PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : من و تو...



Fateme
2014/01/10, 04:48
بعله یه متن ادبی...متعجب هم نشین، فمنیسم هستم درست ولی بی انصاف ک نیستم....
ـــــــــــــــــــــــ

تو آنسوی این شکاف ایستاده ای و من اینسوی شکاف... هردو داریم ذره ذره فرو می رویم، در زمینی که نمیدانم چیست...گاهی باتلاق میشود و بوی لجن اش در دماغ مینشیند و دل آدم از کثیفی این باتلاق چنگ میشود... وگاهی شنزاری میشود که با تلخی پایین میکشدمان و شن هایش خش می اندازد به حلق و جان و دلمان...

تو آنسوی شکاف ایستاده ای و من این سوی شکاف... شکافی به بزرگی تاریخ ... نمیدانم این چه بازی تلخیست که هردو واردش شده ایم...بازیی که قوانینش نه به سود توست و نه به سود من... و من نمیدانم کی وضع کرده است این قوانین را که تلخ کند بازی را، به کام تو و کام من...

گاهی در چشمم تو تنها گناهکار این بازی هستی و تو را لعنت میکنم بابت این هر دقیقه فرو رفتنی که گاه سرعتش مرا به این باور می رساند تا دقایقی دیگر چشم میبندم از این بازی تلخ...

گاه هم فکر میکنم گناه تو چیست به جز تنها فرد دیگری که در بازی حضور دارد؟ و گاه هم چشم هایم را از این باتلاق شنزار مانند زیر پایم میگیرم و به فرو رفتن تو خیره میشوم... مو سیخ میشود بر جانم که اگر تو فرو بروی من چه کنم؟

راستش را بخواهی دلم را خوش کرده ام به بودنت، به چشمانت و به لبخندهای تلخی که برای شیرین کردن کام من بر لب مینشانی، دل را خوش کرده ام به تو؛حتی اگر آنسوی شکافی به بزرگی تاریخ باشی...

فرق من و تو آنقدر ها هم نیست...آنقدری نیست که بشود شکافی به این بزرگی و چون خار برود در چشم هر دویمان... من انسانم و تو انسانی... من میتوانم فکر کنم و تو هم میتوانی... من میتوانم عشق بورزم و تو هم میتوانی... تنها فرقمان در کمی بالا و پایین شدن های احساسات و تفکرات است... تنها فرقمان به اندازه یک ایکس یا ایگرگ است...ژن من xx هست و ژن تو xy ... آنقدر ها هم متفاوت نیستیم...نه آنقدری که تو بخواهی برتری یابی یا من...

به این شکاف لعنتی که نگاه میکنم دلم بدتر از وقتی که به شنزار لجنی زیر پایم و فرو رفتنم نگاه میکنم میگیرد...موهایم بدتر از وقتی که به نبودت فکر میکنم سیخ می شود...شکافی که دلیل حضورش را درست نمیدانم اما عواملش را خوب می دانم...

نمیدانم از کودکی بیخ گوشت راجع به من چه ها گفته اند... اما بیخ گوش من، بعد از اذانی که درش خوانند لالایی خوانده اند... نه لالایی از خوشبختی و آرامش... نه جنس لالایی من این ها نبوده... لالایی خوانده اند از تفاوت ها... تفاوت ها را حجیم کرده اند و فرو کرده اند در ذهن و جانم...برایم ایگرِگ ژنت را ای گرگ خوانده اند... و مرا ترسانده اند بیش از پیش، و من با همان دستان کوچک بچگانه ام کنده ام این شکاف لعنتی را... شکافی که امروز میخورد جانم را ذره ذره و نتها ترس میریزد به جانِ منی که در حسرت فهمت باقی مانده ام...

در قصه های شبانه ، ظریف بودنم را ضعیف خوانده اند ،گفته اند من گلی هستم که به باد و نسیمی از دست میروم...در قصه ها از کاه ها برایم کوه ساخته اند و در گوشم از کوه ها حرف ها گفته اند...گفته اند که توی ضعیف که در دست نسیمی هم از دست میروی را باید دست کوهی سپرد...کوهی به نام مرد...

