PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کیمیا نوشته هیلاری داف



آرمیتا37
2012/09/23, 14:49
با سلام
می خوام در کنار جلد اول بگراید کتاب کیمیا نوشته هیلاری داف رو که حدودا 500 صفحه هستش و موضوع متا فیزیکی داره رو هم

ترجمه کنم لطفا اگه موافق و مخالفتی هست گفته بشه چون همه کارهاش رو هم خودم انجام میدم .
پیشنهاد فصل به فصل ارائه بدم
یا صفحه ای ؟


در رویاها و عشق غیرممکن ومحال جایی ندارد

فصل اول
نمی تونستم نفس بکشم , وسط ادمهایی که دورتا دورم مثل دریا موج برداشته بودند , برای رسیدن هوا به ریه هایم نفس نفس می زدم , اما باز نفسم بند می آمد. هوای اطرافم از اجتماع میلیونها انسان و حرارت بدنهایشان گرم شده بود و عرق از سر و تنم شبیه قطره های باران به پایین می ریخت.
برای پیدا کردن راه فرار مشتاقانه اطراف رو بررسی کردم اما بطور وحشتناکی و با نامیدی کامل فهمیدم که نه تنها ذره ای راه خروجی وجود نداره بلکه راه خودم را هم گم کرده ام . پس مصمم شدم تا برای خارج شدن راهی پیدا کنم . نفس عمیقی کشیدم و به خودم دلداری دادم .
حالم خوبه اینجا اصلا هم جای خطرناکی نیست.
داخل یه کلوپ شبانه رقص در پاریس ایستاده بودم . هنوز هم بدون آرامش و راحتی و با خبر از این موضوع که تو این شب وبیرون از درهای این شلوغی هنوز آدمهایی داخل صف منتظرهستند تا شانسی برای ایستادن جاییکه من بودم پیدا کنند ریتم تند اهنگ گیتاریست تکنو که فقط پنج نت رو پشت سر هم میزد داخل سرم می کوبید و آخر سر به این نتیجه رسیدم که باید با بقیه من هم داد بزنم.




365

FilikyFilik
2012/09/23, 15:08
اگه ميشه فصل يه فصل مثلا هفته اي ٢فصل عاليه

youra
2012/09/23, 21:49
منم موافقم ،فصل به فصل بهتره

آرمیتا37
2012/09/24, 22:27
موضوع داستان کیمیا که 2 جلد هستش


نویسنده کتاب همون خواننده هیلاری داف که زیر نظر خانم الیز الن که در نویسندگی مجله پاپالزی هستش که با هیلاری داف به صورت مشترک کار کرده اند .
کتاب دو جلد است به نام کیمیا و جانسار
(کلی ریموند دختر هفده ساله عکاسی که پدرش یه جراح و سیاستمدار مشهور در واشنگتن دی سی هستش که
پدرش رو بر اثر یه حادثه در جنگلهای برزیل گم می کنه و بهش اطلاع میدن که مرده اون که می خواد غمش رو کم کنه به عکاسی رو میاره و در حین چاپ عکسها سایه یه مرد جوون رو می بینه که کم کم در هر عکسش واضختر میشه قیافه مرد که جوون زیبا هستش رو می بینه طوریکه کلی به این سایه علاقمند شده و تو رویا هاش هم وارد میشه اونجاست که حس میکنه که باید به جنگلهای برزیل بره تا معمای مرگ پدرش رو پیدا کنه که در یک غوطه زمانی به قرنها قبل برمیگرده وقبیله ای می بینه که همه مردانش به شدت زیبا هسنتد وراز وحشتناکی رو در مورد تولدش می فهمه)

youra
2012/09/25, 19:54
ایول خوشم اومد ،منتظرم هر چه زودتر شروع بشه

filagond
2012/09/26, 10:44
لطفا در اینجا ترجمه شود نه در دوران اژدها.

آرمیتا37
2012/09/26, 10:54
پس در همین تاپیک ادامه میدم و همه کارهاشم خودم انجام میدم .
وسط فصل اول هستم هر وقت تموم شد بعد از بررسی همینجا برا دانلود میگذارم

((201))

آرمیتا37
2012/11/08, 20:18
به دلیل اینکه فرصت نمیکنم فصل به فصل بدم هر دفعه هر چند صفحه ترجمه کنم میگذارم


873

در رویاها و عشق غیرممکن ومحال جایی ندارد[/center]

