zeoses
2014/05/15, 23:19
واقیت افزوده
7397
نتیجه اخر:
فکر کنم مورد 5208 که در 52 متری ورودی 8 اتوبان پیدا شده از سلامت روانی برخوردار نیست و بازجویی از ان جز اتلاف زمان و هزینه فایده ای نداره. به نظر من اون یا دچار توهم شده یا از ذهنی خلاق برخوردار است که این چنین داستان سرایی می کند اعترافات او بیشتر از آنکه رنگ و بویی از واقعیت داشته باشد به داستانهای علمی تخیلی شباهت دارد اعترافات او را به صورت پیوست برای شما ارسال می کنم
پیوست:
5208: اون روز هم یه روز عادی بود مثل بقیه روزها، کله سحر با صدای ساعته شماطّه دار از خواب پریدم ،با چشای پف کرده و دست و رو آب نکشیده گرمکن تنم کردم و برای دوی صبح گاهی اماده شدم ،همسرم که تازه چشماشو باز کرده بود بوسیدم واز اون خداحافظی کردم و شال و کلاه کردم و به راه افتادم . ستوان همون طور که می دونید خونه ام دمه اوتوبانه و من از حاشیه اتوبان واسه دویدن استفاده می کنم ، اون روز یکمی سرم درد می کرد با این حال شروع به دویدن کردم هنوز پام گرم نشده بود که که یهویی دیدم یه ماشین تخته گاز سمتم میاد...
ستوان : مدل ماشین؟
5208: راستشو بِخاید تو اون گیر و دار من بیشتر به فکره در بردن جونم بودم تا اینکه حواسمو پرته مدل ماشین کنم ، جناب ستوان اگه راستشم بخواین من اصلا علاقه ای به دونستن مدل ماشینها ندارم اصولا من سرم تو لاک خودمه یا بهتر بگم خودمو مشغول کار های پیش پا افتاده نمی کنم.
ستوان : کار شما چیست؟
5208: پیش قاضی و ملق بازی ستوان شما بدون اطلاعات آب هم نمی خورین چه برسه به بازخویی.
ستوان: زبون درازی نکن فقط به سوالات جواب بده نه کم تر نه بیشتر.
5208:باشه بابا. من توی قسمت فناوری های نوین کامپیوتری وزارت دفاع کار می کنم یه جورایی برنامه نویسم فرمایش دیگه ای هست؟
ستوان :خب ادامه داستان؟
5208: وقتی شستم خبر دار شد که دیدم بیشتر تر از چن ثانیه برای عکس العمل فرصت ندارم ؛ با یه جهش فرز خودم رو به شونه خاکی اتوبان پرت کردم. نمی دونم چی شد؟ انگاری سرم به جایی خورد چون اصلا بقیه شو یادم نمیاد تا وقتی که چشمامو باز کردم همینکه یکمی اینور و اونور رو پاییدم فهمیدم که روی یه تخت اونم وسطه یه محفظه ی شیشه ای گیر افتادم ، یه لباس سفید هم تنم بود .زمزمه ای توی گوشم پیچید " خودشه ما حافظه ی اون رو اسکن کردیم ،با الگوریتم های موردنظر ما تطابق داره ،این بار دیگه اشتباه نکردیم بعد از پنج سال تلاش بالاخره تونستیم اون رو از زمان مناسب بیاریم این جا "
تو تعجب بودم که چه اتفاقی می تونسته افتاده باشه ؟ که در چشم بهم زدنی تختی که من روش خوابیده بودم کمی چرخید تا اینکه به صورت عمودی در اومد و محفظه ی شیشه ای که دور تا دور من بود به انی کنار رفت باورم نمی شد رنگ سفید مرا در بر گرفته بود اونقد سفید که تنها چیزی که در این سفیدی نا منحوس بود رنگ تنم بود داشتم از تعجب شاخ در می اوردم به هر مکافاتی که بود بر لرزش تنم غلبه کردم و پامو رو زمین گذاشتم درست همون جایی که پامو رو کف زمین گذاشتم محیط شروع به رنگ باختن کرد و رگه های بی رنگی سپیدی اتاق را در نوردید قلبم داشت از توی سینم در می یومد هر چوری که بود بر ترسم قلبه کردم به دور و ورم نگاهی انداختم من توی یه اتاق کوچک بودم که در کوشه ی سمت راست اون یه در سبز رنگ بود به سرعت به طرف در رفتم می خواستم در و باز کنم اما نمی شد...
