PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بیوگرافی اسطوره های زمان



MaRs
2014/08/07, 15:56
اسطوره های زمان (http://www.namotanahi.blogfa.com/post-33.aspx) در ابتدای خلقت خلاء یا خائوس آفريده شد. از خائوس زمین یا گایا خلق شد، سپس تارتاروس که دنیای زیرین است و اروس یا شهوت از خلاء ايجاد شدند. دیگر خدایان خلق شده از خائوس عبارتند از تاریکی یا اربوس و شب یا نیخ. از ازدواج آنها نيز هامرا یا روز و روشنایی یا آتیر متولد شدند. از زمین یا همان گایا سه خدا متولد شدند: آسمان یا اورانوس، دریا یا پونتوس و کوهها یا اورئا. از هم آغوشي شبانه گايا (زمين) با اورانوس (آسمان)، دوازده تايتان بوجود آمدند. سه غول يك چشم و سه غول صد دست كه نسل اول خدايان را شكل دادند. اورانوس پدر اين تايتانها از فرزندان خود تنفر داشت و بدين سبب ايشان را در تارتاروس(دنياي زيرزميني) زنداني كرد. اين كار موجب خشم مادر تايتانها، گايا شد و وي از فرزندان خود خواست تا انتقام خويش را از پدرشان اورانوس بستانند. كوچكترين تايتان يعني كرونوس حاضر به انجام چنين عملي شد و با داس آهني كه مادرش بوي سپرده بود شب هنگام، زماني كه اورانوس براي نزديكي با گايا به نزد وي آمد توسط كرونوس اخته شد. كرونوس آلت اخته شده پدر را به دريا انداخت كه از آن آفروديت(خداي عشق) زاده شد. كرونوس كه بعد از پدرش اورانوس به پادشاهي خدايان رسيده بود حاضر به آزادكردن برادران خود از تاتاروس نشد. اورانوس و گايا پيش بيني نمودند كه كرونوس نيز توسط فرزندش سرنگون خواهد شد. با ازدواج كرونوس با خواهر خود رئا، وي صاحب شش فرزند به نام هاي هستيا، دمتر، پوزيدون، هرا، هادس و زئوس شد. اما كرونوس به منظور جلوگيري از وقوع پيشبيني پدر و مادر خود، هر كدام از فرزندانش را هنگام تولد مي بلعيد. در زمان تولد زئوس رئا از اورانوس و گايا كمك خواست تا مانع خوردن زدوس شوند. رئا سنگ بزرگي را به كرونوس داد و او نيز كه تصور مي كرد اين سنگ بزرگ زئوس است، آنرا بلعيد. رئا، زئوس را به جزيره كرت برد و بزرگ كرد. هنگامي كه زئوس بزرگ شد داروي تهوع آوري را به پدر خوراند و اين امر باعث شد كه كرونوس فرزنداني را كه خورده بود بالا بياورد. در اين هنگام، جنگي ما بين تايتانها و فرزندان كرونوس شكل گرفت كه منجر به پيروزي فرزندان وي شد و سلطنت ميان زئوس و برادران و خواهرانش تقسيم شد.
در اسطوره اي ديگر، پروزرپين نيمي از سال به روي زمين آمده و با خود بهار را به ارمغان مي آورد و نيم ديگر سال به دنياي زير زمين يا همان تارتاروس نزد پلوتو خداي تارتاروس باز مي گردد. به گونه اي اين افسانه شباهتي با نوروز ايرانيان داشته كه در آغاز نوروز پروزرپين بروي زمين آمده و با خود طراوت و سرسبزي به همراه مي آورد و در نيمه دوم سال به زير زمين مي رود.بنا به گفته ميرچا الياده در كتاب «مقدس و نامقدس»،«براي انسان مذهبي، فرهنگ‌هاي باستاني جهان هر ساله تجديد مي‌شود، به ديگر سخن با هر سال نو جهان تقدس بنيادي را باز مي‌يابد. اين تقدس همان است كه به هنگام بيرون آمدن از دستان آفريدگار داشته است. اين حيات كيهاني به شكل جريان دايره‌واري تصور شده است، كه اين جريان دايره‌وار با سال مشخص مي‌شده است. سال دايره بسته‌اي بوده است و آغاز و پاياني دارد، ليكن اين ويژگي را نيز داشته كه مي‌تواند به شكل سال نو باز زاده شود.». در اين افسانه نيز آمدن و بازگشتن پروزرپين مدام تكرارشده و زمان گونه اي دايروي به خود مي گيرد. خلاصه داستان مربوط به اين اسطوره به شرح زير مي باشد:
