PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : واقیت افزوده



zeoses
2014/05/15, 23:19
واقیت افزوده

7397

نتیجه اخر:

فکر کنم مورد 5208 که در 52 متری ورودی 8 اتوبان پیدا شده از سلامت روانی برخوردار نیست و بازجویی از ان جز اتلاف زمان و هزینه فایده ای نداره. به نظر من اون یا دچار توهم شده یا از ذهنی خلاق برخوردار است که این چنین داستان سرایی می کند اعترافات او بیشتر از آنکه رنگ و بویی از واقعیت داشته باشد به داستانهای علمی تخیلی شباهت دارد اعترافات او را به صورت پیوست برای شما ارسال می کنم
پیوست:
5208: اون روز هم یه روز عادی بود مثل بقیه روزها، کله سحر با صدای ساعته شماطّه دار از خواب پریدم ،با چشای پف کرده و دست و رو آب نکشیده گرمکن تنم کردم و برای دوی صبح گاهی اماده شدم ،همسرم که تازه چشماشو باز کرده بود بوسیدم واز اون خداحافظی کردم و شال و کلاه کردم و به راه افتادم . ستوان همون طور که می دونید خونه ام دمه اوتوبانه و من از حاشیه اتوبان واسه دویدن استفاده می کنم ، اون روز یکمی سرم درد می کرد با این حال شروع به دویدن کردم هنوز پام گرم نشده بود که که یهویی دیدم یه ماشین تخته گاز سمتم میاد...
ستوان : مدل ماشین؟
5208: راستشو بِخاید تو اون گیر و دار من بیشتر به فکره در بردن جونم بودم تا اینکه حواسمو پرته مدل ماشین کنم ، جناب ستوان اگه راستشم بخواین من اصلا علاقه ای به دونستن مدل ماشینها ندارم اصولا من سرم تو لاک خودمه یا بهتر بگم خودمو مشغول کار های پیش پا افتاده نمی کنم.
ستوان : کار شما چیست؟
5208: پیش قاضی و ملق بازی ستوان شما بدون اطلاعات آب هم نمی خورین چه برسه به بازخویی.
ستوان: زبون درازی نکن فقط به سوالات جواب بده نه کم تر نه بیشتر.
5208:باشه بابا. من توی قسمت فناوری های نوین کامپیوتری وزارت دفاع کار می کنم یه جورایی برنامه نویسم فرمایش دیگه ای هست؟
ستوان :خب ادامه داستان؟
5208: وقتی شستم خبر دار شد که دیدم بیشتر تر از چن ثانیه برای عکس العمل فرصت ندارم ؛ با یه جهش فرز خودم رو به شونه خاکی اتوبان پرت کردم. نمی دونم چی شد؟ انگاری سرم به جایی خورد چون اصلا بقیه شو یادم نمیاد تا وقتی که چشمامو باز کردم همینکه یکمی اینور و اونور رو پاییدم فهمیدم که روی یه تخت اونم وسطه یه محفظه ی شیشه ای گیر افتادم ، یه لباس سفید هم تنم بود .زمزمه ای توی گوشم پیچید " خودشه ما حافظه ی اون رو اسکن کردیم ،با الگوریتم های موردنظر ما تطابق داره ،این بار دیگه اشتباه نکردیم بعد از پنج سال تلاش بالاخره تونستیم اون رو از زمان مناسب بیاریم این جا "
تو تعجب بودم که چه اتفاقی می تونسته افتاده باشه ؟ که در چشم بهم زدنی تختی که من روش خوابیده بودم کمی چرخید تا اینکه به صورت عمودی در اومد و محفظه ی شیشه ای که دور تا دور من بود به انی کنار رفت باورم نمی شد رنگ سفید مرا در بر گرفته بود اونقد سفید که تنها چیزی که در این سفیدی نا منحوس بود رنگ تنم بود داشتم از تعجب شاخ در می اوردم به هر مکافاتی که بود بر لرزش تنم غلبه کردم و پامو رو زمین گذاشتم درست همون جایی که پامو رو کف زمین گذاشتم محیط شروع به رنگ باختن کرد و رگه های بی رنگی سپیدی اتاق را در نوردید قلبم داشت از توی سینم در می یومد هر چوری که بود بر ترسم قلبه کردم به دور و ورم نگاهی انداختم من توی یه اتاق کوچک بودم که در کوشه ی سمت راست اون یه در سبز رنگ بود به سرعت به طرف در رفتم می خواستم در و باز کنم اما نمی شد...
