...... به سالن مطالعه ..... یه کتاب برمیدارم ..... جلد آخر 39 سرنخ ...... مجبد قبل از مرگش اونو تموم کرده .....

تقریبا آخرای کتابم ..... کتابو می خونم ........ تموم شد ...... وسوسه می شدم که کارآموزش رنجرو بخونم ..... ولی چون مترجمش یه زن بود ...... خیلی خوب ....

حتما خودتون فهمیدید که چی شده ...... هادی وارد اتاق میشه ....... مب گه که همه ی کارا آماده انجامه ...... تا هفته دیگه تموم میشه ...... راضی ام ...... یک هفته می گزره .......

تمامی دخترا رو درحالی که طناب دار از گردنشون آویزونه می بینم ..... زیر پاشون خلی می شه ..... کمی می گزره ...... همه دخترا نیمه جون شدن ...... یا یه چیزی میوفتم ......

میگم ...... طناب دار حانیه رو پاره کنید ...... این اتفاق می یفته ..... برق امیدو تو چای عمادمی بینم .....سریع دلیلشو می فهمم ...... لبخندی می زنم ...... با اسلحه ام به شونه خانیه شلیک می کنم

عماد میاد که دخالت کنه ...... مهراد متوجه میشه و سریع اون رو می کشه ..... حانیه به سمت حمله ور میشه ....... به پاش شلیک می کنم ..... با اسلحه ام به سرش ضبه می زنم و می گم .....

فکر کردی می زارن با چنین زجر کمی بمیری؟ ....... سپس به چند جای دیگه از بدنشم شلیک می کنم ...... اسلح ام را رو به سرش نشانه می رم ......
و شلیک می کنم ...... دخترا با دیدن این لحظه چمماشونو می بندن ..... بهتره بگم دخترایی ک هنوز زندن .......

فقط فاطی قاطی و آرام باقی مونده ...... یکی رو می بینم که می خواد طنابای دارو پاره کنه ...... بهش شلیک می کنم ...... به بالای سرش می رم ....... می گم .......

نه من نه تو ..... بهم نگاه می کنه ...... تفنگشو دیدم ...... با دستم اونو کج کردم ....... شلیکش به خودش خورد ...... خونریزی و مرگ نادرو می بینم .....


داستان ها کوتاه پیرامون این داستان

رنک های امیر:

چندی بود که امر قدرتو در دست گرفته بود و همه کاره سایت بود. هرکسی رو می هخواست هرکاری می کرد و ...... کاربرا از دستش خسته شده بودن. 10-20 تایی به سهراب اعتظاض کردن
سهرابم که رفته بود خواستگاری و ..... فقط از این چیزا نداشت. البته در این بین حانیه و تیم مدریت هم به شدت ازش دفاع می کردن. یه روز مرتضی رو آنلاین دیدیم و از فرصت استفاده کردیم ریختیم سرش
قبول کرد و امیرو از قدرت کنار کشید و اون تدیل به کاربر انجن شد. حالا رقابت سر این بود که چه کسی جاشو بگیره. اما می دونستم اون من پلیسم یا حانیه معاون ..... رقابت خیلی تنگاتنگ بود.
می دونستم یا منم که مدیر کل می شم یا اون. ولی اگار حانیه بجز خود امیر خیلی از افراد دیگه هم دورش داشت. با دخالت فسیل و چند نفر دیگه حتنیه مدیر کل شد. از اون به بعد قاللب سایتم که خدا بیامرزه.
ولی جنتلمنا سریع دسگیرش کردن و انداختنش سیاه چال اونم یه چند سای اونجا موند و اعظم که یکی از دستایاش بود هم همراهش رفت. سرنشتشونم که معلوم شد در بالا. بعدش خودم شدم مدیر کل و .......
داشتیم توی اتاق فرماندهی صحبت می کردیم. من و مجید. اونموقع برای صحبت پیرامون حمله خواهران به آنتی گرل صحبت کنیم. چند دقیقه ای از شروع بحث گذشته بود. مهراد دوان دوان وارد اتاق شد و گت که همه چیز برای دفاع آمادست. منم کلتمو از روی میز برداشتم و کمربندم که پراز خشاب های پر بود را به کمرم بستم. مجید هم شمشیرش را برداشت. به بیرون اتاق رفتم و شلغم و عمادو منتظر دیدم. گفتم: همه گروهاتو آمادست؟ اونا هم موافقط کرد. به جلوم نگاه کردم و دیدم که عده زیادی سرباز جلوم هستن. بهشون گفتم: افراد شلغم دید اونا رو با بخار شلغم آبپز کور می کنن و کماندارای مجید حمله رو وقتی دیدشون کورا ادامه میدن. اسساسین ها محافظ شوالیه ها می شن و از دو طرف حمله می کنین و ماهم از پشت سر اونهارو می کشیم. هدف های اصلی لیلا و مهسان و اعظم هستن. اناهم موافقت کردن. جنگ شروع شد. افزاد شلغم به خوبی کرشون رو انجام دادن. و کمان دارا هم حمله شروع کردن. البته لیلا با کلاشینکوفش تونست چند تا شونو بکشه. ولی سریع خشابش تموم شد و تا دوباره انو پر کنه توسط اسسین ها غافلگیر شده بودن. ماهم از پشت رفتیم. مجید جلوی ما بود. من رفتم شروع به جنگ با حانیه کردم. چیزی نگذشته بود که فهمیدم اون منو به بازی گرفته.. با ضربه ای منو به زمین انداخ. شلغمم مثل من بود. عماد تونست کمی مقاومت کنه ولی اونم مثل ما افتاد. حانیه به سمت مجید رفت که داشت با مهسان و لیلا و اعظم یک تنه مبارزه می کرد. چهار بر یک. به راحتب چند تا از شلیک های لیلا رو منحرف کرد و به اون ضربه ای زد و با ضضربه ای قدرت مند به دست مهساناره برقیشو از دستش انداخت. تنه ای به حانیه زد. اومد که به سمت اعظم برود ولی با ضربه ای با سرش گیج شد. بلافاصله چهار نفر به سرش ریختن و اون رو زیر بار ضربت خودشون گرفتن .......
اینم یه داستان که حانیه نوشته. قشنگ بودش. می زارم بعدش ادامش می دم. خخخخخخخخ
پس خارج شدن آخرین نفر از اتاق دایره ای شکل، خودم را روی نزدیک ترین صندلی رها کردم.... گاهی این نبرد تمام نشدنی به نظر می رسید... ساعت دوازده شب،‌ پیکی با اخبارهایی مهم رسیده بود و من به اجبار، جلسه ای اضطراری ترتیب داده بودم؛ اخبار بدی که پیک آورده بود چهره های خسته از تمارین سنگین روزانه ی عصیانگران را در هم برده و مرا بیشتر از چند وقت اخیر شکننده کرده بود؛ نقشه هایی که دقت و وقت زیادی روی آن ها گذاشته بودیم، همه بر باد رفته بودند و چندتا از پروفایل ها را هم از دست داده بودیم.... ما عملا باید همه چیز را از اول شروع می کردیم.
با این که تنها دو سال از نبرد می گذشت، هر دو طرف ماجرا همیشه پایاپای هم پیشرفته بودند. ما تا کنون هرگز نتوانستیم مقدار زیادی جلو برویم؛ آنها هم همینطور... دو جبهه کاملا مساوی به نظر می رسیدند و پیش بینی برنده ی این نبرد، ناممکن می نمود.
آرنج هایم را به دسته های صندلی راحتی تکیه دادم و انگشت هایم را روی شقیقه های دردناکم گذاشتم؛ به دوسال گذشته فکر می کردم و عمری که پای این نبرد به ظاهر بیهوده در حال گذر بود.... هیچ کدام از ما شبیه آن کودکان خندان گذشته نبودیم..... همه چیز از آنجایی شروع شد که ما دختران از شدت توهین های گروه به اصطلاح "جنتلمن" به گروه خواهران به تنگ آمدیم... گروه خواهران شامل اجداد و نیاکان ما بود.... نمی توانستیم در مقابل توهین هایی که در غیابشان به آن ها می شد نادیده بگیریم.... این شد که فکر چاره افتادیم.... گروه عصیانگران به سرعت تاسیس شد و پروبال گرفت.... مقرر عصیانگران ـ که همچنان، پس از گذشت این سال ها و جاسوس های جنتملن ها، همچنان مکانش مجهول باقی مانده بود ـ پر از دخترانی بود که احساس می کردند دیگر تاب تحمل چنین توهین هایی را به اجدادشان نداشتند..... هر چند تمسخر دخترها توسط پسرها هم در این مسئله بی تاثیر نبود...
در ابتدای تاسیس عصیانگران، جنتلمن ها حتی به فکرشان هم نمی رسید که روزی با آنها وارد جنگی به این عظمت شوند....همه چیز بسیار خنده دار به نظر می رسید.... تا این که پس مدت ها، با آغاز شدن تابستان ـ تابستانی که برای همیشه در تاریخنامه‌ی عصیانگران ثبت شد ـ گروه خواهران، به صورت ناگهانی ظاهر شدند... عصیانگران که دیگر از بازگشت اجدادشان ناامید شده بودند، باری دیگر سرحال و امیدوار به نظر می رسیدند.... گروه خواهران خیلی زود به یاری عصیانگران آمدند.... جنتلمن ها که تا آن موقع به هیچ عنوان ما را تهدیدی به حساب نیاورده بودند، با وارد شدن خواهران به صحنه، به تکاپو افتاده به دنبال انتقام جویی بودند.... از همان روز ها بود که کم کم اختلاف ها شدت گرفت و شدت گرفت تا این که بحث های ساده ی ما که همراه با خنده بودند، تبدیل به جنگی بزرگ شد.....
تقه ای که به در خورد، مرا از افکارم بیرون کشید؛ اعظم، به آهستگی وارد شد و در را پشت سرش بست؛ مغز ام به حرکت افتاد؛ یعنی چه شده است؟ این موقع شب؟ اخبار جدید؟!؟! لو رفتن جاسوس ها؟!؟! از بین رفتن پروفایل ها؟!؟ یا حتی.... لو رفتن مقرر....؟!؟!
روی پاهایم پریدم و سریع گفتم: چی شده؟؟؟ ولی اعظم با خونسردی، صندلی ای از پشت میز بیرون کشید و روی آن نشست.... سپس به آرامی گفت: اتفاق بدی نیافتاده... آروم باش خاله جان!!!
بعد از این سال ها هنوز من خواهر زاده بودم و او خاله... گویی هیچ چیز عوض نشده.....
خواستم باز هم بپرسم که میان حرفم پرید...: خسته به نظر می رسی... باز رگ تنبلیت داره خودشو نشون می ده؟
لبخندی بر لبم نشست؛ فکرهایم را از یاد بردم؛ هیچ چیز عوض نشده بود... حداقل بین من و خاله اعظم....!
ـ یادت که نرفته خاله... یه رگم شیرازیه....!
با یاد آوری بابا، کمی چهره ام در هم رفت؛ ولی او جایش امن بود.... دور از همه ی نبردها.... همانطور که خودش می خواست.... مهم نبود من مدت ها بود ندیده بودمش.
ـ نه خاله جان یادمه!‌ اون بابای فسیلت رو مگه می شه فراموش کرد؟؟؟؟ با اون فلسفه اش!!! راستی خبری ازش نداری؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.... دوست داشتم بیشتر در این مورد با خاله حرف بزنم ولی نه این موقع؛ مسلما این وقت شب از خوابش نزده بود تا احوال پدر من را بپرسد!
ـ خاله.... بگو چی شده؟ بازم اخبار جدید اومده؟
ـراستش رو بخوای خاله جان..... بله!!!
نفسم را باصدا بیرون دادم.... برای یک شب این همه اتفاق زیاد بود!
ـ خوب یا بد؟
ـ بستگی داره چجوری بهش نگاه کنی.... در واقع از جهتی خوب از جهتی بد....!
ـ بگو دیگه خاله! قلبم واستاد!
ـراستش.... یکی از جنتلمن ها مرده....!!!
صدایم ناخودآگاه بالا رفت...
ـ چی؟؟؟؟ کدومشون؟؟؟؟
اینم ادامش با خلاقیت خودم.
تفنگم را بالا بردم. چند ثانیه ای تمرکز و نشانه گیری کردم. سپس ماشه را کشیده و شکلیک کردم. تیر صاف به مرکز هدف خورد. ماها برعکس خواهران و عصیانگران که بیشتر بر روی نقشه های جنگی و استراتژی های پیچیده تمرکز داشتن بر روی روش های جدید مبارزه تمرکز می کردیم و خودمان شخصا تمام حمله هارا رهبری می کردیم. با لبخندی از سر رضایت به سراغ تخته هدف بعدی رفتم که چند متری دورتر بود. دوباره نشانه گیری کردم. و اینبار نیز مانند دفعات قبل شلیک صاف به هدف خورد. لبخندی از سر رضایت زدم.
با چنین توانایی هایی به زودی می توانستیم عصیانگران را شکست دهیم. ولی هنوز منطق ذهن من می گفت که این نبر حالا حالا قرار است به طول بینجامد. می دانستم که منطقم درست می گفت ولی اصلا نمی توانستم بیش از این را تحمل کنم. راستش تا همین جایش هم خارج از حد توانم بود.
انگار که این نبرد تمامی نداشت. در همین افکار بودم و اصلا نفهمیدم که چند تخته هدف دیگر را هم نابود کرده ام. برای امروز کافی بود. از اتاق تمرین خارج شدم و وسایل نظامی پیشرفه و مقرمان نگاهی کردم. مقر ما برعکس عصیانگران کاملا آشکار بود ولی چنان محافظت می شد که گاهی خودم هم از این که در چنین جایی ام وحشت داشتم. آه! چه احساس مضخرفی!
به سالن ها راهرو ها و واحد هایی که تمامی آنها بخشی از اینجا بودند نگاهی انداختم. اینها با چنان پیچیدگی ساخته شده بودند که اگر شناختی ازشان نداشتید به راحتی گم می شدید. ولی تمام جنتلمنان نقشه راهرو هارا از بر بودند.
به یاد کسی افتادم که باید اورا می دیدم. به سرعت در راهرو های پیچیده شروع به دویدن کردم. راهروها کاملاً به رنگ سفد بودند. پس چند دقیقه که به نظر چندین ساعت طول کشید به جایی که می خواستم رسیدم. کارت عضویتم را که تمام جنتلمنها داشتند رو به روی قسمتی که در کنار در شیشه ای قرار داشت گرفتم.
پس از چند لحظه در کنار رفت و وارد شدم. اتاق به طور ساده ای مبله شده بود. روی یکی از مبل ها نشستم. رو به رویم یکی از جنتلمن های مهم قرار داشت. رو به شلغم کردم. بهش گفتم:« چی باعث شده که تو منو فرابخوانی ؟»
اوهم گفت:« می دونی که حتماً کار مهمی داشتم. چند نفر گفتن که می دونن مقر گروه خواهران کجاست.»
_می دونی که من دیگه به این چیزا اهمیتی نمی دم. بیست جای قبلی کاملا اشتباه بودن و حتی پنج تا از سربازامون گم شدن. از من انتظار نداشته باش به این یکی گوش کنم.
چند دقیقه ای باهم جر و بحث کردیم. اما در نهایت اون برنده شد و من قبول کردم که با چند سرباز سر و گوشی به آب بدم.
داشتم از اتاق خرج می شدم که محکم با کسی برخورد کردم.
لاین هارتو جلوم دیدم. بهش گفتم که چه چیزی باعث هد اکه اینقدر عجله کند.
او با ترس و لرز حواب داد:« یکی از ماها... یکی از جنتلمنا مرده!»
وحشت کردم. جواب دادم:« چطوری؟ اون کی بود؟ کی کشتتش؟»
اون جواب داد:« یکی از اعضای بدنش قطع شد و در اثر خونریزی مرد. ما اونجر رو از دست دادیم.»
از این خبر شکه شده بودم. یکی از اعضای بدنش قظع شده ... اره برقی! بلافاصله فهمیدم که قاتل کیه...
زیر لب گفتم:« از این کارت پشیمون میشی مهسان!»
سپس گفتم:« کارت عضویتش همراهش بود؟»
اونم جواب مثبت داد. نفس راحتی کشیدم.
اونا خیلی قدرتمند شده بودن .......

