PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ﺍﯾﻦ ﺳﻮاﻝ رو ﻧﺒاﯾﺪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ…



Ara
2014/07/16, 06:55
سلام به همه....این مطلب رو از سایت بیست آوردم براتون....

ﻫَﺮﭼﯽ ﺍَﺯﺵ ﻣﯽ ﭘُﺮﺳﯿﺪﯼ ﺩﺭ ﺟﻮاﺑﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩﻣﺜﻼً ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ : ﻣَﻨﻮ ﻣﯽ شناسی؟ﺁﺭﻩﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ : اینجا ﺧﻮﺑﻪ برات ، راحتی ؟ﺁﺭﻩﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ : خوشحالی که اینجایی ؟ﺁﺭﻩﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ : می خوای ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ یه ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯿﻢ ، ﺩﻟﺖ واشه ؟!ﺍﻭﻧﻮﻗﺖِ ﮐﻪ ﺍِﻧﻘﺪﺭ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﮑﺸﻪ و داد و فریاد میکنه ﮐﻪﻧﻪ ! ﻧﻪ ! ﻧﻪ !ﺑﻌﺪﺍً ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ پرستار آسایشگاه ﺑﻬﺖ میگه:” ﺁﺧﻪ ، با ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ سرای سالمندان “ﺍﯾﻦ ﺳﻮاﻝ رو ﻧﺒاﯾﺪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ…

موضوع انشا:”خوشبختی”
.
.
.
“بنام خدا”
خوشبختی یعنی قلب پدر و مادرم بتپد…
_____پایان________
قدرشون رو بدونیم تنها چیزهایی هستن که تکرار نشدنی اند.فقط و فقط یکبار اتفاق می افتن.

-شرمنده می کند فرزند رادعای خیر مادر در کنج خانه ی سالمندان .
-خورشیدهر روز دیرتر از پدرم بیدار می شوداما زودتر از او به خانه بر می گردد !
-مادرتنها کسیست که میتوان “دوستت دارم”‌هایش را باور کردحتی اگر نگوید
-اگر ۴ تکه نان خیلی خوشمزه وجود داشته باشد و شما ۵ نفر باشیدکسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید مادر است.


چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”
خجالت کشیدم …!حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریمتوان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!آبنات رو برداشتگفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:“مادر جون ببخش، فراموش کن.”اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”


داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کند مادر تو با من‌ جنگ‌
هرکجا بیندم‌ از دور کند
چهره‌ پرچین‌ و جبین‌ پر آژنگ‌
با نگاه‌ غضب‌ آلود زند
بر دل‌ نازک‌ من‌ تیر خدنگ‌
مادر سنگدلت‌ تا زنده‌ است‌
شهد در کام‌ من‌ و تست‌ شرنگ‌
نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ ترا
تا نسازی‌ دل‌ او از خون‌ رنگ‌
گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌ خوف‌ و درنگ‌
روی‌ و سینه‌ ی تنگش‌ بدری‌
دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینه‌ ی تنگ‌
گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌
تا برد زاینه‌ قلبم‌ زنگ‌
عاشق‌ بی‌ خرد ناهنجار
نه‌ بل‌ آن‌ فاسق‌ بی‌ عصمت‌ و ننگ‌
حرمت‌ مادری‌ از یاد ببرد
خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ زبنگ‌
رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌
سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ‌
قصد سرمنزل‌ معشوق‌ نمود
دل‌ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ‌
از قضا خورد دم‌ در به‌ زمین‌
و اندکی‌ سوده‌ شد او را آرنگ‌
وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز
اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌ فرهنگ‌
از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود
پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ‌
دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌
آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ‌:
آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌
آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ…

یه ضرب المثل سرخپوستی هست که میگه :
وقتی که یه آدم پیری میمیره ، مثل این میمونه که یه کتابخونه آتش گرفته…

شعر از فریدون مشیری
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمانی یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خوش تر است
لذت یک لحظه \"مادر\" داشتن