ستوان: حتما گیر آدم فضایی ها افتاد بودید یا ...
5208:نه ستوان از اون هم با حال تر من به اینده سفر کرده بودم .
ستوان :اگر به من بود تو رو همین الان به یکی از بیمارستان های روانی می بردم و تا اخر عمر هم نمی زاشتم از اون جا خارج بشی تنها شانسی که اوردی این هست که یکی از اعضای مفید وزارت دفاعی البته به گفته خودشون ولی از نظر من پشیزی نمی ارزی و اون ها هم به من اجازه همچین کاری رو نمیدن پس انتظار نداشته باش من این چرندیات رو باور کنم اگر هم من اینجام به خاطر دستور مافوق من هست وگر نه من اصلا علاقه ای به این گفت و گو ندارم.
5208:ستوان اینو بدون که اگر ذهن خودتو رو روی ناممکن ها باز کنی اون وقته که حقیقت رو می فهمی.
مثلا همین 100 سال پیش کی فک می کرد که ما بتونیم به ماه سفر کنیم یا حتی بتونیم با یه دوربین از هم عکس بگیریم این ها همه پیشرفت علمه چه به میل شما باشه چه نباشه اتفاق می یوفته و این شمایین که باید خودتونو با این ها وقف بدین .
خلاصه مطلب شما از من خواستید که اتفاقی رو که برام افتاده تعریف کنم منم دارم همین کار رو می کنم حالا باور کردنش یا نکردنش به خودتون مربوطه و این که من آدم مفید هستم یا نه فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه .
ستوان: حرف زیاده بسه ادامه بده .
5208: امر امر شماست. برای باز کردن در کمی به عقب رفتم می خواستم خودمو محکم به در بکوبم که ناگهان در باز شد و یک مرد سفید رو با موهایی جوگندمی و دماغی نسبتا بزرگ وارد اتاق شد و از همه جالب تر این که لباسی که بر تن داشت کاملا شبیه به لباسی که من به تن داشتم بود با این تفاوت که چند خط طلایی روی استین ان بود.
وقتی چشم مرد به من افتاد لبخندی زد .
سرم داشت از سوال های بی جواب می ترکید مثل آدم هایی که بعد از مدت ها یکی رو می بینن شروع کردم به سوال پرسیدن اینجا کجاست شما کی هستید من چرا اینجا هستم و خیلی سوال دیگه مرد که حالا با تعجب منو نگاه می کرد گفت :حتما جواب سوال های خودت را خواهی گرفت . فقط قبل از ان باید به دنبال من بیایی من هم که می خواستم از این سر در گمی در بیایم دنبال او رفتم.
اون مرد منو پیش مردی برد که اون رو پیشوا می خوانندن بعد سری به نشانه تعظیم فرود آورد و از پیش ما رفت پیشوا منو به خوردن یک نوشیدنی دعوت کرد و من هم به شرط این که هرچه زود تر من از این سر در گمی در بیاره قبول کردم وقتی مشغول نوشیدن بودیم او شروع به صحبت کرد نمی دونم چرا ولی مو به مو حرف های اون رو به یادم می یاد.اون گفت: حتما برای تو خیلی عجیب بود که بد از او سانحه چشماتو اینجا باز کنی اما این کار خیلی ضروری بود و باید انجام می شد هر چند که خیلی وقت و هزینه بر بود ولی مطمنم ارزش شو داشت بزار قبل از این که بگم چرا اینجایی یه چیزی رو به تو نشون بدم .
ستوان: چیزی از قیافه اون مرد به یاد داری؟
5208:نمی دونم چرا ولی اصلا نمی تونم خیافشو تجسم کنم.
ستوان :مسخرست می گی حرفا شو مو به مو بیاد داری ولی قیافشو نه ؟
5208:جوری صحبت می کنید که برای شما همچین چیزی پیش نیومده من حاضرم شرط ببندم که که اگر شما هم اونجا بودید نمی تونستید قیافه اون رو مجسم کنید.
ستوان:خودتون رو با من مقایسه نکنید داستانتوادامه بده.
