PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یادداشت های یک سایه ی تکچشم



idrom
2014/01/09, 18:56
http://fanzine.ir/download/file.php?mode=view&id=1507


قسمت اول
هنوز سرم داغ بود و تار می دیدم ولی بین آن گنگی هم ، تشخیص ادا و عشوه ی منحصر به فردش به وقت راه رفتن ، سخت نبود . وقتی که من را شناخت ، قدم هایش پر دلهره و سریع طی شد .

- چی شده عزیزم؟ این کبودی ها واسه چیه ؟

- مرسی که اومدی رائیسا . مهم نیست . یه سوءتفاهم بد .

- عزیزم ! من عاشق داستاناییم که یه سوءتفاهم بد رو تعریف می کنن . تا نگی نمی شینم

- خیله خب . یه باکویی غول با سبیلای استالینی و خالکوبی ستاره ی شوروی رو بازوش ، منو گرفت زیر بار مشتاش .

- همین جور الکی ؟خب اگه خطری هست بگو . بعد بیست سال برنگشتی که منو تو دردسر بندازی؟!

- نه! لطف کن بشین شما . گفتم که یه سوءتفاهم بد . یه کم زیادی به دوست دخترش خیره شدم .

رائیسا کیف قرمز براقش را گذاشت روی میز و نشست . سعی داشت با دست های هنوز ظریفش که با ناخن های قرمز لاک خورده همچنان جلوه داشت ، پوزخند از ته دلش را مخفی کند .

- هوس باز و ناشی . تو هنوز هم همون موجود شروری هستی که بودی . هیچ عوض نشدی .

- نمی تونستم چشامو ازش وردارم . دست خودم نبود .راستش رو بخای ، منو یاد پری می انداخت .

- بخای یا نخای ، هنوز اسیرشی عزیزم. چرا این بار آشغالی رو انتخاب کردی ؟ من هیچ علاقه ای به این عتیقه بازیها ندارم . باکو رستوران ها و بارهای خیلی بهتری داره . اصلن چشمم به این پرچمای سرخ و قاب عکسای یوری گاگارین می خوره ، می خام بالا بیارم .

- سخت نگیر . با صاحابش رفیق شدم . یه کلکسیونه بزرگ از مدالای شوروی داره که هر وقت بم نشونشون میده ، یه چندتایی داستان بامزه از قدیما تعریف می کنه . فکر میکنه که من یه جوون بیست و چند ساله ام که اون لحظات مثلن باشکوه رو از دست دادم . بنده خدا نمی دونه که وقتی قنداقش می کردن ، من اخبار نبرد استالینگراد رو با شوق دنبال می کردم . ولی با این همه ،تو باکو تنها کسیه که وقتی زیادی مست شدم ، رفتار محترمانه ی خودشو حفظ می کنه .

- اسمش چیه ؟
- الکس قوسینوف . همونیه که یونیفرمش ، قپه ی داس و چکش داره .

الکس را صدا کرد و چیزی بهش گفت . الکس وانمود کرد که منظورش را فهمیده، چیزی گفت و در نهایت قهقهه ای تصنعی به کار بست. بعد از این که مطمئن شد رائیسا به مشروبات الکلی علاقه ای ندارد و حتی تشنه هم نیست ، سراغ مشتری دیگری رفت.

- چی بش گفتی ؟
- مهم نیست.
- اون قسمت "اعتبار هیچ وقت"ش رو که خیلی بلند گفتی .

- بهش گفتم هیچ وقت بهش اعتماد نکن . گفت چرا . گفتم چون بعد از بیست سال دیدمش و منهای اون چاله ی کبود دور چشم راستش ، یه روز هم پیر نشده .

- حالا اونم فهمید تو چی میگی . به نظر من هم نبایست هیچ وقت به یه زن میانسال که شبا با تن ش کاسبی می کنه و روزا دنبال عتیقه و طلسمه ، اعتماد کرد . ولی خب من دلیلای خوبی واسه اعتماد کردن به تو دارم . تو هم احتمالن دلیلای خودتو داری . داری؟

- آره دارم . دلم واست می سوزه عزیزم. ولی باز بدم نمی اومد که اون گردن کلفته می زد اون یکی چشمت هم کبود می کرد تا می فهمیدی چجوری با یه خانوم محترم صحبت کنی .