ستوان: حتما گیر آدم فضایی ها افتاد بودید یا ...
5208:نه ستوان از اون هم با حال تر من به اینده سفر کرده بودم .
ستوان :اگر به من بود تو رو همین الان به یکی از بیمارستان های روانی می بردم و تا اخر عمر هم نمی زاشتم از اون جا خارج بشی تنها شانسی که اوردی این هست که یکی از اعضای مفید وزارت دفاعی البته به گفته خودشون ولی از نظر من پشیزی نمی ارزی و اون ها هم به من اجازه همچین کاری رو نمیدن پس انتظار نداشته باش من این چرندیات رو باور کنم اگر هم من اینجام به خاطر دستور مافوق من هست وگر نه من اصلا علاقه ای به این گفت و گو ندارم.
5208:ستوان اینو بدون که اگر ذهن خودتو رو روی ناممکن ها باز کنی اون وقته که حقیقت رو می فهمی.
مثلا همین 100 سال پیش کی فک می کرد که ما بتونیم به ماه سفر کنیم یا حتی بتونیم با یه دوربین از هم عکس بگیریم این ها همه پیشرفت علمه چه به میل شما باشه چه نباشه اتفاق می یوفته و این شمایین که باید خودتونو با این ها وقف بدین .
خلاصه مطلب شما از من خواستید که اتفاقی رو که برام افتاده تعریف کنم منم دارم همین کار رو می کنم حالا باور کردنش یا نکردنش به خودتون مربوطه و این که من آدم مفید هستم یا نه فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه .
ستوان: حرف زیاده بسه ادامه بده .
5208: امر امر شماست. برای باز کردن در کمی به عقب رفتم می خواستم خودمو محکم به در بکوبم که ناگهان در باز شد و یک مرد سفید رو با موهایی جوگندمی و دماغی نسبتا بزرگ وارد اتاق شد و از همه جالب تر این که لباسی که بر تن داشت کاملا شبیه به لباسی که من به تن داشتم بود با این تفاوت که چند خط طلایی روی استین ان بود.
وقتی چشم مرد به من افتاد لبخندی زد .
سرم داشت از سوال های بی جواب می ترکید مثل آدم هایی که بعد از مدت ها یکی رو می بینن شروع کردم به سوال پرسیدن اینجا کجاست شما کی هستید من چرا اینجا هستم و خیلی سوال دیگه مرد که حالا با تعجب منو نگاه می کرد گفت :حتما جواب سوال های خودت را خواهی گرفت . فقط قبل از ان باید به دنبال من بیایی من هم که می خواستم از این سر در گمی در بیایم دنبال او رفتم.
اون مرد منو پیش مردی برد که اون رو پیشوا می خوانندن بعد سری به نشانه تعظیم فرود آورد و از پیش ما رفت پیشوا منو به خوردن یک نوشیدنی دعوت کرد و من هم به شرط این که هرچه زود تر من از این سر در گمی در بیاره قبول کردم وقتی مشغول نوشیدن بودیم او شروع به صحبت کرد نمی دونم چرا ولی مو به مو حرف های اون رو به یادم می یاد.اون گفت: حتما برای تو خیلی عجیب بود که بد از او سانحه چشماتو اینجا باز کنی اما این کار خیلی ضروری بود و باید انجام می شد هر چند که خیلی وقت و هزینه بر بود ولی مطمنم ارزش شو داشت بزار قبل از این که بگم چرا اینجایی یه چیزی رو به تو نشون بدم .
ستوان: چیزی از قیافه اون مرد به یاد داری؟
5208:نمی دونم چرا ولی اصلا نمی تونم خیافشو تجسم کنم.
ستوان :مسخرست می گی حرفا شو مو به مو بیاد داری ولی قیافشو نه ؟
5208:جوری صحبت می کنید که برای شما همچین چیزی پیش نیومده من حاضرم شرط ببندم که که اگر شما هم اونجا بودید نمی تونستید قیافه اون رو مجسم کنید.
ستوان:خودتون رو با من مقایسه نکنید داستانتوادامه بده.