5208: اون من رو به بالکن اتاقی که ما قرار داشتیم برد از اونجا می شد تمام شهر رو دید من تا به حال شهری به این زیبایی ندیدم درختان سرسبزِ، رود های زیبا ، و خانه هایی که با زیبایی تمام کار شده بود دارم دوباره می گم من به شخصه شهری به این زیبایی ندیده بودم گویی بهشت را در زمین بنا کرده باشند مردم همگی در حال چشن و پای کوبی بودند انگار که هر لحظه بر شادی ان ها افزووده می شد.
ستوان :انشا الله قسمت بشه ما هم بریم اونجا که شما رفتید. لطفا از گفتن چیز های ضاید پرهیز کن و سریع برو سر اصل مطلب.
5208:باشه ...باشه.. باشه...
من داشم از تماشای ان همه زیبایی لذت می بردم که به ناگه همه چی تیره و تار شد ساختمان ها در لحظه ای به خرابه مبدل شد درختان تنومند به تکه ای چوب تبدیل شدند ولی انچه که تغییر نکرده بود همین چشن و پای کوبی مردم بود انگار که نه انگار همچنان شاد و خوش حال...
ستوان: دیوانه شده ایی مرد مگر می شود در لحظه ای ان همه زیبایی از بین برود لابد تاثیر مواد از بین رفته بود ؟
5208:من به شما حق می دم که قبول نکنید ستوان در اصل اصلا ان همه زیبایی وجود نداشت و من در یک واقیت افزوده به سر می بردم.
ستوان: واقیت افزوده دیگر چه کوفتی است این هم لابد ساخته اون ذهن کوفتیته؟
5208:واقیت افزوده در واقع یک دید فیزیکی هست که به وسیله ی کامپیوتر یا یک وسیله الکترونیکی عناصری رو به محیط اضافه می کنن .
ستوان:من که متوجه منظور تو نشدم ولی اشکالی ندارد در قصه ای که گفته ای از وسیله ایی که همچین امکانی را داشته باشد اسم نبردی.
5208:درست است ستوان همه چیز به چشم های ما بستگی دارد یا به عبارتی کار چشم فرا تر از دیدن.
ستوان :یعنی چشم ها ی شما به شما همچین امکانی را می داد که چیزی را که نیست ببینید؟
5208:خود چشم که نه یک لنز الکترونیکی که به محیط چیز هایی رواضافه می کرد.
ستوان:اگر این گونه باشد می شود از مردم به عنوان برده ای که به دلخواه ومجانی برای ادم کار می کند استفاده کرد
5208:یا به انسانها توانایی دیدن زیبایی ها رو داد .
ستوان:چه برسر ان ها امده بود که مجبور شده بودند دست به چنین کاری بزنند؟
5208:انچه که من از صحبت های پیشوای ان ها فهمیدم این بود که انها در گیر جنگی همه جانبه شدند اینبار نه توسط خود انسان ها بلکه توسط طبیعت یا به قول پیشوا گرفتار عذاب شدند .
ستوان:خیلی مزهکه مردمی که با یه لنز می تونن چیز هایی رو به محیط اضافه کنن چه طور از پس یه چیزی به قول شما عذاب بر نیومدن؟
5208:ستوان اگر طبیعت اون روی ویرانگر خودشو نشون بده هیچ نیرویی نمی تونه جلوی اون رو بگیره
ستوان:حالا چرا تو را به ان زمان بردند ؟
5208:برای قدر دانی از من.
ستوان:چرا؟
5208:چون چیزی که من حالا در حال کار روی هستم به ان ها فرصتی دوباره داده بود تا دوباره شاد باشن بتوانند فراموش کنند و بتوانند زندگی کنند تا همه چیز به وضیت عادی برگردد .
ستوان:اما اگر اینطوری باشد مردمی که در واقیت افزوده خوش هستند چه گونه می خواهند همه چیز را از نوع بسازند.
5208:این سوال رو من هم از پیشوا برسیدم.
و اون در جواب این را به من گفت: اگر لازم بود من جواب این سوال را بدهم تو را از گذشته به این زمان نمی آوردم.
ستوان: داستان قشنگی بود ولی انتظار نداشته باش که من این حرف ها رو قبول کنم.
پایان پیوست
پس از پایان باز جویی ستوان از مورد 5208 در باز شد و چند مرد با پیراهن های سفید در حالی که یکی از آن ها چند خط طلایی روی آستینش بود وارد اتاق شدند و او را با خود بردند.
پایان