زماني كه زئوس پسر كرونوس، تايتانها (برادران كرونوس) را شكست داد و آنها را به تارتاروس افكند، دشمنان جديدي عليه او و خدايان به مبارزه برخاستند. اينان غولهايي به نام هاي تيفون، بريارئوس، انسلادوس و ديگران بودند. تعدادي از اينان صد دست داشته و از دهان برخي از آنها نيز آتش مي باريد. سرانجام در جنگ با زئوس شكست خورده و زنده زنده زير كوه آئتنا دفن شدند. سقوط اين غولها زمين را لرزاند و پلوتو خداي دنياي زيرزمين را نگران كرد كه مبادا قلمروحكومتش در برابر خورشيد گسترده شود. لذا بمنظور بررسي ميزان خرابي، خود سوار بر ارابه اش كه اسبهايي سياه آنرا مي كشيدند شده و به سطح زمين آمد. در همين حين بود كه ونوس كه بر كوه اريكس با پسر خود كوپيد بازي مي كرد، پلوتو را ديده و بوي گفت: (پسرم تيرهاي خود را كه بر همه كس حتي جوو (زئوس) پيروز مي شود بردار و تيري بر سينه پادشاه تارتاروس (پلوتو) بيانداز و از اين موقعيت براي توسعه پادشاهي خود و من استفاده كن). كوپيد نيز با انتخاب بهترين تير تيردان خود تيري را به قلب پلوتو زد.
در دره انا، درياچه اي است كه ميان درختان جنگل محصور است. تعداد درختان اين جنگل به حدي است كه به ندرت نور خورشيد به درياچه مي تابد. در اين مكان زمين مرطوب پر از گل بوده و مي توان گفت در آنجا هميشه بهار است. در همين مكان بود كه پروزرپين با همراهانش بازي مي كرد و بنفشه و ياس مي چيد و پيشبند و سبدش را از گلها پر مي كرد. در اين حال پلوتو او را ديد و دلباخته وي شد و او را با خود برد. پروزرپين فرياد مي كشيد و از مادرش كمك مي خواست. در همين حين پيشبند از دستش رها شد و گلهاي ياس و بنفشه روي زمين ريخت. پلوتو بر اسب نشست و تاخت تا دور شد.
زماني كه به رودخانه سيان رسيد، چنگ سه شاخه اش را به سوي رودخانه گرفت و آنرا از هم گشود و راهي به تارتاروس، دنياي زيرزميني باز كرد.
سرس در جستجوي فرزند، تمام دنيا را گشت ولي تمام اين گشتن ها بي فايده بود. او خسته و غمگين نه شبانروز بر سنگي نشست و آفتاب و مهتاب و بارش رگبار را تحمل نمود. اين مكان همانجايي است كه اكنون شهر اليوسيس برقرار شده است. در همين مكان بود كه وي با پيرمردي و دخترش آشنا شد و آنها سرس را كه در قالب پيرزني بر آنان ظاهر شده بود با اصرار به خانه خود بردند و سرس با بوسيدن لبهاي پسر مريض خانواده او را شفا داد. بر سر ميز شام سرس شيره ترياكي را كه در راه خانه چيده بود با شير پسرك مخلوط كرد همچنين شب هنگام زماني كه همگان خواب بودند سرس پسر را برداشت، دستهاي خود را دورش گرفت و سه بار وردي بر او خواند و آنگاه وي را روي خاكسترهاي آتش خواباند. مادر كودك كه شاهد اعمال ميهمان خود بود با فريادي برخاست و كودك را از ميان آتش برداشت. در اين لحظه سرس به چهره واقعي خود درآمد و ساكنان خانه از ديدن سيماي الهي وي شگفت زده شدند. در اين هنگام سرس گفت: اي مادر تو با مهرباني خود در حق فرزند خويش بدي كردي. نزديك بود من او را از جاودانان كنم. اما تو مانع شدي. با وجود اين وي مردي بزرگ خواهد شد و به انسان استفاده از خيش و فايده هاي كشت بر زمين را خواهد آموخت. در اين زمان وي از نظرها غايب شد.
سرس همچنان به جستجوي پروزرپين ادامه مي داد تا اينكه به سيسيل بازگشت. يعني مكاني كه پلوتو بر لب رودخانه راهي به تارتاروس گشود و پروزرپين را با خود برد. در اين موقع پري دريايي بواسطه ترس از خداي دنياي مردگان ماجرا را براي سرس تعريف نكرد ولي با اين وجود، شال كمر پروزرپين را كه در حين فرار به زمين افتاده بود به او نشان داد. در اين زمان سرس از يافتن دخترش نااميد شده و سرزنش خود را متوجه زمين نمود: اي خاك ناسپاس كه به تو رخت سبزي پوشاندم و دانه هاي مغذي دادمت، ديگر از بخشش هاي من سودي نخواهي برد.