بعد از مدت ها ..... ورژن جدید.

اعظم به سرعت در کوچه و پس کوچه ها می دوید. همیشه توانسته بود به راحتی از دست جنتلمنها فرار کند.
ولی می دانست این مامور ها جنتلمنهای عادی نیستند. وقتی وارد پیچ بعدی شد تیری را دید که به سمتش می امد. وقت استفاده از ماهییتابه را نداشت بنابر این سرش را دزدید. تیر زوزه کشان و با فاصله ای کم از بالای سرش گذشت.
این تیراندازی دقیق تنها می توانست کار یک فرد باشد: مهراد!
اگر مهراد ابنجاست هادی هم هست. با ماهیتابه اش به سمت مهراد حرکت کرد.
اما مهراد فقط سر جای خود ماند و لبخندی زد. دستی از میان هوا مشتی به شکم اعظم زد. هادی رو به روی اعظم ظاهر شد.
و آنجا بود که مبارزه اصلی آغز شد. اعظم با ماهیتابه اش سعی در ضربه زدن به مهرادو یا هادی داشت. اما آن دو چنان همکاری می کردند که هیچگا معلوم نبود کجا هستند. ناگهان برای اعظم موقعیت خوبی پیش اومد. مهراد در سمت راست و هادی در سمت چپش بود.
با ماهیتابه ضربه ای به هادی زد. هادی به دیوار برخورد کرد.
قبل از این که هادی بیوفته اعظم مهرادو گرفت و به هادی کوبید. سپس برج میلادو دید. به سمتش دوید. مهراد و هادی هم دنباش رفتن. تا طبقه بالای برج. تنها چیزی که ازشون دربرابر ارتفاع محافظت می کرد یه سری شیشه بود. اونجا مبارزه واقعی آغاز شد. میشه گفت اونا داشتن بخاظر جونشون مبارز می کردن.
اعظم با ماهیتابه اومد که به مهراد بزنه ولی مهراد جاخالی داد. هادی از پشت سر به سمت اعظم اومد.
هادی چنان ضربه ای به پشت اظم زد که اعظم به سمت شیشه هل پرت شد و از برج میلاد افتاد.
مهراد یادش اومد که اونا اعضمو زنده می خواستن. پس به سمت اعظم شرجه زد و قبل از این که اعظم بیوفته اونو با یه دستش گرفت. با دست دیگشم لبه برجو گرفت.
اونجا اعظم هی وول می خورد و می گفت که من حاضرم بمیرم ولی به جنتلمنا اعلاعات ندم.
مهراد عصبانی شد و اونو بالا انداخت. هادی اعظمو تو هوا گرفت و به سمت داخل برج پرتابش کرد.
اما نمی دونست اعظم با برج چی کار کرده. ناگهان همه برج شروع به فرو ریختن کرد. هادی به سمت اعظم پرید و ناگهان هردو ناپدید شدن. تلپورت هم یکی دیگه از قدرت های هادی بود
. مهراد تازه متوجه داستان شده بود. او سوتی زد و دو جفت بال در پشتش ظاهر د. مهراد خودش را از لبه انداخت و به سمت کنار برج جایی کهاعظمو و هادی رفته بودن رفت. اونجا یه مبارزه کوچیک کردن و اینگونه بود که اعظم دستگیر شد.


اسم این قسمتو می زارم همکاری :دی

اگه بهتون بگم توی این ماجرا چه اتفاقی میوفته مطمئنم از تعجب زبونتون بند میاد! همین بس که نزدیک بود جنگ بین جنتلمن ها و عصیانگران با آتش بس تموم یشه. بهتره بریم سر اصل مطلب! از اونجا می گم که هادی منو به شطرنج دعوت مرده بود. وسطای بازی بودیم و حسابی گرم بازی شداه بودیم که ( البته معملوم بود می بازم ) که زنگ خطری که توی همه اتاقا کار گذاشته بودیم شروع به بوق زدن کرد.
خلاصه با کتک و کتکت کاری از اتاق زدیم بیرون و چهار نعل تا دم پایگاه جنتلمنا که با نیروی خیلی قوی محافظت می شد رسیدیم. حتما مس پرسشید که با تعداد کم جنتلمنها چطور اینقدر سرباز داریم. ساده بگم هر پسری میاد تو ساید مستقیما عضو جنتلمن ها می شه.
وقتی رسیدیم به دم مخفیگاه دیدیم عده ای پسر مشغول مبارزه با جمعیتی که همه ماسک بر صورت زده بودن و نمی شد جنسیتشنو تشخیص داد می جنگیدن. مهراد از همون ارتفاع بیست متری می پره پایین. اما قبل از این که روی زمین بیوفته روی هوا معلق می مونه.
نه نه نه! قدرت خود هادی نبود. دوتا ساحر پشت سرش روی هوا نگهش داشته بودن. هادی میاد روسی زمین و مشغول نبرد میشه. منم کار اونو تکرار می کنم. بعد از چند دیقه که جنگ تموم شد و ما هم داشتیم یه نفس راحت می کشیدیم که با صدای یک موتور سیکلت به خودمون اومدیم. پشت موتور سیکلت یه دختر سوار بود.
عماد رو دیدم که تیغه ارتجاعیشو دراورد ولی من با اشاره بهش گفتم که اونو سر جاش برگردونه و اونم این کارو کرد.
دختر که حتما یکی از اعضای معمولی عصیانگران بود ( من همه ی اعضا مهم عصیانگرانو میش ناسم ولی اونو نشناختم ) گفت که: حانیه خرگوش رو برای یک جلسه دعوت کرده! شما می تونید 5 نفرو همراه خودتون بیارید.
جلسه دم مخفیگاه مخروبه عصیانگران برگذار میشه.
منم گفتم: شایان ، هادی ، مهراد ، سپر ، وحید همراه من میاید.
اونام موافقت کردن.
روز جلسه فرا رسید و منو همراهام دم مخروبه مخفیگاه عصیانگران بودیم. چند وقط پیش اونجا زلزله اومد و خراب شد. حانیه و کیاناز ، عطرین ، فاتان ، آرام رو دیدیم که میومدن.
اونا صحبتو شروع کردن. درواقع حانیه! اون گفت: دیروز یه سری دختر به عصیانگران حمله کردن! و اونطور که یکی از افرادمون گفت عده ای به شما هم حمله کردن!
من که متعجب شده بودم چون کسی رو در اون موقع اون دور و اطراف ندیده بودم! خوب درواقع کسی که مشکوک بزنه! ولی اینو بعدا حل می کردیم. گفتم: بله! به ما م حمله شد! و اونطور که فهمیدم افرادی که در شرف اخراج بودن! اونا هم موافقتن کردن و یه رای گیری برای حل مشکل کردیم. اکثرا یعنی همه می گفتن که بهتره همکاری کنیم. بجز من و حانیه که تشکیل دهنده جلسه بود.
وقتی جلسه تموم شد با هم برگشتیم و همراهام جریانو به بقیه گفتن. همه با همکاری موافقت کردن. اما من بازم نمی خواستم باهاشون همکاری کنم.
بعد یه مدت خبر رسید پایگاهشون پیدا شده و من تعجب کردن که حانیه هم هنوز نمی خواست همکاری بکنه. من همزراه گروه رفتن و وقتی که عصیانگرا و جنتلمن ها داشتن کنار هم مبارزه می کردن من همون نزدیکی بودن و داشتم تماشا می کردم.
اما ناگهان چشمم به هادی و مهراد افتاد. خسته و کوفته بودن. و انگار که سر مهراد داشت خونریزیی می کرد.
چند نفر دیگه هم دیدم که چه عصیانگر و چه جنتلمن که زخمی شده بودن. یک دفعه حضور یکیو کنارم احساس کردم. یه دختر بود که شنل روی سرش بود.
اون گفت: من نمی تونم اینطوری زخمی شدم دوستان و افرادمو ببینم!
منم فهمیدم اون کیه. گفتم: مجبوریم برای یکبار هم که شده همکاری کنیم.
اون گفت: یک بار× برای اولین و آخرین بار.
منم موافقط کردم و الحمو برداشتم و با هم به سمت میدان نبرد جنگیدیم. برای اولین و آخرین بار! با اسلحم به شریکانی که به سمتش میومد شلیک کردم و گفتم: یکی طبم! اونم منو با ضربه کنار زد. تیری از کنارم گذشت! اون گفت: بی حساب شدیم. چند بار این اتفاق و یا بلعکس تکرار شد. در کنار هم چندین ساعت جنگیدیم. در آخر همه افراد زخمی و بیهوش شده بودن.
ساحره ها اونارو زنده نگه می داشتم و از مرگ محفوظشون می کردن.
در آخر فقط من و حانیه به هوش بدیم. من اسلحمو پایین اوردم و به حانیه نگاهی اونم فهمید منظورم چیه. شمشیرشو به اسلحه من چسبوند.نری اومد. چشمامونو بستیم و بیهوش شدیم!
وقتی به هوش اومدم حانیه کنارم نبود. شایان رو بالای سرم دیدم. گفت: شما فوق العاده بودید!
گفتم: برای حانیه چه اتفاقی افتاد ؟ و برای دیگران ؟
اون گفت: حانیه رو عصیانگران بردن! و ما هم تورو. از یک خطر بزرگ جون سالم به در بردیم و عجیب تر این که هیچ کس نمرد!