5208: اون من رو به بالکن اتاقی که ما قرار داشتیم برد از اونجا می شد تمام شهر رو دید من تا به حال شهری به این زیبایی ندیدم درختان سرسبزِ، رود های زیبا ، و خانه هایی که با زیبایی تمام کار شده بود دارم دوباره می گم من به شخصه شهری به این زیبایی ندیده بودم گویی بهشت را در زمین بنا کرده باشند مردم همگی در حال چشن و پای کوبی بودند انگار که هر لحظه بر شادی ان ها افزووده می شد.
ستوان :انشا الله قسمت بشه ما هم بریم اونجا که شما رفتید. لطفا از گفتن چیز های ضاید پرهیز کن و سریع برو سر اصل مطلب.
5208:باشه ...باشه.. باشه...
من داشم از تماشای ان همه زیبایی لذت می بردم که به ناگه همه چی تیره و تار شد ساختمان ها در لحظه ای به خرابه مبدل شد درختان تنومند به تکه ای چوب تبدیل شدند ولی انچه که تغییر نکرده بود همین چشن و پای کوبی مردم بود انگار که نه انگار همچنان شاد و خوش حال...
ستوان: دیوانه شده ایی مرد مگر می شود در لحظه ای ان همه زیبایی از بین برود لابد تاثیر مواد از بین رفته بود ؟
5208:من به شما حق می دم که قبول نکنید ستوان در اصل اصلا ان همه زیبایی وجود نداشت و من در یک واقیت افزوده به سر می بردم.
ستوان: واقیت افزوده دیگر چه کوفتی است این هم لابد ساخته اون ذهن کوفتیته؟
5208:واقیت افزوده در واقع یک دید فیزیکی هست که به وسیله ی کامپیوتر یا یک وسیله الکترونیکی عناصری رو به محیط اضافه می کنن .
ستوان:من که متوجه منظور تو نشدم ولی اشکالی ندارد در قصه ای که گفته ای از وسیله ایی که همچین امکانی را داشته باشد اسم نبردی.
5208:درست است ستوان همه چیز به چشم های ما بستگی دارد یا به عبارتی کار چشم فرا تر از دیدن.
ستوان :یعنی چشم ها ی شما به شما همچین امکانی را می داد که چیزی را که نیست ببینید؟
5208:خود چشم که نه یک لنز الکترونیکی که به محیط چیز هایی رواضافه می کرد.
ستوان:اگر این گونه باشد می شود از مردم به عنوان برده ای که به دلخواه ومجانی برای ادم کار می کند استفاده کرد
5208:یا به انسانها توانایی دیدن زیبایی ها رو داد .
ستوان:چه برسر ان ها امده بود که مجبور شده بودند دست به چنین کاری بزنند؟
5208:انچه که من از صحبت های پیشوای ان ها فهمیدم این بود که انها در گیر جنگی همه جانبه شدند اینبار نه توسط خود انسان ها بلکه توسط طبیعت یا به قول پیشوا گرفتار عذاب شدند .
ستوان:خیلی مزهکه مردمی که با یه لنز می تونن چیز هایی رو به محیط اضافه کنن چه طور از پس یه چیزی به قول شما عذاب بر نیومدن؟
5208:ستوان اگر طبیعت اون روی ویرانگر خودشو نشون بده هیچ نیرویی نمی تونه جلوی اون رو بگیره
ستوان:حالا چرا تو را به ان زمان بردند ؟
5208:برای قدر دانی از من.
ستوان:چرا؟
5208:چون چیزی که من حالا در حال کار روی هستم به ان ها فرصتی دوباره داده بود تا دوباره شاد باشن بتوانند فراموش کنند و بتوانند زندگی کنند تا همه چیز به وضیت عادی برگردد .
ستوان:اما اگر اینطوری باشد مردمی که در واقیت افزوده خوش هستند چه گونه می خواهند همه چیز را از نوع بسازند.
5208:این سوال رو من هم از پیشوا برسیدم.
و اون در جواب این را به من گفت: اگر لازم بود من جواب این سوال را بدهم تو را از گذشته به این زمان نمی آوردم.
ستوان: داستان قشنگی بود ولی انتظار نداشته باش که من این حرف ها رو قبول کنم.
پایان پیوست
پس از پایان باز جویی ستوان از مورد 5208 در باز شد و چند مرد با پیراهن های سفید در حالی که یکی از آن ها چند خط طلایی روی آستینش بود وارد اتاق شدند و او را با خود بردند.
