Jina
2014/08/27, 16:40
سلام!
راستش من چندسال پیش یه چیزکهایی مینوشتم! ک البته تو سال کنکورم کلا نسلش منقرض شد! :d و تا الانم هنوز وقتی برای از سرگیریش پیدا نکردم.
این داستانم جزء اولین نوشته هامه (شاید دومی یا سومین چیزی ک نوشتم) و حدودا 4-5 سال پیش نوشتمش.
خوشحال میشم نظر و نقدتون رو راجع بهش بخونم.
ممنون، شاد باشین :)
*****
شب بارونی
بارون بی رحمانه به سر و صورتم چنگ می اندازه. یقه ی بارانی ام را می دم بالا و شالگردنم را می پیچم دور بینی ام. انقدر عجله داشتم برای بیرون آمدن که یادم رفت چترم را بردارم. شلوارم بدجور چسبیده به ساق پام و آب ازش چکه می کنه. مطمئنم اگر احمد اینجا بود، مثه همیشه می خندید و می گفت: «خانومی! کجا با این عجله؟ یه نگاه به خودت انداختی؟ مثه موش آب کشیده شدی! ...»
یعنی اونم عجله داشت؟
دارم تو خیابان هایتاریک و سرد و نمناک دنبال ایستگاه اتوبوس می گردم. این خیابان ها هم منتظرن تا یکم باران بیاد تا حسابی ترافیک کنن و شلوغ شن. لعنتی چقدر سرده... . بالاخره سر و کله اتوبوس پیدا شد. خب از اینجا صاف میرم ولیعصر.
یعنی اون کجا داشت میرفت؟
منم قاطی سیل جمعیتی که دارن حول می زنن تا سوار شن، میام بالا. هنوز سرده ولی حداقل دیگه بارون تو صورتم نمی خوره. شالگردنمو باز می کنم تا بتونم نفس بکشم. انگار دست هام یخ زدن، میگیرمشون جلو صورتم و شروع می کنم به گرم کردنشون.
کاش بارون نمی بارید.
با دیدن بارش بارون و این هوا، ناخودآگاه به یاد سفر شمال چند سال پیش افتادم.
نرسیده به چالوس، ماشینمون خراب شد. مهتاب همش چند ماهه بود. مثل دیوونه ها سر زمستونی هوس شمال زده بود به سرمون! تو برف، کنار جاده، وایساده بودیم تا یکی رد شه و ما رو سوار کنه. هوا خیلی سرد بود، ولی من عجیب گرمم بود. مهتاب تو بغلم بود و من هم تو بغل اون بودم. سرم روی شونه های محکم مرد زندگیم بود و هیچ چیز کم نداشتم...
یعنی ممکنه اون شونه های مردونه با یه تلفن بی موقع شکسته باشن؟
گاهی که زنگ می زدم و پشت فرمون بود، می گفتم مواظب خودت باش. می خندید و می گفت: « مطمئن باش واسه دوباره دیدنت، شنیدن صدات، و تو آغوش بودنت مواظبم...»
یه روزنه ی امید کوچیک، خیلی کوچیک، هنوز تو قلبم روشنه...دوست دارم باور کنم مثل همیشه مواظب خودش بوده...البته که بوده...باید که باشه...
- ببخشید خانوم...هفته تیر ایستگاه داره؟ إ...ببخشید...شما حالتون خوبه؟
انقدر تو افکارم غرق شده بودم که اصلا متوجه اشک های گرمی که صورتم رو نوازش می کردند نشدم. با صدای پیرزن به خودم اومدم و دیدم داره با نگرانی نگاهم می کنه.
یعنی بازم میتونم ببینمش؟
- بله خوبم ممنون. نمیدونم، از یکی دیگه بپرسین.
برای فرار کردن از نگاهش، سرم رو برمیگردونم طرف پنجره و سعی می کنم بفهمم الان تو کدوم خیابونم. اممم...خب تا اونجایی که میدونم، فکر کنم یکی دو ایستگاه دیگه باید پیاده شم.
اگه عجله نداشت...اگه بی موقع بیرون نمیومد...اگه بارون نمی بارید...اگه بهش زنگ نمی زدم...شاید...شاید...
باید حواسمو پرت کنم. نباید به هیچی فکر کنم، فقط باید برم. تمام تمرکزمو می ذارم روی خیابان ها. شاید بد نباشه یه شعر زمزمه کنم تا ذهنمو مشغول نگه داره. یه شعر...
یاد شعری افتادم که اولین بار برام خوند.