خوب همونطور که می دونید خوشبختانه این ایام امتحانات بد می گذره ( حالا خوبه واسه شما بد می گذره اینجا که بد لم داده رو مبل تخمه میشکنه قصد رفتنم نداره. الآنم داره پدرم درمیاد :| )
بگذریم با اپیزود ( :دی ) دیگری از مجموعه نبرد حماسی درد خدمتتنون هستیم!
نعره زدم:« چی؟! سه تا جنتلمن مردن؟ گی اونارو کشته؟»
هادی گزارشش را ادامه داد:« تازه سه تای دیگه هم بوده که همزمان با اون بوده.»
نعره زدم:« چی؟ لابد می خوای بگی قاتل ها هم شناسایی نکردین و یا اینکه از حفاظ های ما گذشتن و الآن دارن توی مقر جنتلمنا پرسه می زنن؟»
هادی گفت:« نه بابا ... این جنتلمن جدیدا که گذاشتیمشون مرزبان باشن اینقدرم کشک نیستن. البته نه اینکه خیلی خوب باشن ها ... خودت که می دونی اونموقع که شیخ عجم می خواست بیاد دیدن حمزه چه بلبشویی به پا کردن ولی اونقدرام احمق نیستن.»
گفتم:« اوهوم ... یادمه ... بعد از اون اتفاق حمزه تقریباً اونارو کشت. حالا قاتل ها مشخص نشدن؟»
_چرا ... اما قضیه یکم عجیبه ... دوتا قاتل ها یکین.
_منظورت اینه که یه عصیانگر در یک آن توی دو جا بوده؟
_آره... اما فقط این نیست. اون عصیانگر حانیس!
جیغ کوتاهی کشیدم. بعد از چند لحظه که هوش و حواسم سر جایش بررگشت گفتم:« این قدرت قدرت اونجر بود که هفته پیش مرد. مهسان قدرت رو گرفته و اونو به حانیه داده ... خیلی خوب ... خودمون به امورات حانیه می پردازیم. تو برو چند تا از جنتلمنا ررو خبر کن من و ژوپی هم می ریم به اتاق نقشه کشی ...»
***
حانیه با 5 عصیانگر منتظر بود درحالی که من تنها بودم. و یا حداقل در ظاهر این طور بود. عماد از بالای ساختمان به پایین پرید و دو تا از عصیان گران را کشت. هادی در میانشان ظاهر شد و کار دوتای دیگر را تمام کرد. حانیه برگشت و من با صاعقه نفر آخر از یارانش را کشتم. عماد و هادی عقب رفتند و حانیه در مثلث من عماد و هادی گیر افتاد. نگاهی به اطرافش کرد و به سمت من حمله ور شد. در این بین عماد و هادی مشغول مبارزه با دو حانیه دیگر بودند.
سه جنتلمن دیگر وارد شدند. در ابتدا شلغم کیسه ای شلغم آب پز را پایین انداخت. شلغم آب پز دید حانیه ها را کور نمود. سپهر و ژوپی نیز وارد شدند. همه جنتلمن ها عینک داشتند تا دیدشان در بخار شلغم آب پز گم نشود.
پس از اندکی محاصره تله ام جواب داد. ما در محاصره تقریبا 20 حانیه بودیم. چنین کاری به شدن از انرژی حانیه کم نمود. یکی از حانیه ها بی اراده خمیازه کشید. نعره زدم:« اون حانیه اصلیه!»
شش جنتلمن به سمتش حمله ور شدند. حانیه شمشیر کشید و تمام کپی هایش را ناپدید کرد. شمشیرش را حرکت داد و بال مهراد را زخمی کرد و اورا با ضربه به کناری پرت کرد. عماد به جلو پرید. شمشیر حانیه هیدن بلاد ( همون تیغه های اسسین ) های اوررا شکست و چند زخم بر روی بدنش به جا گذاشت.
قبل از اینکه حانیه کار عماد را تمام کند عماد چاقویی بیرون کشید و آن را در شانه حانیه فرو کرد. حانیه از سر اجبار با دسته شمشیرش به سر عماد کوبید و او بیهوش شد. اما خوشبختانه حانیه زخمی شده بود. هادی، من و ژوپیتر همزمان به سمت حانیه رفتیم. حانیه شمشیرش را به سمت هادی انداخت. هادی به پشت حانیه تلپورت کرد و خنجری در شانه دیگرش فرو کرد.
حانیه از من فاصله گرفت و به سمت امیر رفت و با وجود این حقیقت که هر دو دست هایش از کار افتاده بودند کار امیر را ساخت ( به خیال خودش اونو کشته بود اما در حقیقت امیر خودشو وارد خلسه کرده بود تا زنده بمونه ) با حرکت دستش نوری از پیشانی امیر به هوا برخاست.
نور وارد بدن او شد. زخم های چاقو ها به سرعت بسته شدند و چاقو ها از زخمش در آمدند. درحالی که مانند یک گاو نر انرژی داشت به سمتم آمد و هرگونه جادویی که داشت به سمتم روانه ساخت. نمی دانستم چه کنم. به کناری پریدم و مرگ از کنارم گذشت. زمانی که به خودم آمدم هادی خود، شلغم و امیر را تلپورت کرده بود و مهراد معلوم نبود کجا گم و گور شده است.
بعد از اینکه چند لحظه مبارزه کردیم سرو کله مهراد پیدا شد. خود با بین من و حانیه انداخت دو مشت خاک به سمت چشم های حانیه انداخت. حانیه چشم هایش را بست و در این لحظه من با حرکتی مهراد را به کناری انداختم و کلتم را بیرون کشیدم و به شکم حانیه شلیک کردم. حانیه از درد نقش بر زمین شد. به شدت درد داشت و احتمالاً برای مدتی نمی توانست حرکت کند و حرف بزند و حتی بنشیند. اما زنده می ماند.