فصل اول
نمی توانستم نفس بکشم , دروسط آدمهایی که دورتا دورم مثل دریا موج برداشته بودند , برای رسیدن هوا به ریه هایم نفس نفس می زدم , اما بازهم نفسم بند می آمد. هوای اطرافم از اجتماع میلیونها انسان و حرارت بدنهایشان گرم شده بود و عرق از سر و تنم شبیه قطره های باران به پایین می ریخت.
برای پیدا کردن راه فرار مشتاقانه اطراف را بررسی کردم اما بطور وحشتناکی و با نامیدی کامل فهمیدم که نه تنها اصلا راه خروجی وجود ندارد بلکه راه خودم را نیز در بین جمعیت گم کرده ام . پس مصمم شدم تا برای خارج شدن راهی پیدا کنم . نفس عمیقی کشیدم و به خودم دلداری دادم .
حالم خوبه اینجا اصلا هم جای خطرناکی نیست.
داخل یه کلوپ شبانه رقص در پاریس ایستاده بودم . هنوز هم بدون آرامش وحس راحتی و با خبر از این موضوع که در این شب سرد زمستانی درخارج از درهای این شلوغی هنوز آدمهایی داخل صف منتظرایستاده اند , تا شانسی برای ایستادن در جاییکه من بودم پیدا کنند.
ریتم تند گیتاریست که آهنگ تکنو را فقط با پنج نت پشت سر هم میزد, داخل سرم می کوبید و آخر سر به این نتیجه رسیدم که من هم مثل بقیه بایدداد بزنم.
فشار جمعیت به حدی بود که حتی نمی توانستم بازویم را تکان بدهم ; یا اینکه سرم را براحتی بچرخانم , برای لحظه ای احساس بدی مثل حبس شدن داخل یک پاکت بسته بندی که تحت فشار باشد , به جانم افتاد . وحشت احساس بی پایان به دام افتادن در میان این شلوغی مرا به لرز انداخت . مثل تابوت پدرم که برای همیشه و ابد داخلش حبس شده بود.
دوباره فکرهای همیشگی به سراغم آمدند , آیا واقعا تابوتی داشت ؟ یا حتی دفن شده ؟ واقعا چه کسی خبری دقیق از اینکه چه وقتی مرده , داشت؟آیا وقت گم شدن در جنگل تنها بوده؟ حیوانهای وحشی هم دوره اش کرده وبه او حمله کرده اند؟ یا اینکه آزار واذیت وشکنجه شده؟آیا قبل از مرگ دعایی کرده و یا آرزویی این را داشته که ما پیدایش کنیم؟
حالا به نفس نفس زدن افتاده بودم . چشمانم را بستم وکمی دستم را حرکت داد م , برای نجات جانم تلاشم را دوچندان کردم تا شنا کنان از جمعیتی که موج می زند وهیکلهایشان چنان به یکدیگر چسبیده بودند که به نظر له ولورده شده بود می آمد , خلاص شوم . کم کم به گریه افتاده بودم ! که نسیم زمستانی را روی صورتم احساس کردم ; پس بالاخره موفق شده بودم و روی یک تراس ایستاده بودم.
وقتی چشمانم را بازکردم نیمکت قشنگ وزیبایی دیدم که سریع رویش نشستم وبا اسودگی به آن تیکه دادم و هوای تازه را با آه بلندی داخل ریه هایم بالا کشیدم . سر حال شدم , حالا گیجی ام رفع شد . نفس عمیق دیگری کشیدم حالا هر دو احساس ارامش و تمرکز ودقت نظرم دقتم برگشته بودند , به منظره زیبای شب پاریس و اسمانش خیره شدم , برج ایفل غرق در نورهای زرد رنگ ایستاده بود . خیره کننده بود.
بطور خودکار دستم به طرف کیفم که همیشه دور کمرم داشتم رفت , تا دوربینی را که همیشه داخلش می گذاشتم را بردارم تا از این منظره زیبا عکس بگیرم , در آن لحظه متوجه شدم که دوربین را همراه خودم به کلوپ رقص نیاورده ام. آهی کشیدم و اینبار بی اختیار دستم به طرف گردنبند نقره , قشنگ و دوست داشتنی دور گردنم که یک گل سوسن وبا گلبرگهایش بود ; بردم . انگشتانم را روی کاسبرگهای ظریف و مسحورکننده اش که پنج تای آنها بالاو سه تا به طرف پایین بودند به گذاشتم.
درتولد پنج سالگی ام بود , که پدرم این گردنبند را به من کادو داد وحین آویزان کردن آن دور گردنم برایم ازمعانی گلبرگ ها ی گل سوسن گفت:دختر عزیزم , اولی به نشانه ایمان , دومی نشانه شجاعت و سومی هم نشانه معرفت و فرزانگی هستند. پدرم در ادامه حرفهایش در برابرم زانو زد و مستقیم به چشمانم خیره شد , گفت : دختر کوچکم اینها نشانهایی هستند که از زمان تولد درقلب زیبا و کوچکت با تو بوده اند , ولی زمانی می رسد که با مشکلات و دردسرهای سختی روبرومی شوی و فراموش می کنی که چه چیزهایی در قلبت داری , درست در آن روز این گردنبند آنها را به تو یادآوری خواهد کرد.
کلی , حالت خوبه؟!
بهترین دوستم رایان بود که از آن طرف بالکن صدایم می زد در حالیکه لباس طلایی با صندلهای پاشنه دار به همان رنگ پوشیده بود. موهای فرش او را شبیه , الهه های افسانه های یونان باستان کرده بود .با لبخند به طرفش برگشتم که در آنسوی بالکن ایستاده بودو گفتم: حالم خوبه , نگران نشو.
برای اینکه خاطرش را آسوده کنم لبخند زدم , اما اخم های بین چشمانش نشان می داد که باور نکرده است.
داری به پدرت فکر میکنی ؟
نمی خواستم جواب بدهم. چشمانش بر روی دستم قفل شده بودند , او از شیفتگی من به این گردنبند خبر داشت .
رایان گفت: می ارزه وقتی که خوابت نمی گیره اینجا باشی ولی فکر کنم بهتره که برگردیم به هتل و اتاقهامون و......
قبل از تمام کردن جمله اش سرم را تکان دادم . در واقع با این پیشنهاد حالم بهتر شد . گرچه اغلب نمی توانستم بخوابم ولی کارهای دیگر هم از ناراحت هایم کم نمیکرد.
سالهای نه چندان دور خواب برایش حکم کابوسهای شبانه را داشت,اما در لحظه لحظه اش که لازم بود راینا در کنارش بود , اما در دنیا این آخرین چیزی بود که از این دوست یکدل انتظار داشت. چرا که سه روز تعطیلی داشت و بعدش بایستی به دانشگاه والریا بر می گشت تا کلاسهایش را تمام کند.
[/FONT][/SIZE]