- خب ناراحت نشو . داغونم این روزا . بودند وقت هایی که نصفه شب ، با سری که از سردرد می ترکید وسط ناکجاآباد بیدار می شدم . هیچ چیزی به یادم نمی اومد ، حتی اون بطری خالی ای که تو دستم بود، انگار همین الان به این دنیای لعنتی نازل شدم . بعد یواش یواش هیکلای وحشیشون از تو تاریکی شب پیدا می شد. یه دفعه خودمو وسط جنگ با اون سرسپرده های پری پیدا می کردم . غریزه میگفت بجنگ و زنده بمون ولی دلم میگفت بسه دیگه خسته شدم . من کینه ی خودمو دارم ، اونا هم کینه ی خودشونو . انگار قرار نیست کسی بی خیال قضیه شه . تا یه طرف ماجرا نبود نشه ، هیچ چی تموم نمیشه .

- تو قبلن یه چیز دیگه ای تعریف می کردی عزیزم. می گفتی که پری رو کشتی .

- نه اون وقتا احمق بودم . حتی یه سایه ی لعنتی هم با خنجر کشته نمیشه چه برسه به اون . حتمن زندس . الان دیگه مطمئنم که اون زندس . شاید همین الانم داره بم نگاه می کنه و همون تکه کلام لعنتیشو میگه

- آماده نیستی . آماده نیستی ...

- خواهش می کنم تکرار نکن . چیز خوبی یادم نمیاره .

- اصلن چرا می خای بکشیش عزیزم ؟ به نظر من کارت احمقانه است . جز اینه که اون به تو جوونی و قدرت داده ؟ من حاضرم واسه بدست آوردن اینا ، خیلی کارها بکنم .

- فکر می کنی . رائیسا تو هیچ چی رو نمی دونی . تصورشم نمی تونی بکنی . برای این به اصطلاح جوونی و قدرت ، خیلی چیزها رو از دست دادم . یعنی از دست که ندادم ، از من گرفتنشون . چیزایی که هیچ وقت نمی تونم پس بگیرم . غیر نابودیش هیچ انگیزه ای واسه نفس کشیدن نمونده . اونه که خلاصم می کنه . شاید وقتی این قضایا تموم شد بتونم به آینه نگاه کنم ، بدون این که از خودم متنفر باشم . واسه همینه که به تک تک حرفای اون اسم لعنتیش لازم دارم . که پیداش کنم و اسمش رو جلوش فریاد بزنم . بعد وایستم و ببینم که خاکستر میشه و میره . فقط اون وقته که میتونم بگم خوبم . آرومم . راحتم . حالا نیستم .

- وایسا ! وایسا عزیزم ! اینقدر هم تند نرو . همه میدونن که اسمش فقط رو همون سکه ای بوده که داوود ضرب کرد .

- نمی فهمم که اون لعنتی چرا جربزه ی اینو نداشت که اسمش رو فریاد بزنه تا همه رو خلاص کنه .

- اولن دقت کن که روبروت یه خانوم نشسته عزیزم. بعدش هم من که به مسائلی که سایه ها زیادی بهشون حساسن علاقه ندارم ولی تقریبا مطمئنم که اون سکه از بین رفته .

- نه مثه این که الکی وقتمونو تلف کردیم. اینا رو که همون کولی های پاکستانی هم بم می گفتن. این جوری صاحب اون خنجر نمیشی .

- خود دانی . ولی به نظرم من یه چیزی رو میدونم که هم تو هم اون کولی های دروغگو ازش بی خبرید عزیزم . فقط بهم بگو که خون خشک شده ی روی خنجر راسته یا نه ؟

- معلومه که راسته!

- واقعن خون یه پریه ؟

- اونم نه یه پری که مادر همه شون . اگه واقعن چیزی داری رو کن چون مطمئنم هنوز هم میتونم واسش یه مشتری دست به نقد پیدا کنم .

- باشه . باشه عزیزم . اون سکه از بین رفته ولی یه کی هست که اون سکه رو دیده . یه کی که برخلاف بقیه یه جسد پوسیده نیست . یه کی که هنوز زندس .