به این بخش در آینده اضافه می شود :دی

sir m.h.e
2014/09/09, 17:47
ای بابا چرا کیاناز رو کشتی؟ حالا نمیشد نکشیش؟
راستی من تکذیب میکنم من همین حالاشم دلسوزی ندارم
درجریان جنگ اون طوری نشدم
از اول اونطوری بودم

Paneer
2014/09/09, 17:50
خخخخخ فکرش رو بکن اینا همه رو بکشی بعدشم بشینی سی و نه سر نخ بخونی :دی

البته اگ بخواهی می تونی کارآموز رو انگلیسی بخونی :دی مطمئن باش می ارزه :دی

عمادم دار بزن من خودم عواقبش رو می پذیرم :دی

FATAN
2014/09/09, 17:51
عاقا حالا یه چی گفدم! ولی جدا پشتکاری داریا!!

sir m.h.e
2014/09/09, 17:55
من پایم با کشتن عماد خیلی حال میده
ببینم علیرضا چی شد قضیش؟ مرد یا زنده موند؟

kianaz
2014/09/09, 19:16
هعی
منو بی گناه کشتن
من فقط تو گروه عضو بودم
اما هیچ وقت...هیچ وقت همکاری نکردم
از خود اعضا بپرسید....
نامردا
اینم الان روحمه
اومدم انتقام بی گناهیمو بگیرم
چه طور دلتون اومد با من...من که آجیتون بودم این کارو بکنین
نچ نچ نچ
من ازتون انتظار دیگه ای داشتم هعی
ولی با این وضعیتم...
می بخشم...چون بذر کینه توی قلبم نیست(چیه خو جدی گرفتی منم جدی گرفتم خخخخ)
نباید منو به امیر میسپاردی
خودت یا هر کدوم دیگه از داداشامو باید میفرستادی...هعی
ولی گفتم که میبخشم...
(ولی خودمونیم دمت گرم خیلی توپ بود داداشی...خندیدم)

abramz
2014/09/09, 20:20
بنیامین خیــــــــــــــــلی خشنی.

گرفتی دخرتای مردم رو سر به نیست کردی

الان اومدن از من بچه هاشون رو میخوان.

بعد شم این که ذهن تو هم مثل من این گونه تخیلیه!

خوبه یه نفر پیدا شد مثل خودم!

BOOKBL
2014/09/09, 21:05
هعی
منو بی گناه کشتن
من فقط تو گروه عضو بودم
اما هیچ وقت...هیچ وقت همکاری نکردم
از خود اعضا بپرسید....
نامردا
اینم الان روحمه
اومدم انتقام بی گناهیمو بگیرم
چه طور دلتون اومد با من...من که آجیتون بودم این کارو بکنین
نچ نچ نچ
من ازتون انتظار دیگه ای داشتم هعی
ولی با این وضعیتم...
می بخشم...چون بذر کینه توی قلبم نیست(چیه خو جدی گرفتی منم جدی گرفتم خخخخ)
نباید منو به امیر میسپاردی
خودت یا هر کدوم دیگه از داداشامو باید میفرستادی...هعی
ولی گفتم که میبخشم...
(ولی خودمونیم دمت گرم خیلی توپ بود داداشی...خندیدم)

اینا مال 5 سال بعده :| هنوز زنده ای :|

kianaz
2014/09/09, 21:10
منم ج ۵سال بعد رو دادم
اون موقع روح میشم خو
وای صحنه مرگم ولی چقدر احساسی بود دوسش دارم
هعی
من بی گناه می میرم....بی دلیل....بی گناه....هعی.....

M.Mahdi
2014/09/09, 21:16
((42)) ((42))

ایول بنی خیلی خندیدم :))

در مقام موسس گروه جنتلمن ها ( البته طرحش از امیر بود :-" ) یه برنامه هایی دارم ! خبرت میکنم بعدا !((76))

Paneer
2014/09/09, 21:39
((42)) ((42))

ایول بنی خیلی خندیدم :))

در مقام موسس گروه جنتلمن ها ( البته طرحش از امیر بود :-" ) یه برنامه هایی دارم ! خبرت میکنم بعدا !((76))

خدا به خیر کنه :|

BOOKBL
2014/09/09, 23:05
((42)) ((42))

ایول بنی خیلی خندیدم :))

در مقام موسس گروه جنتلمن ها ( البته طرحش از امیر بود :-" ) یه برنامه هایی دارم ! خبرت میکنم بعدا !((76))

الآنم دارم با جنتلمن اعظم صحبت می کنم پس :|

سلام نظامی لازمه ؟؟؟؟؟؟؟ :))

Paneer
2014/09/09, 23:22
الآنم دارم با جنتلمن اعظم صحبت می کنم پس :|

سلام نظامی لازمه ؟؟؟؟؟؟؟ :))

بعله پس چی باید تعظیم کنی :| تازه ایشان بسی بسیار جنتلمن هستن. :دی

سرور گرامی ماست ((227))

Prince-of-Persia
2014/09/10, 00:05
خدا شفا بده
.................

...niam...
2014/09/10, 01:05
پا می شم می آم همتون رو از پلک آویزون میکنم ها!
این چه کاریه با دخترای مردم میکنین؟
حداقل ببندینشون به صندلی الکتریکی!

ThundeR
2014/09/10, 07:41
عایا نقش من نمی توانست بیشتر از یک مرده باشد؟؟؟؟؟؟http://forum.pioneer-life.ir/images/smilies/Messenger/22.gif

Hermion
2014/09/10, 08:32
دور از جونم!!!! بانى بووووق!
من تا تك تكتونو به صلابه نكشم نميميرم خيالت تخت باشه:))
خاله ى منو بكشى؟؟؟؟؟؟به همين خيال باش!!!!
عصيانگران گرامى جدى نگيرىن بچس ديگه خواب ديده((200))

BOOKBL
2014/09/10, 10:28
دور از جونم!!!! بانى بووووق!
من تا تك تكتونو به صلابه نكشم نميميرم خيالت تخت باشه:))
خاله ى منو بكشى؟؟؟؟؟؟به همين خيال باش!!!!
عصيانگران گرامى جدى نگيرىن بچس ديگه خواب ديده((200))

فکر کنم شمارو باید جاودانه حساب کنیم :))

گفتی خواب ؟؟؟؟؟ آره خواب دیدم. ماها یه قدرت خواصی داریم آینده رو تو رویاهامون میبینیم. البته منظروم نویسنده هاست :دی

abramz
2014/09/10, 10:52
اینا مال 5 سال بعده :| هنوز زنده ای :|

اونوقت الان من کجام؟

نگو که قبلش مردم وگرنه می گیرم کلت رو می کنم.:|

یعنی فرض بکن من 17 سالم بشه:دی

تو هم همین طور.

وااااای

چه بد!

ولی الان من موندم بین این همه آدم چرا کیاناز رو کشتی.

تو الانت که 12 سالته اینطوری نوشته سرگذشت رو.

وای به حال 17 سالگیت.((227))

یادم باشه توی داستانی که میخوام بنویسم تو رو به کام مرگ بکشونم.

این قسمت رو هم مطمئن باش بدون شوخی گفتم:|

...

BOOKBL
2014/09/10, 11:06
اونوقت الان من کجام؟

نگو که قبلش مردم وگرنه می گیرم کلت رو می کنم.:|

یعنی فرض بکن من 17 سالم بشه:دی

تو هم همین طور.

وااااای

چه بد!

ولی الان من موندم بین این همه آدم چرا کیاناز رو کشتی.

تو الانت که 12 سالته اینطوری نوشته سرگذشت رو.

وای به حال 17 سالگیت.((227))

یادم باشه توی داستانی که میخوام بنویسم تو رو به کام مرگ بکشونم.

این قسمت رو هم مطمئن باش بدون شوخی گفتم:|

...