همان مردی که در لالایی ها برایم گفته بودند گرگ است و خطرناک...و در قصه ها میگفتند کوهی است برای حفاظت تو...و من کودکانه گیج شده بودم از این تضاد. برایم از دیگرانی میگفتند گیر گرگ افتاده بودند و من بیشتر میترسیدم و برای رهایی از دست گرگ های خیالی با سرعت بیشتری شکاف را می کندم...میگفتند که باید چشم به راه کوه ماند و آنها کوه را میشناسند...و من جای ریشه دوانیدن برای اینکه نسیمی مرا از جا نکند وقتم را صرف کندن شکاف کردم و منتظر کوهی ماندم که آنها از کاه ساخته بودند...

نمیدانم در لالایی ها و قصه های تو از من چه ها گفتند...گفته اند شیطانی هستم در پوست انسان؟ گفته اند گلی کوچک هستم که تاب میخورم با باد که مال توست و تو باید مرا حفظ کنی؟ تو را هم گیج این تضاد کرده اند؟ که چگونه میشود گلی کوچک شیطانی باشد در پوست انسان و اصلا چرا باید او را حفظ کرد؟

حال خیلی وقت است ایمان آورده ام که تو نه آن گرگ لالایی ها هستی و نه کوه قصه ها...خیلی وقت است که فهمیده ام گل ها میتوانند ریشه کنند و در دل صخره رشد کنند و هیچ نسیمی خم به ابرویشان نیاورد...حالا خیلی چیزها را فهمیده ام، اما دیگر خیلی دیر است...حالا تو آنسوی این شکاف لعنتی هستی و من این سو...حالا تو آن طرف فرو میروی و من این طرف...

این خیال و ترس لعنتی این شکاف لعنتی تر را ساخته است...من، تو را با تصور کوه بودنت نابود کردم و تو، مرا با تصور مالکیتت خرد کردی...

مرا بابت تصور و خیالاتم ببخش...اخر هیچ کس در قصه های کودکیم به من نگفته بود کوه ها گریه هم میکنند، هیچ کس نگفته کوه های صخره ای هم چیزی دارند به اسم قلب که میتواند با تمام وجود عشق بورزد...مرا ببخش که هردفعه تو را دیدم جای یاد گرفتن زبان مثلا غریبه ات، در خیالاتم گرگ نشسته در نگاهت را دیدم و به تو و وجودیتت چشم بستم....مرا ببخش بابت اینکه تمام وزن زندگی را به دوش تو انداختم، آخر من ریشه ای نداشتم که بتوانم تاب بیاورم...

مرا ببخش، آنوقت من هم تو را می بخشم بابت جاهایی که قلب پر از احساسم را با زورگویی هایت شکستی، بابت زمان هایی که حرمت بهشتی که خدا گفته بود زیر پای مادرانه هایم است، را شکستی... بابت جاهایی که به پشتوانه قوانین تلخ این بازی جای اینکه بگذاری من تن صخره ایت را پر از گل کنم و تضادی بیافرینیم زیبا؛ از سختی صخره ها و از ظرافت گل ها، من را بین دیوارهای صخره ایت به حصار کشیدی ...

نمیگویم تمام آموخته هایم غلط بود...گاهی این چشم بستن به موجودیت تو، مرا از پنجه گرگ های ترسناک نجات داد، گاهی با تکیه زدن بر تو راحت تر مشکلات را تاب آوردم...اما ارزش این گاهی ها برابر این آینده ی که از من و تو گرفت نبود، نیست و نخواهد بود...

کاش بعد از اذانی که در گوشم خواندند، بعد از اینکه اسم خدا را گفتند و مرا به دستش سپردند...برایم از شباهتمان لالایی میگفتند... از اینکه ایگرگ ژنت شاید گاهی گرگ شود اما همه گرگ نیستند، از اینکه چگونه برق نگاه گرگ ها را بشناسم نه اینکه چطور از دست همه ایگرگ ها فرار کنم... کاش برایم قصه می گفتند،نه از خوشبختی گل ضعیف ریشه ای در کنار کوهی استوار بلکه از خوشبختی گلی با ریشه های قوی در کنار کوهی که گاه دلش از سختی ها میگرفت و به گل پناه می آورد...

و کاش من و تو را وادار به کندن شکاف نمی کردند، کاش قوانین این بازی تلخ را جور دیگری مینوشتند تا شیرین شود...کاش جای فرو رفتن در این شنزاری که گاهی بوی لجنزار می دهد و این فاصله دست هایمان، من و تو دست در دست هم بالای سختی صخره ای پوشیده از ظرافت گل ها ایستاده بودیم...

