argotlam
2014/01/18, 11:22
سلام!
امروز یک اتفاقی افتاد که گفتم برای شما هم تعریف کنم تا پی ببرین هوش یک بشر تا چه حد می تونه بالا باشه!((119))
البته این اتفاق برای فاطمه افتاد ولی چون اینترنتشون قطعه من اومدم بگم.
خب بریم سراغ ماجرا:
امروز امتحان زیست داشتیم و طبق معمول رفته بودیم مدرسه که امتحان بدیم!
ما ساعت 7:30 باید مدرسه باشیم؛ امتحانمون ساعت 8 شروع می شه و برای جلوگیری از بستن قندیل می ریم نمازخونه تا یک درسی هم به کمر بزنیم.((14))
رفتیم تو نمازخونه و فاطمه درس 4 رو که نخونده بود خوند و منم همین طوری یک نگاه کلی به کتاب انداختم تا بلکن سر جلسه امتحان یه چیزی به ذهنم برسه!((72))
تا اینکه از بلندگو اعلام کردن که بیاید سر جلسه، ما هم پاشدیم که بریم و از بین شلوغی به زور رفتیم بیرون، من رفتم کفشم رو پوشیدم یهو دیدم یه صدای جیغ و ضایعی میاد که می گه: کفشم نیست!
بعد دوباره همون صدا با خوشحالی گفت: پیداش کردم، تو جاکفشی چی کار می کرد؟((229))
همون صاحب صدا اومد این ور که کفش رو بپوشه دید که به به آب رفته کفشه!((102))
هیچی دیگه معلوم شد که یه دلبندی کفش فاطمه رو اشتباهی پوشیده و نفهمیده که تو کفشه غرق شده!
فاطمه هم در حالی که نصف پاش بیرون بود کفش رو پوشید و رفتیم که به یکی از معاون ها بگیم تا از بلندگو بگن: کی احساس می کنه پاش کوچیک شده امروز!((66))
معاون های چلمنمونم گفتن که بریم تو تک تک کلاس ها بپرسیم که کی کفش فاطمه رو اشتباهی پوشیده!
هیچی دیگه با همون وضعیت پای فاطمه رفتیم بالا تا ببینیم کدوم پخمه ای نفهمیده که کفشش دو سه سایز بزرگتر شده!
اول رفتیم تو کلاس خودمون تا ببینیم اسکول خانوم اون جا هست یا نیست!که نبود!
امتحان می خواست شروع شه، برای همین من نرفتم ولی فاطمه رفت که ببینه می تونه پیداش کنه یا نه!رفته بود تو چند تا کلاس که اون قدر شلوغ پلوغ بود که یا نمی شنیدن یا با چشم های اندازه نعلبکی نگاه می کردن و می خندیدن!((206))
رفتم به فاطمه گفتم که امتحان می خواد شروع شه گمشو بیا بعدا دنبالش می گردیم و رفتیم که امتحان بدیم!
بعد از امتحان دوباره رفتیم به معاون های گرام گفتیم که از بلندگو بگن ولی پیشنهاد دلچسبی دادن که ترجیح دادیم خفه شن!((228))
گفتن که صندلی بیارین این پایین بشینین هر کی اومد بگین کفش ها بالا!تا پخمه جانمون رو پیدا کنیم!
فاطمه هم داغ کرد و می خواست از اون جیغ های معروفش بکشه که دختره هر جایی تمرکیده خودش رو جمع کنه بیاد کفش ها رو بده ولی نمی شد!((127))
رفتیم دوباره در تک تک کلاس ها رو زدیم و از همه پرسیدیم و کلی هم موجبات شادی بچه ها رو فراهم کردیم( حتی سر امتحانم تخصصمون رو فراموش نمی کنیم )ولی پیدا نشد که نشد!((37))
رفتیم دوباره به معاون ها گفتیم گفتن که شاید تو اون یکی ساختمون( مال پیش هاست )باشه برین اون جا رو هم بگردین!
رفتیم که بریم که وسط راه یکی از معاونامون پرسید، اولین؟ ما هم گفتیم، آره و گفت، پس زود بیاین!
فاطمه با یک صدای جیغ جیغی گفت کار دارم!
معاونه هم گفت، چی کار دارین؟! بیاین!
ما هم دوباره گفتیم که کفش فاطمه گم شده و داریم دنبالش می گردیم!
زنه هم گفت، کفش اون گم شده چرا تو هم می ری؟
منم نافرم ضایع شدم و با لب و لوچه آویزون دنبالش رفتم!((205))
همچین گفت زود بیاین که فکر کردم چی کار داره، می خواستن برگه هایی رو که مربوط به اطلاعات ما درباره ی ایدز بود پر کنیم و پر کردم!
فاطمه هم رفته بود تو اون یکی ساختمون و تو یکی از کلاس ها مایه ی افتخار مدرسه رو پیدا کرده بود و کلی هم جیغ جیغ کرده بود و کلی کودن و پخمه هم بهش چسبونده بو دو کفش هاش رو پاش کرده بود و اومده بود!((69))
هیچی دیگه ماجرا تموم شد ولی من هنوز تو کف اینم که اون دختره چه جوری تیزهوشان قبول شده بود و چه جوری این همه سال رو بدون اخراج شدن گذرونده بود و از همه مهم تر چه جوری می خواست کنکور بده خیر سرش؟!((105))
ولی ممکنه به خاطر خر زدن زیاد عقلش زایل شده باشه، همون طور که گفتم نباید این نظریه هم نادیده گرفت که شاید اصلا از اول عقلی نبوده که زایل بشه!((82))
بگذریم اینم از ماجرا امروز ما!