شب بود...شاید یکی دو شب بعد عروسیمون. لب پشت بوم نشسته بودیم. داشت برام شعر می خوند، با همون صدای گرم و دوست داشتنیش:
« گل گلدون من، شکسته در باد... »
هنوز آهنگ صداش تو گوشمه. اون به آسمون نگاه می کرد، من سرم رو شونه هاش بود و چشمامو بسته بودم و با تمام وجود گوش می کردم.
« وقتی دست تکون می دی، به ستاره جون میدی، می شکفه گل از گل باغ...
وقتی چشمات هم میاد، دو ستاره کم میاد، می سوزه شقایق از داغ....
گل گلدون من...ماه ایوون من... »
نگاهش کردم. همون شب بود که مطمئن شدم این همون زندگی ایه که آرزوشو داشتم...
تو نور چشماش غرق شده بودم، چشمایی که اگه هم میومدن، ستاره های زندگیم بی فروغ می شدند...
یعنی هنوز ستاره ای هم مونده؟
وقتی نگاهم رو روی صورتش حس کرد، سرش رو از آسمون برگردوند طرفم. خندید و گفت: به چی زل زدی؟ تا حالا خوشگل ندیدی؟گفتم: تا حالا فرشته رو زمین ندیدم.
یعنی فرشته ی زمینیم رفته؟
صدای لرزانی تو سرم زمزمه می کنه: رفته...رفته...رفته...
گرمی اشک رو تو چشمام حس میکنم. برای خفه کردن صدای تو سرم، هندزفری ام رو از کیفم درمیارم و میذارم تو گوشم. سعی می کنم یه آهنگ گوش کنم، مهم نیست چی باشه، فقط میخوام صداشو تا ته بلند کنم. طوری که دیگه حتی نتونم فکر کنم. حداقل دیگه اون صداهای تو سرم رو نمیشنوم. بیرون هنوزم بارانیه. همین ایستگاه باید پیاده شم.
به سمت در اتوبوس میرم. دوباره با همون پیرزن چشم تو چشم میشم. با نگرانی تمام تو چشمام خیره میشه.
یعنی بازم میتونم تو چشاش خیره نگاه کنم؟
بی معطلی پشتم رو می کنم بهش و از اتوبوس پیاده میشم. بازم شلاق باران صورتم رو زخمی می کنه.
حالا منم و این کوچه پس کوچه ها و این شب بارونی که انگار خیال تموم شدن نداره. انگار همه از ترس خیس شدن یه جایی پناه گرفتن، خیابون ها خالی از عابره و آدمهای توی ماشین هم شیشه هاشونو کشیدن بالا که مبادا حتی یه قطره بارون هم لمسشون کنه. صدای آهنگ هنوز اونقدر بلند هست که نذاره چیزی بشنوم یا اینکه به چیزی فکر کنم.
تو این شب تاریک، تو این شهر درندشت، تو این خیابونهای سرد و نمناک و بی احساس، دنبال یه آدرس میگردم...یه جایی که همیشه ازش نفرت داشتم، ولی الان مجبورم برم...باید برم تا ببینمش...تا ببینم فروغ زندگیم، همه دار و ندار زندگیم رو هنوز دارم یا...
نمیدونم چی شده
نفهمیدم چی شد
هیچی ازش یادم نمیاد
فقط میدونم که الان رو آسفالت یخ زده خیابون دراز کشیدم و یه حس داغی تو پیشونیم دارم...یه پسر جوون بالا سرم ایستاده و لبهاش با اضطراب زیاد تکان می خورن، ولی من هنوز هندزفریم تو گوش هامه و گیجم، صداشو درست نمیشنوم...
سرمو میچرخونم تا ببینم کجام و چی شده...درست اونطرف خیابان یه چهره آشنا میبینم که داره به طرفم میاد...چهره ای که هرشب منتظر دیدنش بودم، چهره ای که امشب خودمو واسه دیدنش تو هر وضعیتی آماده کرده بودم، همون چهره دوستداشتنی با چشمهای گرم و مهربونش...
دستشو به طرفم دراز کرده...چشماش پر التماسن...پر اینکه بیا...بیا و نذار تنها برم...بیا و بذار باهم تمومش کنیم...مثل شروعش...مثل زندگی تمام این سالهامون...
فقط میگم: مهتاب...
مثل همیشه با همون چشمها و حالت آرامش بخشش بهم اطمینان میده که اون جاش پیش مامانم امنه...
مثل همیشه حق با اونه...میدونم مهتاب درک می کنه...درک می کنه که من بدون اون نمیتونم زندگی کنم...مطمئنم مهتاب درک میکنه...
دستم رو تو دستش میذارم و سبکبال تر از همیشه از جایم بلند میشم...