تو بین جنتلمنایی.

یکی از سربازا. می خواید برای اینکه سوال پیش نیاد یه سری داستان کوتاه پیرامونش بنویسم ؟؟؟؟؟

مثلا چی شد که امیر مدیر کل نیست یا مرگ مجید و چی شد من رییس شدم و ........ ؟؟؟؟؟



نترس تو زنده ای :دی

abramz
2014/09/10, 11:15
تو بین جنتلمنایی.

یکی از سربازا. می خواید برای اینکه سوال پیش نیاد یه سری داستان کوتاه پیرامونش بنویسم ؟؟؟؟؟

مثلا چی شد که امیر مدیر کل نیست یا مرگ مجید و چی شد من رییس شدم و ........ ؟؟؟؟؟



نترس تو زنده ای :دی

نه خیر:دی

من خودم میخوام یه دساتان بلند بنویسم.

اونم از نوع حماسی:دی

خواستی رو کمکت حساب میکنم:دی

BOOKBL
2014/09/10, 11:31
رنک های امیر:




چندی بود که امر قدرتو در دست گرفته بود و همه کاره سایت بود. هرکسی رو می هخواست هرکاری می کرد و ...... کاربرا از دستش خسته شده بودن. 10-20 تایی به سهراب اعتظاض کردن
سهرابم که رفته بود خواستگاری و ..... فقط از این چیزا نداشت. البته در این بین حانیه و تیم مدریت هم به شدت ازش دفاع می کردن. یه روز مرتضی رو آنلاین دیدیم و از فرصت استفاده کردیم ریختیم سرش
قبول کرد و امیرو از قدرت کنار کشید و اون تدیل به کاربر انجن شد. حالا رقابت سر این بود که چه کسی جاشو بگیره. اما می دونستم اون من پلیسم یا حانیه معاون ..... رقابت خیلی تنگاتنگ بود.
می دونستم یا منم که مدیر کل می شم یا اون. ولی اگار حانیه بجز خود امیر خیلی از افراد دیگه هم دورش داشت. با دخالت فسیل و چند نفر دیگه حتنیه مدیر کل شد. از اون به بعد قاللب سایتم که خدا بیامرزه.
ولی جنتلمنا سریع دسگیرش کردن و انداختنش سیاه چال اونم یه چند سای اونجا موند و اعظم که یکی از دستایاش بود هم همراهش رفت. سرنشتشونم که معلوم شد در بالا. بعدش خودم شدم مدیر کل و .......

Paneer
2014/09/10, 11:41
این یه تیکه ی امیر رو خیلی یهویی خلاصه کردی یه ذره بگشا :دی مثلا چطوری مرتضی امیر رو بر کنار کرد ؟ اصن مرتضی کاری کرد ؟ چطوری امیر کنار رفت ؟ در ضمن بهتره داستان های فرعی رو توی متن مخفی توی پست اول بزاری قشنگ می شه :دی

حماسه ی سایت هم می زدی اسم رو حماسی تر می شد :دی

Niko
2014/09/10, 11:43
خب اقا این اتفاقا دقیقا از کجا و برای چی شروع شد اصلا؟
ای بابا چه کاری بود داشتیم دور هم زندگیمونو میکردیم هااا
مشکلی هم نبود هاااباور کن

Ajam
2014/09/10, 11:44
من هنوزم طرفدار امیر خانم!
......

MaRs
2014/09/10, 15:39
خخخخ تو غلط کردی کیناز رو کشتی؟

Cyrus-The-Great
2014/09/10, 15:42
من به جز اینکه تو سلول کنار حانی بودم... دیگه ناپدید شدم؟؟؟

BOOKBL
2014/09/10, 15:43
من به جز اینکه تو سلول کنار حانی بودم... دیگه ناپدید شدم؟؟؟

ولت کردیم تو بیابون جون دادی

Prince-of-Persia
2014/09/10, 15:45
ولت کردیم تو بیابون جون دادی
نامرد منو توی داستانت بیار ...یک قهرمان

abramz
2014/09/10, 15:51
وااااااااااااااای

بنیامین بی ش..رررررررر

برای چی منو کشتی؟

خیلی خنده م گرفت!

امانمی دونم چرا از داستانت حالم بهم خورد.((224))

دخترا مواظب من باشید.

نجات تون دادم!((46))((221))

BOOKBL
2014/09/10, 15:58
وااااااااااااااای

بنیامین بی ش..رررررررر

برای چی منو کشتی؟

خیلی خنده م گرفت!

امانمی دونم چرا از داستانت حالم بهم خورد.((224))

دخترا مواظب من باشید.

نجات تون دادم!((46))((221))


بلد نیستی با تفنگ کار کنی سر من خالی نکن؟:|

Prince-of-Persia
2014/09/10, 16:00
بلد نیستی با تفنگ کار کنی سر من خالی نکن؟:|

جواب من
.....................

abramz
2014/09/10, 16:01
بلد نیستی با تفنگ کار کنی سر من خالی نکن؟:|

جوری میگی انگار من نخواستم درست از تفنگ استفاده کنم.

تو خشنی هر کسی رو که دوست داری می گیری می کشی.

کاشکی من اون قسمت رو می گرفتم به یه تراژدی و یه سناریو تبدیل می کردم.

ببینم باز جرئت می کنی که بیای من رو بکشی؟((81))

BOOKBL
2014/09/10, 16:05
جواب من
.....................

من کلی نوشتم.

نمی تونم دونه دونه بیارمتون تو داستان.

Ginny
2014/09/10, 16:05
شماها دوباره زده به سرتون؟؟
منو یادتون رفت؟ میام همتونو تیکه پاره میکنم دخترارو نجات میدم:دی
دخترا نه جیغ نه دس نه هورا زشته :| :دی

BOOKBL
2014/09/10, 16:06
تو بالا ظناب دار جون دادی:|

Prince-of-Persia
2014/09/10, 16:09
من کلی نوشتم.

نمی تونم دونه دونه بیارمتون تو داستان.
خدایی ازت انتظار نداشتم منو یادت بره

Ginny
2014/09/10, 16:14
تو بالا ظناب دار جون دادی:|

اون همزاد من بوده! فک کردی من به این راحتیا میمیرم؟ ((102))

ThundeR
2014/09/10, 17:11
یه سوال چرا شخصیت اصلی که بنده باشم از همون اول کشته شدم؟؟؟
بنیامین من زنده نشم نیام انتقام بگیرم زنده می شم میام انتقام می گیرم:)):)):))

BOOKBL
2014/09/10, 17:13
یه سوال چرا شخصیت اصلی که بنده باشم از همون اول کشته شدم؟؟؟
بنیامین من زنده نشم نیام انتقام بگیرم زنده می شم میام انتقام می گیرم:)):)):))

کی گفته شخصیت اصلی تویی ؟؟؟؟؟

abramz
2014/09/10, 17:33
یه سوال.

چه کسی پست منو ویرایش کرده؟

هر کی بوده بیاد اینجا تا خودم شخصا بزنمش.

هرکی بوده پسر بوده.

چون کسی از دخترا ها نمیاد اون تیکه رو پاک کنه.

هر کی بوده بیاد اعتراف کنه وگرنه به دار می افکنم اش!:دی

MaRs
2014/09/10, 17:34
باید تو داستانت اینجوری می نوشتی:
مهراد به سمت سلول حانیه رفت. حانیه ملتمسانه گفت:« من همیشه عاشقت بودم...
مهراد نگذاشت حرفش تمام شود و گفت:« من همیشه ازت متنفر بودم.»
حانیه در حالی که اشک می ریخت تنها چیزی که در آخر دید تفنگ مهراد بود خخخخخخخخخخ

BOOKBL
2014/09/10, 18:09
یه سوال.

چه کسی پست منو ویرایش کرده؟

هر کی بوده بیاد اینجا تا خودم شخصا بزنمش.

هرکی بوده پسر بوده.

