PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات برفی



Leyla
2014/02/05, 16:08
زمستون امسال یکی از برفی ترین زمستون های ایرانه و ظاهرا کلی هم مشکل درست کرده. اما برای بعضی از ماها که بعد از چند سال بالأخره روی برف رو دوباره دیدیم یادآور خاطرات گذشته ست. بهترین خاطره ی برفی شما چیه؟

JuPiTeR
2014/02/05, 22:15
برای اینکه موضوع رو جاش عوض کنی باید به یکی از تیم مدیریت یا پلیس ها خبر بدی تا برات جابجاش کنن نه اینکه یکی دیگه بزنی
ایندفعه فقط پاکش میکنم

Leyla
2014/02/05, 22:22
برای اینکه موضوع رو جاش عوض کنی باید به یکی از تیم مدیریت یا پلیس ها خبر بدی تا برات جابجاش کنن نه اینکه یکی دیگه بزنی
ایندفعه فقط پاکش میکنم

همین کارم کردم. از رئیس پلیس خواستم که منتقلش کنه که کپی پیستش کرد و ظاهرا خودم باید موضوع تکراری حذف می کردم ولی نمی دونم چه طور.
به هر حال ممنونم.

smhmma
2014/02/06, 10:08
بله ژوپیتر جان تقصیر لیلا نبود من اشتباه کردم که خودم پاکش نکردم هرچند اون موقع واقعا باید می رفتم

shiny
2014/02/06, 11:42
من خودمم زیاد رو برف افتادم ولی یه بار دوستم خیلی ضایه افتاد اونو تعریف میکنم

داشتیم از مدرسه برمی گشتیم خونه میخاستیم سوار اتوبوس شیم
زمینا هم یخ زده بود
من اول رفتم سوار شدم اینم میخاست بعد من سوار شه که تا پاشو اورد بالا لیز خورد و افتاد رو زمین نصف بدنشم رفت زیر اتوبوس
طفلکی یکم هم تپلی بود خیلی خنده دار شده بود
حالا منم تو اینجور موارد فقط خندم میگیره هی میخاستم خندمو جمع کنم مگه میشد
مثه لبو سرخ شده بودم
دیگه خلاصه پریدم پایین کمکش کردم بلند شد و زود اوضاع رو جمع کردیم ولی تا لان هر دفه یادش میوفتم خندم میگیره ((200))

JuPiTeR
2014/02/06, 12:37
خب پس لیلا جان شرمنده
لطفا دیگه بحث رو ادامه ندید تا تاپیک منحرف نشه ممنون

Leyla
2014/02/06, 16:49
منم خودم یه خاطره بزارم:
15 بهمن همین امسال اولین برف منطقه ی ما بارید. اون روز تو مدرسه خیلیا دیر رسیدن (خودم ساعت 8 رسیدم) تازه بیشتر کلاساام نصف میزاشون خالی بود چون فکر میکردند منطقه 8 جزو قسمت مرکزی تهرانه به خاطر همین نیومده بودند ولی ما سوم ریاضیای بدبخت چون امروز فقط حسابان و فیزیک داشتیم فقط سه تا غایب داشتیم (یکیشونم از اول سال تا حالا فقط همین امروز غایب شده بود و چون درس امروز زیاد بود اینقدر براش گریه کردیم...)
زنگ اول که یکی از بچه ها گزارش لحظه به لحظه در مورد وضعیت بارش برف می داد هی قند تو دل ما آب می کرد. آخرشم هیچی از فرمولا نفهمیدیم. بعد که زنگ خورد حملهههههههههههه...((217))
من که دستکشم رو جا گذاشته بودم از خدمتگذار مدرسه یه دستکش نایلونی گرفتم!
اصلا یه وضعی بود. ما هی آدم برفی می ساختیم هی اولیا نابودش می کردن به چش و چالمون برف شوت می کردند...((218))
معاون پرورشیاام اومده بودند. یه بار ناظم از پشت میکروفون گفت: دانش آموزان عزیز، خانم معلما، معاونا، خانم مدیر(!!!) واقعا که همتون برف ندیده اید!((27))
زنگ دوم و سوم که حسابان داشتیم وضعیت یه ذره بهتر شد چون همش باید می نوشتیم. تازه خانم جای هواشناسمون رو عوض کرد که هی چشمش به پنجره نخوره قند تو دل ما آب کنه.
آخرشم اعلام کردند زنگ چهارم نداریم ماام کیفامون و برداشتیم و همه رو برف مالی کردیم و سه شنبه مون به خوبی و خوشی به پایان رسید...!((3))

smhmma
2014/02/06, 17:05
به به لیلا تو هم ریاضی هستی؟؟
اونم سوم ریاضی؟؟
دمت گرم هم سن و هم رشته
بگذریم
این خاطره رو که گفتی یاد یه خاطره افتادم از برف شیراز
اقا بعد امتحان داشتیم برمی گشتیم خونه یه گروه بزرگ بودیم
اولش همه حرف می زدن هیشکی برف بازی نمی کرد
من دیدم از اینا بخاری بلند نمی شه
رفتم یه کپه برف ورداشتم رفتم پشت سر یکی از دوستام کوبوندمش پس گردنش
خخخخخخخخ
برف رفت تو کل وجودش
یه دو دقه بعد از هر طرفی یه گلوله برفی می یومد
دیدم داره تکراری می شه
رفتم یه کپه برف جمع کردم دو برابر کله ی خودم
بردم بالا سرم پرت کنم یه دفعه دور تا دورم خالی شد
همه در رفتن
به زور رفتم طرف یکی پرت کردم که جا خالی داد فقط ترکشاش بهش خورد
اینقدر گلوله بهم زدیم که انگشتامون تکون نمی خورد
اخه هیشکدوممون دستکش نداشتیم
دیگه تهش رفتم از این ابایی که رد حال ریختن یخ بسته بودن و حالت قندیل داشتن کندم باهاش ادم می ترسوندم
خیلی حال داد
درهرصورت خیلی چسبید
هرچند خاطره ی بی هیجانی بود ولی خوب تقصیر من چیه خاطرست دیگه قسمتای هیجان دارشو نمی شد تعریف کرد
بی مزه هم خوتی

azam
2014/02/06, 23:20
خوب این مال چندسال پیشه
یادش بخیر چندسال پیش با خانواده رفتیم کوه برفی (یادم نمیاد دقیقا کجا بود) من و بابامو خواهرم باهم از کوه رفتیم بالا، اون بالا که رسیدیم یه آقایی پول می گرفت مردم و سوار تیوپ (درست نوشتم؟ تیوپه دیگه نه؟) می کرد میفرستاد پایین. از قضا همون آقاهه شاگرد بابام دراومد و زوری زوری مارو سوار تیوپ کرد که بفرسته پایین. بابام نشست وسط و من و خواهرم هم نشستیم کنار.
به این تیوپه یه طناب دراز قرمز وصل بود که وسطای راه باد میزنه طنابه میاره جلو اونم گره میخوره دور دست من. منم که سبک بودم وسط راه از تیوپ پرت میشم بیرون و بابام هم نمی فهمه.... حالا هی این تیوپه میرفت و منم با طناب گرامی دنبالش کشیده میشدم... بعدشم بابام از جیغ من و اونایی که بالا و پایین کوه داشتند مارو می دیدند فهمید که چی شده((200))((200))
ولی درکل خاطره ی خیلی باحالی برام شد