راستش من چندسال پیش یه چیزکهایی مینوشتم! ک البته تو سال کنکورم کلا نسلش منقرض شد! :d و تا الانم هنوز وقتی برای از سرگیریش پیدا نکردم.
این داستانم جزء اولین نوشته هامه (شاید دومی یا سومین چیزی ک نوشتم) و حدودا 4-5 سال پیش نوشتمش.
خوشحال میشم نظر و نقدتون رو راجع بهش بخونم.
ممنون، شاد باشین :)
*****
شب بارونی
بارون بی رحمانه به سر و صورتم چنگ می اندازه. یقه ی بارانی ام را می دم بالا و شالگردنم را می پیچم دور بینی ام. انقدر عجله داشتم برای بیرون آمدن که یادم رفت چترم را بردارم. شلوارم بدجور چسبیده به ساق پام و آب ازش چکه می کنه. مطمئنم اگر احمد اینجا بود، مثه همیشه می خندید و می گفت: «خانومی! کجا با این عجله؟ یه نگاه به خودت انداختی؟ مثه موش آب کشیده شدی! ...»
یعنی اونم عجله داشت؟
دارم تو خیابان هایتاریک و سرد و نمناک دنبال ایستگاه اتوبوس می گردم. این خیابان ها هم منتظرن تا یکم باران بیاد تا حسابی ترافیک کنن و شلوغ شن. لعنتی چقدر سرده... . بالاخره سر و کله اتوبوس پیدا شد. خب از اینجا صاف میرم ولیعصر.
یعنی اون کجا داشت میرفت؟
منم قاطی سیل جمعیتی که دارن حول می زنن تا سوار شن، میام بالا. هنوز سرده ولی حداقل دیگه بارون تو صورتم نمی خوره. شالگردنمو باز می کنم تا بتونم نفس بکشم. انگار دست هام یخ زدن، میگیرمشون جلو صورتم و شروع می کنم به گرم کردنشون.
کاش بارون نمی بارید.
با دیدن بارش بارون و این هوا، ناخودآگاه به یاد سفر شمال چند سال پیش افتادم.
نرسیده به چالوس، ماشینمون خراب شد. مهتاب همش چند ماهه بود. مثل دیوونه ها سر زمستونی هوس شمال زده بود به سرمون! تو برف، کنار جاده، وایساده بودیم تا یکی رد شه و ما رو سوار کنه. هوا خیلی سرد بود، ولی من عجیب گرمم بود. مهتاب تو بغلم بود و من هم تو بغل اون بودم. سرم روی شونه های محکم مرد زندگیم بود و هیچ چیز کم نداشتم...
یعنی ممکنه اون شونه های مردونه با یه تلفن بی موقع شکسته باشن؟
گاهی که زنگ می زدم و پشت فرمون بود، می گفتم مواظب خودت باش. می خندید و می گفت: « مطمئن باش واسه دوباره دیدنت، شنیدن صدات، و تو آغوش بودنت مواظبم...»
یه روزنه ی امید کوچیک، خیلی کوچیک، هنوز تو قلبم روشنه...دوست دارم باور کنم مثل همیشه مواظب خودش بوده...البته که بوده...باید که باشه...
- ببخشید خانوم...هفته تیر ایستگاه داره؟ إ...ببخشید...شما حالتون خوبه؟
انقدر تو افکارم غرق شده بودم که اصلا متوجه اشک های گرمی که صورتم رو نوازش می کردند نشدم. با صدای پیرزن به خودم اومدم و دیدم داره با نگرانی نگاهم می کنه.
یعنی بازم میتونم ببینمش؟
- بله خوبم ممنون. نمیدونم، از یکی دیگه بپرسین.
برای فرار کردن از نگاهش، سرم رو برمیگردونم طرف پنجره و سعی می کنم بفهمم الان تو کدوم خیابونم. اممم...خب تا اونجایی که میدونم، فکر کنم یکی دو ایستگاه دیگه باید پیاده شم.
اگه عجله نداشت...اگه بی موقع بیرون نمیومد...اگه بارون نمی بارید...اگه بهش زنگ نمی زدم...شاید...شاید...
باید حواسمو پرت کنم. نباید به هیچی فکر کنم، فقط باید برم. تمام تمرکزمو می ذارم روی خیابان ها. شاید بد نباشه یه شعر زمزمه کنم تا ذهنمو مشغول نگه داره. یه شعر...
یاد شعری افتادم که اولین بار برام خوند.