چون کسی از دخترا ها نمیاد اون تیکه رو پاک کنه.

هر کی بوده بیاد اعتراف کنه وگرنه به دار می افکنم اش!:دی


من یادمه لاین هارت امروز آنلاین شد و اومد این تاپیکو دید. احتمالا اون بوده

sir m.h.e
2014/09/10, 18:24
خخخخخخخخخخخخ اقا میخوام اعتراض بزنم
شخصیت من شده یه شخصیت مسخره
میدونی که من از همه پیش قدم ترم
باید درس حسابی تر میکردی شخصیتم رو
این خوب نیست

abramz
2014/09/10, 18:26
خب حتما تقصیر خودشه.

جنتلمن پر رو.

فکر کرده فققط پسرا مهمن.

دستم بهش برسه ... ((200))((207))((69))

BOOKBL
2014/09/10, 18:50
تصمیم براین دم که داستان مرگ مجید هم بنویسم. تا دقایقی دیگر ...........

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

اینم اضافه کردم. pluto

sir m.h.e
2014/09/10, 18:58
الان من کوشم توی این داستان جدیدی که اضافه کردید؟

BOOKBL
2014/09/10, 19:04
الان من کوشم توی این داستان جدیدی که اضافه کردید؟

خودت بکو می خوای جا باشی :| لابد بین اسسین ها بودی :| اسسین ها سربازای عمادن. ارتقا درجه پیدا کردی فکر کنم بعدا :))

sir m.h.e
2014/09/10, 19:06
خودت بکو می خوای جا باشی :| لابد بین اسسین ها بودی :| اسسین ها سربازای عمادن. ارتقا درجه پیدا کردی فکر کنم بعدا :))
نچ خوب نیست
نخواستم
اصن من هنوز وارد گروه نشدم
باید یه داستان واسه ورود من بنویسی
داستانش خوب باشه وگرنه من و کلا حذف کن از داستانت

ThundeR
2014/09/10, 19:14
وای بخار شلغم آبپز:)):)):)):)) خدا بگم چی کارت نکنه بانی:)):)):)) m.mahdi
انصافاً با این تیکش خیلی حال کردم:)):))

Hermion
2014/09/10, 20:36
وييييى اين بخش آخريه خيلى باحال بود كلى حال كردماااا((46))

Paneer
2014/09/10, 22:05
حانیه بزار خودش بنویسه تجربه نشون داده ک آشپز اگر سه چهار تا شه معجونی بیرون میاد ک سگم نمی خوره :|

sir m.h.e
2014/09/10, 22:11
خخخخخخخ حانیه کار جالبی کرد
میگم اگه بنیامین قبول کنه منم داستان ورود خودم به جریان رو بنویسم الته قبلش نشون میدم به خودش
اگرم نه که بیخی

Paneer
2014/09/10, 22:21
بزارید خودش سرگذشت هممون رو بنویسه

می خوام ببینم چی می شه

Hermion
2014/09/10, 22:26
بزارید خودش سرگذشت هممون رو بنویسه

می خوام ببینم چی می شه
بله چشم:)
الان پاکش می کنم:)

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

به درخواست دوستان حذف شد:)

sir m.h.e
2014/09/10, 22:31
بله چشم:)
الان پاکش می کنم:)

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

به درخواست دوستان حذف شد:)
این که هنوز پاک نشده
هنوز هست

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

ولی من دوست ندارم
بنیامین خوب نمینویسه
اصن از شخصیتی که واسه من ساخته خوشم نیومد
من رو باید مثه قهرمان توصیف میکرد :lol:
نه اینجوری

Hermion
2014/09/10, 22:32
این که هنوز پاک نشده
هنوز هست

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

ولی من دوست ندارم
بنیامین خوب نمینویسه
اصن از شخصیتی که واسه من ساخته خوشم نیومد
من رو باید مثه قهرمان توصیف میکرد :lol:
نه اینجوری

شرمنده از بس خوابم میاد اشتباهی یه پست دیگمو پاک کردم:|
ایندفعه واقعا حذف شد

Paneer
2014/09/10, 22:39
این که هنوز پاک نشده
هنوز هست

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

ولی من دوست ندارم
بنیامین خوب نمینویسه
اصن از شخصیتی که واسه من ساخته خوشم نیومد
من رو باید مثه قهرمان توصیف میکرد :lol:
نه اینجوری

داستان خودشه خو می خواد هر کی رو یه جور به توصیفه :دی


پ.ن : اینطوری پیش بره بنیامین باید سر گذشت همه رو بنویسه و همین داستان رو تبدیل به یک داستان بلند می کنه :دی من از همین الان به این داستان امید دارم :)

BOOKBL
2014/09/11, 08:32
فکر من بدبخت هم باشین :| نترسین اینو به آخرالزمان می رسونم :))

Hermion
2014/09/11, 15:23
جهت اطلاع:
بانی بخش جدید اضافه کرده!
:دی

BOOKBL
2014/10/04, 20:18
ورژن جدید اضافه شد. حانیه اینو دیدی شوتش کن نویسندگان جوان داستان کوتاه :دی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

لازمه بدونید از اونموقع به بعد توی سیاه چال بود تا این که کشتمش :دی

sir m.h.e
2014/10/04, 20:20
نه بابا تلپورت؟غیب و ظاهر شدن؟
ایول دستت درست
خیلی جالب بود
تلپورت چه حالی میده
خخخخخخخخخخخخ مراد با بال خخخخخخخخخخخخ
ایول بنیامین
لایک
خخخخخخخخخخ
ما منتظر بقیش هستیم هیچ جا نمیریم همین ورا هستیم
خخخخخخخخخخخخخخخخ
ایول

BOOKBL
2014/10/04, 20:21
بچه های اگه ایده ای چیزی به ذهنتون رسید بگید.

من ایده کم به ذهنم میاد :|

kianaz
2014/10/04, 20:26
وای خیلی باحال شده داداشی...
دوسش دارم...
خخخ الان دارم اون دوتا رو تصور میکنم خخخخ هاذی تلپورت و مهراد بال دار خخخخخخخ
ولی به قولی عجب چه داستانی شده...

Hermion
2014/10/04, 21:06
بانی=))
مردم اتز خنده=))
منم می خوام همکاری کنم باهت....خیلی داره باحال میشه=))
ولی آخه تلپورت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:)):))

M.Mahdi
2014/10/04, 22:34
((42)) ((42)) ایول بانی :))

ولی به نظرم قدرت های ماورایی نمیاوردی باحال تر بود :-"

BOOKBL
2014/10/04, 22:40
((42)) ((42)) ایول بانی :))

ولی به نظرم قدرت های ماورایی نمیاوردی باحال تر بود :-"

میخوای با قلاب از برج چهارصد و خورده ای متری بیان پایین ؟؟؟؟؟؟ :|

M.Mahdi
2014/10/04, 22:45
میخوای با قلاب از برج چهارصد و خورده ای متری بیان پایین ؟؟؟؟؟؟ :|

خوب نباید لزوما بیان پایین که .... حماسه نیازمند مرگ اشخاص هم هست :-"

Hermion
2014/10/04, 22:58
بنده موافقتم رو با شلغم اعلام ميكنم!

Cyrus-The-Great
2014/10/04, 22:59
ایول خیلی خوب بود.