پایان
7397
نتیجه اخر:
فکر کنم مورد 5208 که در 52 متری ورودی 8 اتوبان پیدا شده از سلامت روانی برخوردار نیست و بازجویی از ان جز اتلاف زمان و هزینه فایده ای نداره. به نظر من اون یا دچار توهم شده یا از ذهنی خلاق برخوردار است که این چنین داستان سرایی می کند اعترافات او بیشتر از آنکه رنگ و بویی از واقعیت داشته باشد به داستانهای علمی تخیلی شباهت دارد اعترافات او را به صورت پیوست برای شما ارسال می کنم
پیوست:
5208: اون روز هم یه روز عادی بود مثل بقیه روزها، کله سحر با صدای ساعته شماطّه دار از خواب پریدم ،با چشای پف کرده و دست و رو آب نکشیده گرمکن تنم کردم و برای دوی صبح گاهی اماده شدم ،همسرم که تازه چشماشو باز کرده بود بوسیدم واز اون خداحافظی کردم و شال و کلاه کردم و به راه افتادم . ستوان همون طور که می دونید خونه ام دمه اوتوبانه و من از حاشیه اتوبان واسه دویدن استفاده می کنم ، اون روز یکمی سرم درد می کرد با این حال شروع به دویدن کردم هنوز پام گرم نشده بود که که یهویی دیدم یه ماشین تخته گاز سمتم میاد...
ستوان : مدل ماشین؟
5208: راستشو بِخاید تو اون گیر و دار من بیشتر به فکره در بردن جونم بودم تا اینکه حواسمو پرته مدل ماشین کنم ، جناب ستوان اگه راستشم بخواین من اصلا علاقه ای به دونستن مدل ماشینها ندارم اصولا من سرم تو لاک خودمه یا بهتر بگم خودمو مشغول کار های پیش پا افتاده نمی کنم.
ستوان : کار شما چیست؟
5208: پیش قاضی و ملق بازی ستوان شما بدون اطلاعات آب هم نمی خورین چه برسه به بازخویی.
ستوان: زبون درازی نکن فقط به سوالات جواب بده نه کم تر نه بیشتر.
5208:باشه بابا. من توی قسمت فناوری های نوین کامپیوتری وزارت دفاع کار می کنم یه جورایی برنامه نویسم فرمایش دیگه ای هست؟
ستوان :خب ادامه داستان؟
5208: وقتی شستم خبر دار شد که دیدم بیشتر تر از چن ثانیه برای عکس العمل فرصت ندارم ؛ با یه جهش فرز خودم رو به شونه خاکی اتوبان پرت کردم. نمی دونم چی شد؟ انگاری سرم به جایی خورد چون اصلا بقیه شو یادم نمیاد تا وقتی که چشمامو باز کردم همینکه یکمی اینور و اونور رو پاییدم فهمیدم که روی یه تخت اونم وسطه یه محفظه ی شیشه ای گیر افتادم ، یه لباس سفید هم تنم بود .زمزمه ای توی گوشم پیچید " خودشه ما حافظه ی اون رو اسکن کردیم ،با الگوریتم های موردنظر ما تطابق داره ،این بار دیگه اشتباه نکردیم بعد از پنج سال تلاش بالاخره تونستیم اون رو از زمان مناسب بیاریم این جا "
تو تعجب بودم که چه اتفاقی می تونسته افتاده باشه ؟ که در چشم بهم زدنی تختی که من روش خوابیده بودم کمی چرخید تا اینکه به صورت عمودی در اومد و محفظه ی شیشه ای که دور تا دور من بود به انی کنار رفت باورم نمی شد رنگ سفید مرا در بر گرفته بود اونقد سفید که تنها چیزی که در این سفیدی نا منحوس بود رنگ تنم بود داشتم از تعجب شاخ در می اوردم به هر مکافاتی که بود بر لرزش تنم غلبه کردم و پامو رو زمین گذاشتم درست همون جایی که پامو رو کف زمین گذاشتم محیط شروع به رنگ باختن کرد و رگه های بی رنگی سپیدی اتاق را در نوردید قلبم داشت از توی سینم در می یومد هر چوری که بود بر ترسم قلبه کردم به دور و ورم نگاهی انداختم من توی یه اتاق کوچک بودم که در کوشه ی سمت راست اون یه در سبز رنگ بود به سرعت به طرف در رفتم می خواستم در و باز کنم اما نمی شد...