نگاهم را از عمق تاریک شکاف میگیرم و جایش نگاهم به عمق نگاهت گره می خورد...من و تو متفاوتیم اما نه آن اندازه که در گوشمان خواندند، بلکه اندازه ی تفاوت یک ایکس و ایگرگ...نگاهم در نگاهت می ماند اما دستانم در حسرت دستانت است...لب هایت تکان میخورد، به زبان غریبی که میگفتند سخن نمی گویی...لب های ترک خورده تلخ کامم را تکان میدهم...تو از دردهایت میگویی و من از دردهایم...و در نهایت یک لبخند تلخ روی لب های تلخ کاممان می نشیند. شاید برای من و تو دیر شده باشد اما هنوز برای دیگران و کودکانمان دیر نشده... باید برخاست و دست در دست هم گذاشت...باید ببخشی و ببخشم... باید برداشت این شکاف هزارساله را...باید شکست این طلسم را... باید بازی جدیدی رقم زد،باهم و در کنار هم...بازی به زیبایی تضاد و شباهت من و تو، به ظرافت گل ها و به سختی کوه ها...


نویسنده: فاطمه.خ

پ.ن: منتظر نظرات شما هستم....

smhmma
2014/01/10, 08:02
خیلی قشنگ بود دمت گرم
مثه بقیه ی نوشته هات عالی بود
محمد پلیسه اینو بخونه چن ساعت سر منو می خره که تو چه نویسنده ی خوبی هستی و استعدادت باید فلان بشه بیسار بشه
راس می گه
تا حد زیادیم درس بود
ولی فقطیه نکته
منم پسرم ولی بعضی از اون گرگا هیلی راحتر از اونی که فک کنی خودشونو جای کوه جا می زنن
بعضیا خوب بلدن گرگایی باشن در نقش های دیگه
بباید خ مواظب بود
و البته کوها هم باید حواسشون به گیاهای سمی باشه
به گل های گوشت خواهر
به گل های مرگاور
چون این گل ها قشنگ ترین گل هان
هیچوقت زشت نیستن
و خ راحت تو رو گول می زنن که یه گل خوش بو هستن

Fateme
2014/01/10, 09:49
خیلی قشنگ بود دمت گرم
مثه بقیه ی نوشته هات عالی بود
محمد پلیسه اینو بخونه چن ساعت سر منو می خره که تو چه نویسنده ی خوبی هستی و استعدادت باید فلان بشه بیسار بشه
راس می گه
تا حد زیادیم درس بود
ولی فقطیه نکته
منم پسرم ولی بعضی از اون گرگا هیلی راحتر از اونی که فک کنی خودشونو جای کوه جا می زنن
بعضیا خوب بلدن گرگایی باشن در نقش های دیگه
بباید خ مواظب بود
و البته کوها هم باید حواسشون به گیاهای سمی باشه
به گل های گوشت خواهر
به گل های مرگاور
چون این گل ها قشنگ ترین گل هان
هیچوقت زشت نیستن
و خ راحت تو رو گول می زنن که یه گل خوش بو هستن

بابا محمدحسین یخورده از این توانایی هات تو دور زدن تحریم ها رو یاد محمدپلیسه هم بده، سه ماهی هست نیومده سایت...خخخخخخ، البته نه فعلا یادش نده چون سرتو میخوره گناه داری...

بله حرفات درسته، گرگ های انسان نما زیادن باید مراقب بود...

ThundeR
2014/01/10, 10:07
شرمنده فاطمه متن زیاد بود حوصلم نکشید بخونم (شوخی کردم، خوندم قشنگ بود((68))) ولی این پستو زدم که بدونی یه چند نفری نگاه انداختن بهش خخخخخخخخخ .......((79))
پ،ن: برو نویسنده شو آبجی.

Alaveh
2014/01/10, 14:24
توصیه می کنم نویسنده بشی فاطمه جان...

خیلی قشنگ بود

argotlam
2014/01/10, 15:04
خیلی قشنگ بود((58))
راست می گه برو نویسنده شو!
همه ی بچه های سایت واسه خودشون یه پا نویسنده و شاعرن!((221))

Paneer
2014/01/10, 17:29
ماشالله ((58))

چه بگویم که نگویم بهتر است. ((79))

نه به ان حرف ها و نه به این.......... یعنی من فقط می تونم تشکر کنم و بگم برو نویسنده شو . با احترام پنیر ((221))

aftab
2014/01/10, 17:48
خیلی عالی بود فاطمه.واقعا زیبا بود

erfan
2014/02/08, 03:20
عالی بود ((46))