zeoses
2014/05/20, 17:41
حداقل یکی یه نظر بده دلمون خوش بشه یکی داستانمون رو خونده...

mohammad.zav
2014/05/20, 20:33
با حال بود
یارو طراح عینک گوگل بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

zeoses
2014/05/21, 00:58
با حال بود
یارو طراح عینک گوگل بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه انصافا از شوخی گدشته یه خط ش رو خوندی؟

Leyla
2014/05/21, 01:17
داستان جالبی بود.
آورین آورین! ((86))
فقط یه سؤال: به عنوان نویسنده می خواستی حرف های 5208 دروغ باشه؟ چون با توجه به پایانی که براش ساختی انگار می خواستی خیال خواننده رو از بابت قوی بودن قوه تخیل 5208 راحت کنی.

اگه جواب منفیه یه سؤال دیگه:
چه چیزی باعث می شه یک نفر فقط برای تشکر این همه دردسر بکشه؟ چرا اهالی شهر به جای ساختن یک یادبود برای قدردانی از مخترع واقیت افزوده ترجیه دادن اونو به آینده بیارن؟
برای این که بتونن به کمک اون خرابکاری های بشرو جبران کنن؟ (با توجه به متن پایین)


ستوان:اما اگر اینطوری باشد مردمی که در واقیت افزوده خوش هستند چه گونه می خواهند همه چیز را از نوع بسازند.
5208:این سوال رو من هم از پیشوا برسیدم.
و اون در جواب این را به من گفت: اگر لازم بود من جواب این سوال را بدهم تو را از گذشته به این زمان نمی آوردم.



داستان دیگه ای هم داری؟

sasan2012
2014/05/21, 02:19
داستان خوبی درسته که تمش تکراری بود
این جمله ات هم خیلی قشنگ(هر چند بویی می آید تقلیدی باشه)
اگر ذهن خودتو رو روی ناممکن ها باز کنی اون وقته که حقیقت رو می فهمی.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

داستان خوبی درسته که تمش تکراری بود
این جمله ات هم خیلی قشنگ(هر چند بویی می آید تقلیدی باشه)
اگر ذهن خودتو رو روی ناممکن ها باز کنی اون وقته که حقیقت رو می فهمی.

zeoses
2014/05/26, 23:31
فقط یه سؤال: به عنوان نویسنده می خواستی حرف های 5208 دروغ باشه؟ چون با توجه به پایانی که براش ساختی انگار می خواستی خیال خواننده رو از بابت قوی بودن قوه تخیل 5208 راحت کنی.