خب درمورد پدر مادر تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه

طولانیه اما خیلی قشنگه.ببخشید.
آیا تا به حال به خاصیت های دیوار اندیشیده ای؟ یا فقط آن را حصاری پنداشته ای از بیم دزد؟….دیوار نماد سکوت و بی اعتنایی ست..یعنی می شنود ولی اعتنا نمی کند در ظاهر…یعنی صاف می ایستد و فقط در سکوت می ماند و بس.. نه واکنشی, نه پاسخی, نه حتی لبخندی که یعنی شنیدم مثلا…گاه برای آن که دیوار را از این سکوت دربیاورند و دلشان خوش باشد که حرف هایشان را دیوار شنیده است می گویند دیوار موش دارد و موش هم که قطعا گوش دارد پس لابد دیوار با گوش های موش می شنود حرف ها را…اما من می خواهم امروز از حریم بی دفاع دیوار دفاع کنم…دیوار می شنود اما نه با گوش های موش..می دانی چرا دیوار هر چند خسته باشد تکیه ی تو را کنار نمی زند و می گذارد که سرت را به جای شانه هایی آشنا , به او تکیه دهی و گاه با نم نم اشکی , بارانی اش کنی؟…می دانی چرا دیوار جواب عصبانیت تو را که گاه با ضربات پا و مشت بر پیکرش خالی می کنی را نمی دهد و با تمام ـآجر هایش روی سرت خراب نمی شود؟…می دانی چرا بعضی از دیوار ها به پنجره نداشتن شان اعتراض نمی کنند؟…می دانی روی زمین , میخ شدن چه طعمی دارد؟…می دانی …؟گاه که خسته ای, گاه که دلت از رنج و غم به تلاطم دریای طوفان زده می ماند, تکیه ات را به دیوار بده ..گوش هایت را روی خنکای ایستاده اش بگذار…خوب گوش کن…چه می شنوی؟دیوار حدیث بی پایان خستگی دستانی ست که تا نیمه های شب , خشت های گلی را بر پیکرش نهاده اند و بر سستی قامت ش , آجر گذاشته اند…دیوار , نه با سیمان , که با آب دیدگان شرم آلود پدری رنجور که تاب رفتن به خانه را ندارد, بالا رفته است…دیوار , خشم مردانه های یک غریبه را در لا به لای سکوتش , پنهان کرده است…دیوار ساکت نیست…دیوار می نویسد…دیوار , بغض تو را در صندوق خاطرات روزگارش می نگارد تا هر روز غروب به آسمان نشان دهد…تکیه ات را به دیوار بده…مشت هایت را بر دیوار بکوب …سرت را به دیوار بزن…عشقت را به دیوار بیاویز…اما نگو که دیوار نمی شنود…نگو که نمی شنود…اگر دل دیوار بشکند , برای ریختن نیازی به زمین لرزه ندارد…


دیوار نه این است که میبینی و دانی _ دیوار شده پر ز سخنهای نهانی _ دیوار نمادی ز سکوت است و جماد است _ گه گاه کند سایه سر خسته شبانی _ لبخند و خمی نیست بر او . ساکت و خاموش _ شاید که شود محرم عشاق و لبانی _ در هر ترک و خش و خطش هست روایت _ هر خط و خشی چون لب خندان و زبانی _ با خشت و گل و سنگ و تلاش و عرق مرد _ دیوار شده مأمن هر پیر و جوانی _ دیوار پر از دق دلی های کسان است _ این سوی . هماهنگ . و در پشت تبانی _ دیوار به ضرب المثل و شعر و حکایت _ بسیار بگوید همه تمثیل و معانی.

اینهم از دیوار یکی دیگه هم میذارم بعد راحتتون میذارم....


بود در کشور افسانه کسیشهره در نه گفتن :نام می خواهی ؟
- نهکام می جویی ؟
- نهتو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟
- نهتو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟
- نهمذهب ما را می دانی ؟
– نهخط ما می خوانی آیا ؟
– نه
.
نه ، به هر بانگ که بر پا می شدنه ، به هر سر که فرو می آمدنه ، به هر جام که بالا می رفتنه ، به هر نکته که تحسین می شدنه ، به هر سکه که رایج می گشت .
.
روزی آیینه به دستش دادند- می شناسی او را ؟- آه ، آری خود اوستمی شناسم او را .گفته شد دیوانه است ،سنگسارش کردند !

تموم شد ببخشید حوصلتونو سر بردم........((72))