خدافظ تا ماجرای بعدی!!!((71))
امروز یک اتفاقی افتاد که گفتم برای شما هم تعریف کنم تا پی ببرین هوش یک بشر تا چه حد می تونه بالا باشه!((119))
البته این اتفاق برای فاطمه افتاد ولی چون اینترنتشون قطعه من اومدم بگم.
خب بریم سراغ ماجرا:
امروز امتحان زیست داشتیم و طبق معمول رفته بودیم مدرسه که امتحان بدیم!
ما ساعت 7:30 باید مدرسه باشیم؛ امتحانمون ساعت 8 شروع می شه و برای جلوگیری از بستن قندیل می ریم نمازخونه تا یک درسی هم به کمر بزنیم.((14))
رفتیم تو نمازخونه و فاطمه درس 4 رو که نخونده بود خوند و منم همین طوری یک نگاه کلی به کتاب انداختم تا بلکن سر جلسه امتحان یه چیزی به ذهنم برسه!((72))
تا اینکه از بلندگو اعلام کردن که بیاید سر جلسه، ما هم پاشدیم که بریم و از بین شلوغی به زور رفتیم بیرون، من رفتم کفشم رو پوشیدم یهو دیدم یه صدای جیغ و ضایعی میاد که می گه: کفشم نیست!
بعد دوباره همون صدا با خوشحالی گفت: پیداش کردم، تو جاکفشی چی کار می کرد؟((229))
همون صاحب صدا اومد این ور که کفش رو بپوشه دید که به به آب رفته کفشه!((102))
هیچی دیگه معلوم شد که یه دلبندی کفش فاطمه رو اشتباهی پوشیده و نفهمیده که تو کفشه غرق شده!
فاطمه هم در حالی که نصف پاش بیرون بود کفش رو پوشید و رفتیم که به یکی از معاون ها بگیم تا از بلندگو بگن: کی احساس می کنه پاش کوچیک شده امروز!((66))
معاون های چلمنمونم گفتن که بریم تو تک تک کلاس ها بپرسیم که کی کفش فاطمه رو اشتباهی پوشیده!
هیچی دیگه با همون وضعیت پای فاطمه رفتیم بالا تا ببینیم کدوم پخمه ای نفهمیده که کفشش دو سه سایز بزرگتر شده!
اول رفتیم تو کلاس خودمون تا ببینیم اسکول خانوم اون جا هست یا نیست!که نبود!
امتحان می خواست شروع شه، برای همین من نرفتم ولی فاطمه رفت که ببینه می تونه پیداش کنه یا نه!رفته بود تو چند تا کلاس که اون قدر شلوغ پلوغ بود که یا نمی شنیدن یا با چشم های اندازه نعلبکی نگاه می کردن و می خندیدن!((206))
رفتم به فاطمه گفتم که امتحان می خواد شروع شه گمشو بیا بعدا دنبالش می گردیم و رفتیم که امتحان بدیم!
بعد از امتحان دوباره رفتیم به معاون های گرام گفتیم که از بلندگو بگن ولی پیشنهاد دلچسبی دادن که ترجیح دادیم خفه شن!((228))
گفتن که صندلی بیارین این پایین بشینین هر کی اومد بگین کفش ها بالا!تا پخمه جانمون رو پیدا کنیم!
فاطمه هم داغ کرد و می خواست از اون جیغ های معروفش بکشه که دختره هر جایی تمرکیده خودش رو جمع کنه بیاد کفش ها رو بده ولی نمی شد!((127))
رفتیم دوباره در تک تک کلاس ها رو زدیم و از همه پرسیدیم و کلی هم موجبات شادی بچه ها رو فراهم کردیم( حتی سر امتحانم تخصصمون رو فراموش نمی کنیم )ولی پیدا نشد که نشد!((37))
رفتیم دوباره به معاون ها گفتیم گفتن که شاید تو اون یکی ساختمون( مال پیش هاست )باشه برین اون جا رو هم بگردین!
رفتیم که بریم که وسط راه یکی از معاونامون پرسید، اولین؟ ما هم گفتیم، آره و گفت، پس زود بیاین!
فاطمه با یک صدای جیغ جیغی گفت کار دارم!
معاونه هم گفت، چی کار دارین؟! بیاین!
ما هم دوباره گفتیم که کفش فاطمه گم شده و داریم دنبالش می گردیم!
زنه هم گفت، کفش اون گم شده چرا تو هم می ری؟
منم نافرم ضایع شدم و با لب و لوچه آویزون دنبالش رفتم!((205))
همچین گفت زود بیاین که فکر کردم چی کار داره، می خواستن برگه هایی رو که مربوط به اطلاعات ما درباره ی ایدز بود پر کنیم و پر کردم!
فاطمه هم رفته بود تو اون یکی ساختمون و تو یکی از کلاس ها مایه ی افتخار مدرسه رو پیدا کرده بود و کلی هم جیغ جیغ کرده بود و کلی کودن و پخمه هم بهش چسبونده بو دو کفش هاش رو پاش کرده بود و اومده بود!((69))
هیچی دیگه ماجرا تموم شد ولی من هنوز تو کف اینم که اون دختره چه جوری تیزهوشان قبول شده بود و چه جوری این همه سال رو بدون اخراج شدن گذرونده بود و از همه مهم تر چه جوری می خواست کنکور بده خیر سرش؟!((105))
ولی ممکنه به خاطر خر زدن زیاد عقلش زایل شده باشه، همون طور که گفتم نباید این نظریه هم نادیده گرفت که شاید اصلا از اول عقلی نبوده که زایل بشه!((82))
بگذریم اینم از ماجرا امروز ما!
خدافظ تا ماجرای بعدی!!!((71))