ستوان: حتما گیر آدم فضایی ها افتاد بودید یا ...
5208:نه ستوان از اون هم با حال تر من به اینده سفر کرده بودم .
ستوان :اگر به من بود تو رو همین الان به یکی از بیمارستان های روانی می بردم و تا اخر عمر هم نمی زاشتم از اون جا خارج بشی تنها شانسی که اوردی این هست که یکی از اعضای مفید وزارت دفاعی البته به گفته خودشون ولی از نظر من پشیزی نمی ارزی و اون ها هم به من اجازه همچین کاری رو نمیدن پس انتظار نداشته باش من این چرندیات رو باور کنم اگر هم من اینجام به خاطر دستور مافوق من هست وگر نه من اصلا علاقه ای به این گفت و گو ندارم.
5208:ستوان اینو بدون که اگر ذهن خودتو رو روی ناممکن ها باز کنی اون وقته که حقیقت رو می فهمی.
مثلا همین 100 سال پیش کی فک می کرد که ما بتونیم به ماه سفر کنیم یا حتی بتونیم با یه دوربین از هم عکس بگیریم این ها همه پیشرفت علمه چه به میل شما باشه چه نباشه اتفاق می یوفته و این شمایین که باید خودتونو با این ها وقف بدین .
خلاصه مطلب شما از من خواستید که اتفاقی رو که برام افتاده تعریف کنم منم دارم همین کار رو می کنم حالا باور کردنش یا نکردنش به خودتون مربوطه و این که من آدم مفید هستم یا نه فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه .
ستوان: حرف زیاده بسه ادامه بده .
5208: امر امر شماست. برای باز کردن در کمی به عقب رفتم می خواستم خودمو محکم به در بکوبم که ناگهان در باز شد و یک مرد سفید رو با موهایی جوگندمی و دماغی نسبتا بزرگ وارد اتاق شد و از همه جالب تر این که لباسی که بر تن داشت کاملا شبیه به لباسی که من به تن داشتم بود با این تفاوت که چند خط طلایی روی استین ان بود.
وقتی چشم مرد به من افتاد لبخندی زد .
سرم داشت از سوال های بی جواب می ترکید مثل آدم هایی که بعد از مدت ها یکی رو می بینن شروع کردم به سوال پرسیدن اینجا کجاست شما کی هستید من چرا اینجا هستم و خیلی سوال دیگه مرد که حالا با تعجب منو نگاه می کرد گفت :حتما جواب سوال های خودت را خواهی گرفت . فقط قبل از ان باید به دنبال من بیایی من هم که می خواستم از این سر در گمی در بیایم دنبال او رفتم.
اون مرد منو پیش مردی برد که اون رو پیشوا می خوانندن بعد سری به نشانه تعظیم فرود آورد و از پیش ما رفت پیشوا منو به خوردن یک نوشیدنی دعوت کرد و من هم به شرط این که هرچه زود تر من از این سر در گمی در بیاره قبول کردم وقتی مشغول نوشیدن بودیم او شروع به صحبت کرد نمی دونم چرا ولی مو به مو حرف های اون رو به یادم می یاد.اون گفت: حتما برای تو خیلی عجیب بود که بد از او سانحه چشماتو اینجا باز کنی اما این کار خیلی ضروری بود و باید انجام می شد هر چند که خیلی وقت و هزینه بر بود ولی مطمنم ارزش شو داشت بزار قبل از این که بگم چرا اینجایی یه چیزی رو به تو نشون بدم .
ستوان: چیزی از قیافه اون مرد به یاد داری؟
5208:نمی دونم چرا ولی اصلا نمی تونم خیافشو تجسم کنم.
ستوان :مسخرست می گی حرفا شو مو به مو بیاد داری ولی قیافشو نه ؟
5208:جوری صحبت می کنید که برای شما همچین چیزی پیش نیومده من حاضرم شرط ببندم که که اگر شما هم اونجا بودید نمی تونستید قیافه اون رو مجسم کنید.
ستوان:خودتون رو با من مقایسه نکنید داستانتوادامه بده.