اگه جواب منفیه یه سؤال دیگه:
چه چیزی باعث می شه یک نفر فقط برای تشکر این همه دردسر بکشه؟ چرا اهالی شهر به جای ساختن یک یادبود برای قدردانی از مخترع واقیت افزوده ترجیه دادن اونو به آینده بیارن؟
برای این که بتونن به کمک اون خرابکاری های بشرو جبران کنن؟ (با توجه به متن پایین)
داستان دیگه ای هم داری؟

اگه به آخر داستان دقت کرده باشی چند میگه:

پس از پایان باز جویی ستوان از مورد 5208 در باز شد و چند مرد با پیراهن های سفید در حالی که یکی از آن ها چند خط طلایی روی آستینش بود وارد اتاق شدند و او را با خود بردند.

و در چند خط بالاتر داشتیم که

یک مرد سفید رو با موهایی جوگندمی و دماغی نسبتا بزرگ وارد اتاق شد و از همه جالب تر این که لباسی که بر تن داشت کاملا شبیه به لباسی که من به تن داشتم بود با این تفاوت که چند خط طلایی روی استین ان بود.
و باز هم توی چند خط بالا تر از این داشتیم:

یه لباس سفید هم تنم بود
خوب واقیتش خودم خواستم پایان داستان اینطوری باشه یعنی خواننده خودش انتخاب کنه که اون مرد دیونست یا....

دربارهی سوال دوم هم بگم آره اون ها از این سیستم (واقیت افزوده)استفاده کردن ولی وقتی اون ها لذت دیدن اون همه زیبایی رو چشیدن از ساختن دوباره ی دنیاشون دست کشیدن و مشغول لذت بردن از زیبایی ها شدن و به نظر اون ها چاره ی کار این کار فقط به دست کسیه که این طرح رو شروع کرده درسته که اون به اون ها زیبایی رو هدیه کرد ولی از اون ها لذت ساخت دنیا رو با دست خودشون رو گرفت...

و اما سوال سوم : طرح خیلی دارم حتی چندتا رو شروع کردم و نیمه کاره ولشون کردم فعلا این اولین و تنها داستان من تو ژانر گمانه زن هست.... Leyla

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


داستان خوبی درسته که تمش تکراری بود
این جمله ات هم خیلی قشنگ(هر چند بویی می آید تقلیدی باشه)
اگر ذهن خودتو رو روی ناممکن ها باز کنی اون وقته که حقیقت رو می فهمی.
sasan2012

اگه یه جمع بندی کنیم با خودمون تمام حرف های ما تکراریه یا از جایی شنیدیم یا اینکه از کودکی اون رو یاد گرفتیم مثلا اگه روزی هزار بار به هزار نفر سلام کنی هزارویکمین نفر نمی گه این حرف رو هزار بار زدی الان یه حرف تازه بزن از نظر من هم اگه کلامی قشنگ و زیبا باشی تکرارش اشکالی نداره ولو بیش از هزار بار باشه اما این تکرار باید مناسب با شرایت و مکان که تکرار می شود باشد ...
این جمله رو اره من هم وقتی شنیدم خیلی باهاش حال کردم توی سریال فرینگ فک کنم فصل دومش بود که دکتر بیشاب این حرف رو می زنه .....

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

اینم بگم که طرح کل داستان از خودمه و به جز بعضی جمله که می شه پای نقل قول گذاشت چیز دیگه ای رو از جایی نگرفتم و تکرار نکرد....

Leyla
2014/05/26, 23:55
پس نتیجه گیری رو به عهده ی خودمون گذاشتی.
چیز جالبیه...

برادر منتظر کارهای بیشتری ازت هستیم. :)
بازم بنویسیا!

zeoses
2014/05/27, 00:09
پس نتیجه گیری رو به عهده ی خودمون گذاشتی.
چیز جالبیه...

برادر منتظر کارهای بیشتری ازت هستیم. :)
بازم بنویسیا!