- غیر ممکنه . چطور همچین چیزی رو فهمیدی ؟

- همینو بدون که اون سایه های سرسپرده ای که میگی اون قدرا هم که به نظر میان ، سرسپرده نیستن . تو قدیما از یه کابوس باهام حرف میزدی . دیوونت کرده بود و همش می خواستی از شرش خلاص شی . یه خونه ی قدیمی با سقف شیروونی با یه در قرمز بزرگ . هنوز هم درگیر اون کابوسی ؟

- خونه رو چند وقت پیش پیدا کردم . عوض شده . حالا دور و برش پر ساختمونه ولی همونه . نه تو بیداری نه تو خواب جرات رد شدن از اون در رو ندارم . هنوز نمی فهمم چرا ولی یه حسی هست که نمی خواد پشت اون در رو کشف کنم . یه جور رضایت ترسناک به اینکه همه چی همین طور دست نخورده بمونه . هر وقت که باز میشه نفسم می گیره . بعد با یه بدن خیس از عرق از خواب بیدار می شم . آره هنوز درگیرشم .

- خب فکر کنم معناش رو میدونم عزیزم. اونی که میگفتم تو همون خونه ای زندگی می کنه که همیشه می بینی . اونه که سکه رو دیده.

- خب کیه؟ چه ربطی به ماجرا داره ؟

- خواهرته عزیزم.

- من خواهر دارم ؟

- داری یا شایدم داشتی . واقعن یادت نمیاد ؟


رائیسا ، آن روس مونث ، با همان جمله ی آخر ، همه چیزی که لازم داشتم را به من داد .

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

قسمت دوم

رائیسا بیرون رفت . پیدا بود که خیلی هم تحمل دیدنم را ندارد . چند ثانیه به نظم وسوسه برانگیز بطری ها رنگارنگ در قفسه ی چسبیده به دیوار روبرویم خیره ماندم و بعد برای آخرین بار دستم را به دور لیوان خالی حلقه کردم . الکس از من پرسید که " به اندازه ی کافی مست نیستی ؟ " . من جوابی نداشتم . واقعن نمی دانستم که کافی یعنی چه . آن سوزشی که ودکا به گلویم انداخت ، شبیه نگاه کردن به رائیسای حالا بود . گرم و آرام ولی سرگیجه می آورد . جمجمه ی خالکوبی شده روی بازوی کنار دستی ام من را به یاد مرگ انداخته بود . این که همه می میرند . این که در هر ثانیه پاره هایی از وجود ما می میرد .این که هیچکس تمامن همان خود دیروزش نیست . سلول هایی می روند و سلول های دیگری می آیند . برگی می ریزد و جوانه ای بالا می آید .جوجه ها عقاب می شوند و مارها پوست می اندازند . تنها چیزی که همه ی زندگی را فرجامی یکتا می بخشد ، خاطرات است . و آنوقت که محتاجش می شویم ، حافظه همان مکار دورویی می شود که به وقت غم ، شادی های گذشته را رو می کند و به وقت بی خیالی رنج سپری شده را . دیدن رائیسا رنج بیشتری دارد یا ندیدنش ؟ پیش بینی نبودنش یا محو شدن بودنش ؟ در نظر داشته باشید که زندگی من دو پاره داشت ، پاره ای که از یاد برده بودم و پاره ای که نمی خواستم به یاد بیاورم . ودکا تا حدی از این طور دلشوره ها خلاصم می کرد . اول کمکم می کرد تا چیزها رو آن طور که می خواهم ببینم . بعد رهایم می کرد تا چیزها را آن طور که می خواهم بگویم . سر آخر هم یک دفعه همه چیز سرجایش بر می گشت که بدترین حس دنیا بود . با ترکی دست و پا شکسته با الکس خدا حافظی کردم . با لنین ، استالین و گاگارین هم . با آن پیشخوان آجری ، آن پرچم های قرمز و آن رد نشیمنم که روی صندلی قرمز بی کمر بار یو اس اس آر خشک شده بود .
با کمی تلو تلو خوردن از زیر آخرین پرچم سرخ رد شدم . چشم غره ای به آن غولی که کبودم کرده بود انداختم . به جای دیگری نگاه می کرد . کنایه ی رائیسا کمی دردناک بود . به هر حال انگیزه ای برای یک زد و خورد بی معنا نداشتم. ردیف پله ها را بالا آمدم . رائیسا کنار پونتیاک بونویل هفتاد و نه من بود .

- باورم نمیشه ! تو هنوز سوار این لگن میشی ؟!

- این لگن هنوز همونیه که بوده . عوض نشده .