حالا نا مرد پس من چی. همه رو تو داستان و جنگ شرکت دادی الا من. :((

sir m.h.e
2014/10/04, 23:11
نامردا توطئه نکنید
خیلی هم خوبه
به من بازم قدرت بده
خخخخخخخخخخخخخخ
اصن یه ورود افتخار آمیز واسم بنویس
خخخخخخخخخخخخخخخ
پرو شدم نه؟

smhmma
2014/10/05, 04:45
خدا این بنده ی حقیرتو از توهمات برهان
اخه جوجو مگه من مردم این اتفاق ها بیوفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خخخخخخخخخ

BOOKBL
2014/10/05, 10:58
خوب نباید لزوما بیان پایین که .... حماسه نیازمند مرگ اشخاص هم هست :-"

چون توی داستان اول زنده بودن نمیشد بکشمشون :دی وگرنه با لذت تمام کارشون رو تموم می کردم :دی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


نامردا توطئه نکنید
خیلی هم خوبه
به من بازم قدرت بده
خخخخخخخخخخخخخخ
اصن یه ورود افتخار آمیز واسم بنویس
خخخخخخخخخخخخخخخ
پرو شدم نه؟

آره خیلی زیاد :|

BOOKBL
2014/10/09, 11:39
خدا این بنده ی حقیرتو از توهمات برهان
اخه جوجو مگه من مردم این اتفاق ها بیوفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خخخخخخخخخ

اینم ایده بدی نیست ها!

تخیلی ترین حکایت از این مجموعه!


فسیل می میرد ((105))

shiny
2014/10/09, 13:11
((42))((42))((42))
تخیل شدیــــــــــــــد!
ممنون که موجبات خنده ی مارو فراهم کردی!
عصیــــــــــــــانگران من اعلام میکنم:
از حالا همه جوره درخدمتم!
عاقا اینا گناهکار بی گناه سرشون نمیشه!

smhmma
2014/10/09, 17:47
اینم ایده بدی نیست ها!

تخیلی ترین حکایت از این مجموعه!


فسیل می میرد ((105))
خخخخخخخخخخخ
تلاشتو بکن ببینم می تونی یا نه
پسرم خود خدا هم صرفا برای اینکه مطمئن بشه چند بار سعی کرد منو بکشه
ولی می بینی که هنوز زندم

Fateme
2014/10/09, 22:02
فقط همينو ميگم:
اللهم اشفع لنا كل مريض بلاخص الجنتلمنون!

دختراي عزيز بگين آآآآآآآميييييييييييييين!!!!

Hermion
2014/10/09, 22:06
فقط همينو ميگم:
اللهم اشفع لنا كل مريض بلاخص الجنتلمنون!

دختراي عزيز بگين آآآآآآآميييييييييييييين!!!!

آمیــــــــــــــــــــــ ـــــــــن


حالا قسمت بعد فردا میاد واقعا؟:دی

M.A.S.K
2014/10/09, 22:07
آآغغغاااا منم میخوام بخونمممششششش

BOOKBL
2014/10/10, 16:34
اوف!

عجب کار شاقی بود! ولی از نتیجه راضیم.
Hermion

خخخخخخخخ بیا ببین باهات چی کار کردم :دی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

+

برای اولین بار خوش قول بودم :| :دی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

آهان راستی یه چیزی بگم:

اونایی که سپاس نکردین سپاس کنید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

sir m.h.e
2014/10/10, 16:36
این قسمت هم خوانده شد
بدک نبود
هرچند مثه قبل فوق العاده هم نبود
روش بیشتر کار کن
شاید اخرش شد یه کتاب
راستی از کجا فهمیدی.شطرنج من افتضاحه؟
این یکی رو به هیچ کس نگفته بودم تا الان

BOOKBL
2014/10/10, 16:40
خوب من نصفشو توی خونه نوشته بودم ولی چون دسترسی نداشتم اینجا از اول استارت زدم. انشااالله که بعدا بهترش می کنم.

Hermion
2014/10/10, 16:45
خـــــــــــــــــب بد نبود
میتونست بهترم باشه البته
منتظریم:دی

Cyrus-The-Great
2014/10/10, 17:52
آره بد نبود. میتونست بهتر باشه. اما امیدوارم اینو یه افت بشه در نظرش گرفت که یه خیز بزرگ داره.

در ضمن منو چی کار کردی؟ منم میخوام باشم :(( bookbl

MaRs
2014/10/10, 20:46
مگه نازی توی قسمت 1 نمرده بود؟
پس چرا اینجا اسمشو برده بودی؟
البته خدانکنه کیاناز بمیره ولی دقت کن

BOOKBL
2014/10/11, 09:54
آره بد نبود. میتونست بهتر باشه. اما امیدوارم اینو یه افت بشه در نظرش گرفت که یه خیز بزرگ داره.

در ضمن منو چی کار کردی؟ منم میخوام باشم :(( @bookbl (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?u=2135)

تخیلات یه خرگوش دیوونه دیگه خوب و بد نداره :دی

وای! پاک یادم رفته بود! مطمئن باش آخرش می میری :دی




مگه نازی توی قسمت 1 نمرده بود؟
پس چرا اینجا اسمشو برده بودی؟
البته خدانکنه کیاناز بمیره ولی دقت کن

این اتفاقات قبل از داستان بلند اوله :)

hana.asadi
2015/04/16, 11:51
بنیامین برادر چرا انقد خشن؟!

BOOKBL
2015/04/16, 12:03
صرفاً جهت بالا آمدن و دادن ایده توسط شما.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


بنیامین برادر چرا انقد خشن؟!

بایدم خشن باشه :دی

j.s.m
2015/04/17, 20:18
چخ روزگاری داریم ها

BOOKBL
2015/04/17, 22:36
سلام دقیقا باید به چ دردمون بخوره؟ ((14))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
j.s.m

..........

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

نینجا نه جنتلمن

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

تازه عضوم نیستی

sir m.h.e
2015/04/18, 15:36
اقا دقت کردید بین عکسایی که گذاشته شده یکیش مال مجیده؟
خخخخخ پولوتو دختر شدی رفت

Hermion
2015/04/18, 16:17
صرفا جهت اين كه بگم اينجا اسپمر سنتر نيست :d



پ.ن: باااانى!!! بنووويس ديگه!!!من دلم يه چيز جديد ميخواااد!!!

j.s.m
2015/04/21, 14:32
[quote=bookbl;80623]سلام دقیقا باید به چ دردمون بخوره؟

هی

hadis
2015/05/12, 16:34
در کل تعداد کاربرا رو داخل داستانت بیشتر کن تا تعداد بیشتری درگیرش شن خوب بود داداش

BOOKBL
2015/05/12, 16:40
در کل تعداد کاربرا رو داخل داستانت بیشتر کن تا تعداد بیشتری درگیرش شن خوب بود داداش

خخخخخخخخ آره بهتره بنظرم. ولی تا اونجایی که می تونم کاربرای قدیمی و افرادی که توی این دوتا گروه عصیانگران و جنتلمنان فعال هستند رو میارم ( مثلا شلغم موسس جنتلمناس و حانیه موسس عصیانگران که هنوز یه سالم نشده به وجود اومده )

M.Mahdi
2015/05/12, 19:18
خخخخخخخخ آره بهتره بنظرم. ولی تا اونجایی که می تونم کاربرای قدیمی و افرادی که توی این دوتا گروه عصیانگران و جنتلمنان فعال هستند رو میارم ( مثلا شلغم موسس جنتلمناس و حانیه موسس عصیانگران که هنوز یه سالم نشده به وجود اومده )

عاره بنی یکی دیه بنویس تو ایام امتحانا شاد شیم :((

چی؟ به چه جرئتی نام گروه عصیانگران تازه تاسیسو کنار گروه باستانی و مقدس جنتلمن ها میاری؟ هان؟

BOOKBL
2015/05/12, 22:18
عاره بنی یکی دیه بنویس تو ایام امتحانا شاد شیم :((

چی؟ به چه جرئتی نام گروه عصیانگران تازه تاسیسو کنار گروه باستانی و مقدس جنتلمن ها میاری؟ هان؟

قربون دهنت :دی یکی نوشتم کامل فردا با لب تاب می زارمش :)

BOOKBL
2015/05/13, 14:51
یادم باشه توی داستانی که میخوام بنویسم تو رو به کام مرگ بکشونم.

این قسمت رو هم مطمئن باش بدون شوخی گفتم:|

...

کدوم داستان این نوشته ها مال قرن پیشه :)):)) من که هنوز چیزی ندیدم :)):))