خیلی ممنون از نظرت کلی دلگرمم کرد...
به روی چشم خواهر :)
خودم که کلی دوست دارم این داستان های نیمه کاره ای که دارم تموم کنم...

sasan2012
2014/05/27, 00:18
اگه یه جمع بندی کنیم با خودمون تمام حرف های ما تکراریه یا از جایی شنیدیم یا اینکه از کودکی اون رو یاد گرفتیم مثلا اگه روزی هزار بار به هزار نفر سلام کنی هزارویکمین نفر نمی گه این حرف رو هزار بار زدی الان یه حرف تازه بزن از نظر من هم اگه کلامی قشنگ و زیبا باشی تکرارش اشکالی نداره ولو بیش از هزار بار باشه اما این تکرار باید مناسب با شرایت و مکان که تکرار می شود باشد ...
این جمله رو اره من هم وقتی شنیدم خیلی باهاش حال کردم توی سریال فرینگ فک کنم فصل دومش بود که دکتر بیشاب این حرف رو می زنه .....

اینم بگم که طرح کل داستان از خودمه و به جز بعضی جمله که می شه پای نقل قول گذاشت چیز دیگه ای رو از جایی نگرفتم و تکرار نکرد....

نگاه کن منظور من نبود که داستانی که مضامین تکراری داشته باشه داستان بده منظور من اینه که داستانی که تو اون خلاقیت داشته باشیم ارزش اون داستان خیلی بالا میره
برای مثال مثلا من یک مسئله ریاضی رو طبق قواعد و اصول و ضوابط درست و صحیح حل میکنم ولی شما با یک خلایق بهراحتی اون مسئله رو حل میکنیم شاید روش شما ناقص و عجیب به نظر برسه و خلایقیت باعث میشه روش شما بهتر به نظر برسه و ازش تقدیر بشه
اگه به همه داستان هایی تو معروف شدن نگاه بندازیم میبینی که همشون با اینکه مشکلاتی داشتن به خاطر خلایقیت و نوآوری(فقط شامل چیز های جدید نمیشه شامل چیز هایی هم میشه کتر بهشون توجه شده)معروف شدن و برای سایر کتاب ها الگو شدن
در کل شاید هم من اشتاه میکنم و آواز دهل شنیدن از دور خوشه
در کل داستانت خوب بود ولی تا عالی شدن راه زیادی داری(تشویق برای پیشرفت )

zeoses
2014/05/27, 09:42
نگاه کن منظور من نبود که داستانی که مضامین تکراری داشته باشه داستان بده منظور من اینه که داستانی که تو اون خلاقیت داشته باشیم ارزش اون داستان خیلی بالا میره
برای مثال مثلا من یک مسئله ریاضی رو طبق قواعد و اصول و ضوابط درست و صحیح حل میکنم ولی شما با یک خلایق بهراحتی اون مسئله رو حل میکنیم شاید روش شما ناقص و عجیب به نظر برسه و خلایقیت باعث میشه روش شما بهتر به نظر برسه و ازش تقدیر بشه
اگه به همه داستان هایی تو معروف شدن نگاه بندازیم میبینی که همشون با اینکه مشکلاتی داشتن به خاطر خلایقیت و نوآوری(فقط شامل چیز های جدید نمیشه شامل چیز هایی هم میشه کتر بهشون توجه شده)معروف شدن و برای سایر کتاب ها الگو شدن
در کل شاید هم من اشتاه میکنم و آواز دهل شنیدن از دور خوشه
در کل داستانت خوب بود ولی تا عالی شدن راه زیادی داری(تشویق برای پیشرفت )

من خودم به شخصه داستانی با این مضموم نخوندم که از نظر من تکراری باشه ولی حرف شما باسم ارزش داره و سعی می کنم نگاهی وارای نگاه معمولی به اطراف داشته باشم(:) یعنی خلاق باشم).
درضمن این جوری که آدم رو تشویق نمی کنن بهشیه جایزه ی توپ می دن تا روحیه بگیره ((102))

shiny
2014/05/27, 10:25
داستان جالبی بود
تازه خوندمش...
با اینکه سفر به اینده و گذشته موضوعی هس که زیاد درباره اش داستان نوشتن ولی خوب به نظر من چون موضوعیه که واسه همه یه جور سواله هیچ وقت داستاناش تکراری و خسته کننده نمیشه...
داستانت قشنگ بود...
مننظر بقیه داستاناتم...((97))