هر کس جز رائیسا بود ،آن ضربه به کاپوت بی نهایت توهین آمیز تلقی می شد .

- هنوز همون رفیق عضلانی بیست سال پیشمه .

- میشه بهم نشونش بدی ؟

- میشه ولی باید بزاری یه چیزی ازت بپرسم .

- اوه نه عزیزم. ببین من واقعن چیز بیشتری درباره ی اون سکه نمی دونم . زبون گیری این سایه ها اونقدرم که به نظر میاد راحت نیست .

- نه رائیسا . اصلن گور پدر سکه . گوش کن بعد جواب بده رائیسا . چرا اینو یاد نمی گیری تو ؟ اگه من زندم واسه اینه که یاد آوردن تو ، یادم می نداخت که منم یه آدمم .

- مثه این که زده به سرت . زیاده روی کردی . میشه لطف کنی و اون بطری رو بم بدی عزیزم .

- میشه برای یه بارم که شده بزاری حرفامو بزنم . واقعن می ارزید ؟ یعنی من از اون هیولاهایی که تو کوچه پس کوچه همراهت می شدن ، ترسناک تر بودم ؟ یعنی می ارزید ؟

رائیسا چهره ی خودش را هنوز محکم نگه داشته بود ولی باور داشتم که چشم هایش کمی بیش از معمول ، خیس شده اند .

- بعد از این همه سال برگشتی که ادای عشق رو در بیاری . این راه فرارته ؟ نه عزیزم تو واقعن لبه ی پرتگاهی . یه مردی که تنها خاطره ش همچین موضوع بی خودی باشه واقعن لبه ی پرتگاهه . ما هیچ وقت به هم مربوط نبودیم . تو اسم خودتو فراموش کردی ؛ تا همین چند دقیقه پیش از خواهرت بی خبر بودی . بازم حاضر نیستی هیچی رو به یاد بیاری . ادای گم شدن رو درمیاری ولی آدرس رو پیشونیته عزیزم . اونا دنبالت نیستند ، تویی که دنبال اونا می دوی .

گاهی کلمات از زهر اگزیورانوس هم گزنده ترند . بدسگالی در خود این بازی بود و نه در حرکات بازیگران . خود رائیسا هم می دانست . صدایم کمی بلند شد . شبیه داد زدن .

- جواب منو ندادی ، می ارزید ؟

از پیش می دانستم که کسی که هرگز ، یک روز هم پیر نمی شود ، برای دوستی و یکجانشینی ، لنگه ی مناسبی نبوده و نیست .بطری را سر کشیدم و به رائیسا نزدیک تر شدم . قبل از این که طعم لب های رائیسا ، مزه ی غالب دهانم شود ، یک سیلی محکم بینمان جدایی انداخت و یک سیلی دیگر .

- میدونی ، من همیشه بدترین بارها رو انتخاب می کنم . شاید واسه این که یکی پیدا شه و خلاصم کنه . ولی هیچوقت همچین اتفاقی نمی افته . فقط منم که مست تر می شم .

در این چند دقیقه هم خنده اش را دیده بودم و هم ناراحتی و خشمش را ، خیلی راحت می توانستم مغزم را گول بزنم و یک زندگی طولانی کنار همدیگر را شبیه سازی کنم .بی هیچ واکنشی به سمت ماشین برگشتم . نمی توانستم که کلید را بچرخانم . کلید را به طرف دیوار پرت کردم .سردردم وحشتناک شده بود . گریه می کرد .جذاب بود ولی وقتی زیادی زل می زدم ، ماریسای زیبای خاطراتم بین صورتش موج می گرفت و پیدا می شد . زانوهایم به یکباره از نگه داری استعفا دادند . دستم را دراز کردم و گوشه ای را نشان دادم .