شب بود...شاید یکی دو شب بعد عروسیمون. لب پشت بوم نشسته بودیم. داشت برام شعر می خوند، با همون صدای گرم و دوست داشتنیش:
« گل گلدون من، شکسته در باد... »
هنوز آهنگ صداش تو گوشمه. اون به آسمون نگاه می کرد، من سرم رو شونه هاش بود و چشمامو بسته بودم و با تمام وجود گوش می کردم.
« وقتی دست تکون می دی، به ستاره جون میدی، می شکفه گل از گل باغ...
وقتی چشمات هم میاد، دو ستاره کم میاد، می سوزه شقایق از داغ....
گل گلدون من...ماه ایوون من... »
نگاهش کردم. همون شب بود که مطمئن شدم این همون زندگی ایه که آرزوشو داشتم...
تو نور چشماش غرق شده بودم، چشمایی که اگه هم میومدن، ستاره های زندگیم بی فروغ می شدند...
یعنی هنوز ستاره ای هم مونده؟
وقتی نگاهم رو روی صورتش حس کرد، سرش رو از آسمون برگردوند طرفم. خندید و گفت: به چی زل زدی؟ تا حالا خوشگل ندیدی؟گفتم: تا حالا فرشته رو زمین ندیدم.
یعنی فرشته ی زمینیم رفته؟
صدای لرزانی تو سرم زمزمه می کنه: رفته...رفته...رفته...
گرمی اشک رو تو چشمام حس میکنم. برای خفه کردن صدای تو سرم، هندزفری ام رو از کیفم درمیارم و میذارم تو گوشم. سعی می کنم یه آهنگ گوش کنم، مهم نیست چی باشه، فقط میخوام صداشو تا ته بلند کنم. طوری که دیگه حتی نتونم فکر کنم. حداقل دیگه اون صداهای تو سرم رو نمیشنوم. بیرون هنوزم بارانیه. همین ایستگاه باید پیاده شم.
به سمت در اتوبوس میرم. دوباره با همون پیرزن چشم تو چشم میشم. با نگرانی تمام تو چشمام خیره میشه.
یعنی بازم میتونم تو چشاش خیره نگاه کنم؟
بی معطلی پشتم رو می کنم بهش و از اتوبوس پیاده میشم. بازم شلاق باران صورتم رو زخمی می کنه.
حالا منم و این کوچه پس کوچه ها و این شب بارونی که انگار خیال تموم شدن نداره. انگار همه از ترس خیس شدن یه جایی پناه گرفتن، خیابون ها خالی از عابره و آدمهای توی ماشین هم شیشه هاشونو کشیدن بالا که مبادا حتی یه قطره بارون هم لمسشون کنه. صدای آهنگ هنوز اونقدر بلند هست که نذاره چیزی بشنوم یا اینکه به چیزی فکر کنم.
تو این شب تاریک، تو این شهر درندشت، تو این خیابونهای سرد و نمناک و بی احساس، دنبال یه آدرس میگردم...یه جایی که همیشه ازش نفرت داشتم، ولی الان مجبورم برم...باید برم تا ببینمش...تا ببینم فروغ زندگیم، همه دار و ندار زندگیم رو هنوز دارم یا...
نمیدونم چی شده
نفهمیدم چی شد
هیچی ازش یادم نمیاد
فقط میدونم که الان رو آسفالت یخ زده خیابون دراز کشیدم و یه حس داغی تو پیشونیم دارم...یه پسر جوون بالا سرم ایستاده و لبهاش با اضطراب زیاد تکان می خورن، ولی من هنوز هندزفریم تو گوش هامه و گیجم، صداشو درست نمیشنوم...
سرمو میچرخونم تا ببینم کجام و چی شده...درست اونطرف خیابان یه چهره آشنا میبینم که داره به طرفم میاد...چهره ای که هرشب منتظر دیدنش بودم، چهره ای که امشب خودمو واسه دیدنش تو هر وضعیتی آماده کرده بودم، همون چهره دوستداشتنی با چشمهای گرم و مهربونش...
دستشو به طرفم دراز کرده...چشماش پر التماسن...پر اینکه بیا...بیا و نذار تنها برم...بیا و بذار باهم تمومش کنیم...مثل شروعش...مثل زندگی تمام این سالهامون...
فقط میگم: مهتاب...
مثل همیشه با همون چشمها و حالت آرامش بخشش بهم اطمینان میده که اون جاش پیش مامانم امنه...
مثل همیشه حق با اونه...میدونم مهتاب درک می کنه...درک می کنه که من بدون اون نمیتونم زندگی کنم...مطمئنم مهتاب درک میکنه...
دستم رو تو دستش میذارم و سبکبال تر از همیشه از جایم بلند میشم...