5208: اون من رو به بالکن اتاقی که ما قرار داشتیم برد از اونجا می شد تمام شهر رو دید من تا به حال شهری به این زیبایی ندیدم درختان سرسبزِ، رود های زیبا ، و خانه هایی که با زیبایی تمام کار شده بود دارم دوباره می گم من به شخصه شهری به این زیبایی ندیده بودم گویی بهشت را در زمین بنا کرده باشند مردم همگی در حال چشن و پای کوبی بودند انگار که هر لحظه بر شادی ان ها افزووده می شد.
ستوان :انشا الله قسمت بشه ما هم بریم اونجا که شما رفتید. لطفا از گفتن چیز های ضاید پرهیز کن و سریع برو سر اصل مطلب.
5208:باشه ...باشه.. باشه...
من داشم از تماشای ان همه زیبایی لذت می بردم که به ناگه همه چی تیره و تار شد ساختمان ها در لحظه ای به خرابه مبدل شد درختان تنومند به تکه ای چوب تبدیل شدند ولی انچه که تغییر نکرده بود همین چشن و پای کوبی مردم بود انگار که نه انگار همچنان شاد و خوش حال...
ستوان: دیوانه شده ایی مرد مگر می شود در لحظه ای ان همه زیبایی از بین برود لابد تاثیر مواد از بین رفته بود ؟
5208:من به شما حق می دم که قبول نکنید ستوان در اصل اصلا ان همه زیبایی وجود نداشت و من در یک واقیت افزوده به سر می بردم.
ستوان: واقیت افزوده دیگر چه کوفتی است این هم لابد ساخته اون ذهن کوفتیته؟
5208:واقیت افزوده در واقع یک دید فیزیکی هست که به وسیله ی کامپیوتر یا یک وسیله الکترونیکی عناصری رو به محیط اضافه می کنن .
ستوان:من که متوجه منظور تو نشدم ولی اشکالی ندارد در قصه ای که گفته ای از وسیله ایی که همچین امکانی را داشته باشد اسم نبردی.
5208:درست است ستوان همه چیز به چشم های ما بستگی دارد یا به عبارتی کار چشم فرا تر از دیدن.
ستوان :یعنی چشم ها ی شما به شما همچین امکانی را می داد که چیزی را که نیست ببینید؟
5208:خود چشم که نه یک لنز الکترونیکی که به محیط چیز هایی رواضافه می کرد.
ستوان:اگر این گونه باشد می شود از مردم به عنوان برده ای که به دلخواه ومجانی برای ادم کار می کند استفاده کرد
5208:یا به انسانها توانایی دیدن زیبایی ها رو داد .
ستوان:چه برسر ان ها امده بود که مجبور شده بودند دست به چنین کاری بزنند؟
5208:انچه که من از صحبت های پیشوای ان ها فهمیدم این بود که انها در گیر جنگی همه جانبه شدند اینبار نه توسط خود انسان ها بلکه توسط طبیعت یا به قول پیشوا گرفتار عذاب شدند .
ستوان:خیلی مزهکه مردمی که با یه لنز می تونن چیز هایی رو به محیط اضافه کنن چه طور از پس یه چیزی به قول شما عذاب بر نیومدن؟
5208:ستوان اگر طبیعت اون روی ویرانگر خودشو نشون بده هیچ نیرویی نمی تونه جلوی اون رو بگیره
ستوان:حالا چرا تو را به ان زمان بردند ؟
5208:برای قدر دانی از من.
ستوان:چرا؟
5208:چون چیزی که من حالا در حال کار روی هستم به ان ها فرصتی دوباره داده بود تا دوباره شاد باشن بتوانند فراموش کنند و بتوانند زندگی کنند تا همه چیز به وضیت عادی برگردد .
ستوان:اما اگر اینطوری باشد مردمی که در واقیت افزوده خوش هستند چه گونه می خواهند همه چیز را از نوع بسازند.
5208:این سوال رو من هم از پیشوا برسیدم.
و اون در جواب این را به من گفت: اگر لازم بود من جواب این سوال را بدهم تو را از گذشته به این زمان نمی آوردم.
ستوان: داستان قشنگی بود ولی انتظار نداشته باش که من این حرف ها رو قبول کنم.
پایان پیوست
پس از پایان باز جویی ستوان از مورد 5208 در باز شد و چند مرد با پیراهن های سفید در حالی که یکی از آن ها چند خط طلایی روی آستینش بود وارد اتاق شدند و او را با خود بردند.
پایان