- رائیسا ! اونجا رو نگاه کن ! اون پسر بچه رو می بینی ؟ همونی که لباس سفید پوشیده . می بینیش ؟ الان چند روزه که این توله سگ ، همه جا تعقیبم می کنم . می بینیش ؟

در گودی وجودم از این تاختن و گریز رفتن و از این مبارزه ی بی سرانجام ، لذت می بردم اگرچه که همیشه ی همیشه هم اوضاع همین طور نبود . گاهی خسته می شدم . مثل همان وقت . وقتی که به جایی دیگر پرت شدم .

master
2014/01/10, 01:39
قلمت واقعا خوبه، جدی لذت بردم. حتما ادامه بده. احتمالا فهمیدی، چند کلمه رو که به نظرم مورد داشت عوض کردم. من به شخصه مشکلی ندارم، ولی می ترسم برا سایت مشکل ایجاد شه.
باز هم ممنون.

idrom
2014/01/10, 01:58
* اشتباه نکنم مشکل تو فحش ها بود . اگه چیز دیگه ای هم بود حتمن یا رنگش رو عوض کن یا تو کلوشه ای چیزی بزار تو مشخص شه کجاها ویرایش شده .
* در مورد تعریف هم مرسی .

idrom
2014/01/12, 02:54
بعد از امتحاناتون بخونید و نظرتونو یگید تا قسمتای بعد رو هم بزارم

idrom
2014/01/13, 12:54
قسمت سوم
منتظر نظراتون هستم . چه مثبت و چه منفی به کلیت کارم کمک می کنه .


بار یو اس اس آر دوازده پله پایین تر از کوچه ای بود که به خیابان نظامی می رسید و کمی آن سو تر کلیسای سنت گریگوری بود که غرش بی وقت ناقوس هایش آن وقت شب ،در عین این که عجیب بود ، واقعن من را به هم می ریخت . مخصوصن در آن شب شرجی و زیر نگاه سنگین آن پسرک . آن وقت رائیسا را از یاد برده بودم و تنها به او متمرکز شده بودم . گویی که هیچ چیزی بین ما نبود .

چند روز پیش یعنی همان وقتی که در جستجوی کسی به کمیسیون باستان شناسی رفته بودم ، متوجه پسرکی شدم که مثل سایه تعقیبم می کند . در یک تالار بزرگ که به طرز غریبی خلوت و خالی مانده بود . قرار بود که اینجا با “تقیف” ملاقات کنم . پیش تر به هیچ وجه امیدی نداشتم که خبرهای رائیسا این قدر با اهمیت باشند و در واقع تقیف دلیل اصلی آمدن من به باکو بود . تقیف مسئول کمیسیون باستان شناسی آکادمی علوم آذربایجان بود . سالها قبل وقتی که در تالش به امید گنج کنده بود و خلوت سایه ها را به هم زده بود ، خیلی اتفاقی نجاتش دادم و حالا می خواست تلافی کند . با آن فارسی حرف زدن مزخرفش تا حدودی به من فهماند که می خواهد از یک واقعه ی مهم با خبرم کند. قرارمان در کاخ اسماعیلیه بود .

آن بنای کهن شگفت انگیز و پنجره هایی که نور را صلیب می کرد و به تاریکی خنجر می زد . تلاطم سایه و روشنی در همه جای آن ستون های استخوانی اش دیده می شد . پیچ در پیچ و با ردیف های شگفت انگیزی از پله های خاک خورده . تقریبن همه جا در تصرف مردم بود جز آن تالار در زیر زمین وسیع و اتاق اتاق و پر راهرو کاخ ،که غریب مانده بود . تو گویی که تا قبل از این تالار بی نهایت اتاق به هم متصلند ولی به آن می رسی اتاقی تنها را می یابی که جز پشه های عبوس و عنکبوتهای اخمو کسی در آن پرسه نمی زند . مجکم ولی دلگیر بود . یک دفعه بعد از آن هجمه ی ظاهرن بی انتهای پیچیدگی ، غم نهفته در تنهایی را حس می کردی . راهرو ها تنگ می شد و چون قبری سرد تو را می فشرد .معماری گوتیکش و آن پرده های سفید بلند در ورودی وسیع تالار ، با وجود تمیزی و آراستگی اولیه شان ، با بادی مرموز شلخته می شدند و به نظم آن دیوارهای سنگی زبانه می زدند .