پس از آن گله ها مردند، خيش ها در كرت ها شكستند، دانه ها از سربرآوردن عاجز شده و آفتاب و باران ا حد فزوني گرفتند. در اين حال زمين را خشكي فراگرفت. چشمه اي بنام آرتوشا با ديدن چنين وضعيتي به دفاع از زمين برخاست و در ضمن اينكه داستان خود را براي سرس تعريف كرد به وي گفت كه دخترش پروزرپين چگونه همراه پلوتو به دنياي زيرزمين رفته و زمين ناخواسته چنين راهي را براي وي گشوده است. سرس پس از شنيدن اين داستان و پس از لحظاتي گيجي، با ارابه خويش نزد زئوس رفته و از وي درخواست نمود براي بازپس گرفتن دخترش به او كمك كند. ژوپيتر تنها به شرط اينكه پروزرپين در آن دنيا چيزي نخورده باشد حاضر به كمك به وي شد چه در غير اينصورت تقدير مانع آزادي او مي شد. بر اساس همين قرار، مركوري همراه اسپرينگ (بهار)، نزد پلوتو رفته تا پروزرپين را از وي درخواست نمايند. پلوتو رضايت داد ولي بواسطه اينكه دخترك بر چند دانه اناري دندان زده بود، رهايي كامل او صورت نگرفت ولي قرار بسته شد كه پروزرپين نيمي از سال را نزد مادرش سرس و نيمي ديگر را نزد پلوتو در تارتاروس ر كند. سرس نيز با همين قرار سرسبزي را به زمين بازگرداند. سپس وي سلئوس پيرمرد و خانواده اش را به ياد آورد و نزد آنان رفته و به پسر وي فن شخم زدن آموخت و از اين طريق بشر كشاورزي را فرا گرفت.
در اين اسطوره، پروزرپين به معناي دانه غلات و گياه و سرسبزي زمين است كه در آغاز بهار و نوروز به زمين آمده و با خود سرسبزي و طراوت مي آورد. در ابتداي پاييز نيز به نزد پلوتو در زير زمين رفته و سرسبزي از طيعت رخت مي بندد.
اسطوره خلقت قبايل اسكانديناوي در اداها بيان شده است. مطابق اين اسطوره، زماني نه در بالا آسمان وجود داشت و نه در پايين زميني، بلكه تنها ژرفايي نامتناهي بود كه دنيايي از مه در آن شناور بود و درون آن چشمه اي مي جوشيد. دوازده رود از اين چشمه جاري بودند كه زماني كه از سرچشمه خود دور مي شدند، يخ مي زدند و لايه اي بر لايه ديگر اضافه مي شد تا اينكه نهايتا ژرفا پر شد. در قسمت جنوبي جهان مه، جهان نور قرار داشت. از سمت اين جهان بادگرمي مي آمد و بر يخ ها مي وزيد و آنها را ذوب مي كرد. پس غبارها و بخارها از آن برخاستند و ابرها را شكل دادند كه از آن اي مير غول و فرزند جنگل و نيز گاو اودهومب لا پديد آمدند. از شير اين گاو غول تغذيه كرده و بزرگ شد. خود گاو نيز از ليسيدن برفك ها و نمك تغذيه مي كرد. همچنان كه گاو يخ ها را ميليسيد، روزي موي مردي ظاهر شد، روز دوم همه سر و روز سوم همه هيكل انسان با تمام زيبايي و قدرتش پديدار شد. از اين موجود جديد و همسرش كه از نسل غولان بود، سه برادر به نام هاي ادين، وويلي و "و" بوجود آمدند. اين سه برادر غول هاي جنگل اي مير را كشتند و از بدن وي زمين پديد آمد. از خون وي درياها تشكيل شد و از استخوانهايش كوهها. از موهايش درختها و از كاسه سرش آسمانها پديد آمدند. ابرهاي آسمان نيز مغز وي هستند. از ابروهاي اي مير، ميدگارد (وسط زمين) را ايجاد نموده كه بعدها جايگاه انسانها شد.
سپس ادين گردش شبانروز و فصول را وضع كرد، خورشيد و ماه را بر آسمان نصب كرده و گردش آنها را بدين شكلي كه هست مقرر نمود.

پرسی
2014/08/07, 17:09
رفیق پوسایدون رو هم بذار