Mr.Sohrab
2012/11/09, 01:20
اول از همه از اين همه انرژزيت واقعا ممنونم .
در مورد ترجمه فصل به فصل خيلي بهتره ارميتا جان . تجربه نشون داده حتي تقسيم ي فصل به چند بخش اثر خوبي رو ترجمه نداره . هر دو هفته يه فصل هم بدي اشكال نداره . اين طور خيلي بهتر ميشه .
در مورد ويرايشگر هم برات يه ويرايشگر خوب دارم . اسمش محمود رامتين هست و به تازگي عضو سايت شده .
خودم هم صفحه اراييش را برات انجام ميدم .

پس روال كار ميشه اين طور كه تو زحمتش را ميكش و ترجمه ميكني بعد ميدي به محمد براي ويرايش و در نهايت فايل را به من ميديد تا صفحه آرايي كنم و بزرام رو سايت.

اميدوارم هميشه همين مقدار انر*ژي داشته باشي ارميتا عزيز .

در ضمن به خاطر تلاش هاي بسيار زيادت مدال فعالترين كاربر ماه را گرفتي ((122))

آرمیتا37
2012/11/10, 00:06
[SIZE=3][FONT=Arial Black][COLOR="#800000"]
اول از همه از اين همه انرژزيت واقعا ممنونم .
در مورد ترجمه فصل به فصل خيلي بهتره ارميتا جان . تجربه نشون داده حتي تقسيم ي فصل به چند بخش اثر خوبي رو ترجمه نداره . هر دو هفته يه فصل هم بدي اشكال نداره . اين طور خيلي بهتر ميشه .
در مورد ويرايشگر هم برات يه ويرايشگر خوب دارم . اسمش محمود رامتين هست و به تازگي عضو سايت شده .
خودم هم صفحه اراييش را برات انجام ميدم .

پس روال كار ميشه اين طور كه تو زحمتش را ميكش و ترجمه ميكني بعد ميدي به محمد براي ويرايش و در نهايت فايل را به من ميديد تا صفحه آرايي كنم و بزرام رو سايت.


اميدوارم هميشه همين مقدار انر*ژي داشته باشي ارميتا عزيز .

در ضمن به خاطر تلاش هاي بسيار زيادت مدال فعالترين كاربر ماه را گرفتي ((122))

ممنون
تشکر
دست شما درد نکنه
یاشا
وار اول
long live
و غیره
لطف دارین
چشم فصل میشه
و ببخشید که یه رای داشتم دادم به یورا جان
راستی بچه های سایت بهمون رای دادن یا یه کارهایی صورت گرفت ؟
راستی که کنجکاو شدم اینقدر یرفدار داریم ما پس فعالیتمون رو چند برابر کنیم هاهاهاها
در هر صورت تشکر

mahmoodramtin
2012/11/10, 04:58
آرمیتا من منتظرم....برات پیام گذاشتم.....این داستان رو دوست داشتم...داستان جالبیه((48))((48))((48))((48))

Mr.Sohrab
2013/07/27, 15:59
ارمیتا جان عزیز این کتاب را چی کار کردی ؟

ترجمه این کتاب را هم انجام میدی؟

آرمیتا37
2013/07/28, 00:31
هیچی ترجمه اینا تعطیل.....................تا بعد

Mr.Sohrab
2013/07/28, 17:23
پست بسته و به بایگانی منتقل شد .//
در صورتی که مترجم نیاز به بازگشایی تاپیک داشت به مدیریت کل خصوصی بزنند.//