مثل همیشه سر وقت به قرار رسیده بودم ولی تقیف نیامد . به جایش با آن پسرک روبرو شدم . ” چگونه این پسربچه از تمام نگه بان ها گذشته ؟! ” و بعد متوجه آن چشم های به شدت سیاهش شدم . تشخیص آنها از پشت پلک های خوابیده ای که نگاهش را خمار می کرد ، چندان هم آسان نبود . دستم نا خودآگاه به سمت گردنم رفته بود و خارشی فرضی را وانمود می کرد . بی گمان این یکی از نشانه های ترس بود . به خودم می گفتم که شاید حضور او تقیف را ترسانده . پسربچه کمی ورم کرده و در عین حال کبود به نظر می رسید ولی منهای آنها در صورتش هیچ احساسی نبود . پیراهن و شلوار یکدست کتانی اش هیچ شباهتی به لباس فرم پسربچه های دبستانی نداشت . بعد از آن ترس اولیه که در آن موقعیت نامنتظره طبیعی بود کمی منطقی تر شدم و به خودم قبولاندم که حضور یک پسربچه ی معصوم هیچ ربطی به پری و سایه هایش ندارد . شاید بچه ی نگه بان یا سرایدار باشد ، یا طفلی بازیگوش در همسایگی . ما بین همین اندیشه های تند و سریع ، بی هیچ اخطار و پیشخوردی از روبروی دیدگانم محو شد .

از آن پس بود که بارها و بارها در همه جا متوجهش شدم . مدتها بود که چنین دیوانگی دامنگیرم نشده بود . وقتی که چند بار از رهگذران پرسیدم که آیا این پسرک را می بینید ، آن چنان که به من خیره شدند ، دیوانگی ام برایم محرز تر شد . و حالا او دوباره روبرویم ایستاده بود . کوچه تاریک بود و فقط از تیر چراغ عتیقه اش روشنایی قرض می کرد ولی این بار از ابهام چهره اش کم شده بود و خطوط صورتش قابل تشخیص تر به نظر می رسید . او را می دیدم که نبش کوچه ایستاده و با شیطنتی عذاب آور سرک می کشد . حالا همزمان هم مست بودم و هم خمار . عصبانیت ظاهرن بی منطقم انگشتانم را واداشته بود که هر چند با لرزش ولی با خشم نشانش بدهند .

- رائیسا ! اونجا رو نگاه کن ! اون پسر بچه رو می بینی ؟ همونی که لباس سفید پوشیده . می بینیش ؟ الان چند روزه که این توله سگ ، همه جا تعقیبم می کنم . می بینیش ؟

پسرک نزدیک تر می شد . لنگ می زد ولی سریع بود . من همچنان خم بودم . روی سنگفرشها بالا می آوردم . این همه ناسازگاری با ودکا غیر منتظره بود . آن بیست قدم را در دو سه ثانیه آمد . حالا پهلویم ایستاده بود . صدای نفس های سنگینم را کاملن می شنیدم . متوجه شدم که کاسه ی چشمهای پسرک خالی است و جمجمه اش ترک برداشته . قلبم منجمد شده بود و شش هایم از خشکی ترک بر می داشت . چهره اش همچنان شکل می گرفت و واضح تر می شد . بدون این که جم بخورد نگاهم می کرد . موهایش مثل پسربچه ها کوتاه بود ولی خاکستری و زال به نظر می رسید . دهانش چون دروازه ی عدم باز شد . با لبهای به هم فشرده می خندید . نوعی خشم و شیطنت بچگانه که در صورت او بی حد خبیث به نظر می رسید . با صدای خفه و آکنده از وحشت رائیسا را صدا کردم :

- رائیسا !

و وقتی که به زحمت گردنم را چرخاندم ، رائیسا نبود . پونتیاک هم . بار یو اس اس آر هم . حسی شبیه جنازه ای که دراز به دراز در دخمه خوابیده داشتم . صدایی آمد :

- قربان ! عذر می خوام ، فرمودید ساعت چنده؟

اصلن متوجه نشدم که چه چیزی من را به این نا کجا آباد کشانده بود . به نظر در یک ماشین بودم . دو نفر جلو نشسته بودند . جرات نکردم که سرم را بالا بیاورم . از شانه های راننده و صدای نفر دیگر پیدا بود که هر دو مذکرند . نفر دوم این سوال را از راننده پرسیده بود . صدای قورت دادن آب دهان راننده قبل از پاسخ به نظر عامدانه و بامعنا می آمد . یک نفس عمیق هم کشید :

- ساعت پنج و نیمه و این بار دوازدهم بود که شما این سوال رو پرسیدید
تمام تلاشم را کردم تا خودم را فشرده کنم . پشت صندلی بی سر و صدا می خزیدم . هم مترصد فرصت فرار بود و هم کنجکاو حل این معمای مشکل . راننده صدای محکمی داشت و هیچ لهجه ای جز لحن خشک و اداری مرسوم از زبانش استخراج نمی شد . اما لهجه ی آن یکی یک چیزی شبیه خراسانی ها بود . وقتی که دوباره صحبت کرد مطمئن شدم که لهجه اش شبیه طبسی هاست که البته این حدس با آن گرمای ساعت پنج و نیم جور در می آمد .

- عذرمی خام قربان ! ولی کسی در مورد این ماموریت به ما هیچ چی نگفته . می دونم محرمانس ولی خب باید بدونم که قراره با چی روبرو بشیم ؟

- من از لحاظ درجه ی سازمانی مافوق شما محسوب نمیشم سروان ، لازم نیست این قدر پشت سر هم قربان صدام کنی .

- اختیار دارین قربان . تمام برادرای نوپو مافوق ما محسوب میشن . یعنی شماها هم واقعن از ته و توهه این ماموریت خبر ندارین ؟ خب الان دقیقن سه روزه که همین جور بی خود و بی جهت داریم پاسبانی می دیم . خب یه کی باید دلیلشو بگه . این چه ماموریته که سلاح ما رو گرفتن بد نشوندنمون کنار برادرای نوپو ؟

- چیز خاصی نیست . یه کمبود پرسنل عادیه .

- میدونم برادر . یعنی قربان ! ولی این ماموریت مشکوکه . یعنی اگه شما هم مشکوک نیستی من مشکوکم . اگه این کمین واسه قاچاقچی ها بود که کلاش هم دستمون می دادند به جای خلع سلاح . تازه به نوپو هم ربطی نداشت . حتی یگان ویژه و حفاظت از اطلاعات هم تو کتم می رفت ولی نوپو رو نمی فهمم . بی احترامی نباشه قربان ولی دقیقن شما چی کار می کنید؟ یعنی کارتون چیه ؟

- نیروی پاد وحشت .

- بله بله . مودونم . سیاه پوشان . لباس شخصی ها . نیروی شورش و و و . خب الان چی کار می کنید ؟

- عذر می خوام ولی شما اصلن به ماموریت توجه نداری دوست عزیز.

- خو این چه ماموریتیه؟ این مجتمع اصلن چیه ؟ کدوم احمقی اومده تو صحرای طبس وسط شن و خاک این ساختمونو ساخته ، اونم با سقف شیروونی ؟ یعنی این مسکن مهر رو تو هر قبرستونی که دستشون رسید ساختنا .خو این همه ی عمر ما گشت زدیم همچین خراب شده ای ندیدیم . خو این چیه ؟ اصلن چرا بدون بی سیم . موبایلمونم گرفتن ازمون . هیچ کی نمی گه ، این بدبختا که چندرغازم میگیرن ، اهل و عیالم دارن به خدا . جنگه مگه ؟

راننده هنوز ساکت بود . احساس می کردم که زیادی سبکم . انگار می خواهم مثل بادکنک از کف ماشین بلند بشوم . با پنج هایم به این احساس فراموش جاذبه غلبه می کردم و هم زمان به مکالمه ی این دو غریبه گوش می کردم . بعد از چند دقیقه دوباره سکوت شکست .

- خب این چیه ؟

- همه چیزی که من می دونم .

- همین ؟! دو ورق کاغذ تو این پوشست که . به خدا همین بودا . گم نشه بیفته گردن ما . نکنه این یارو همونه که دنبالشیم ؟

- درسته . همینه .

- این عکس که سیاه سفیده . خو این صد سالشه که !

راننده نفسش را موزون و با معنا به صورت شاکیانه ای بیرون داد.

- بله . حالا دیدی که ما خودمون هم نمی دونیم واقعن چه خبره . پس لطف کن و بیشتر به ماموریت توجه کن.

- چشم قربان . فقط این جا نه اسم نوشته ، نه جرمشو نوشته .

- نمی دونم ، مثله این که واسه چند تا قتل مظنون اصلیه .

نفر دومی دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد . تقریبن قهقهه می زد .
- خو این بدبخت کی قتل کرده . شصت سال پیش ؟ این همه زحمت بکشیم ، بگیریمش بعد بندازیمش خونه سالمندون . ای بابا!

- آخرین قتلش مربوط به همین چند روزه پیشه . یه بابایی تو باکو به اسم سبحانف . عذر می خام تقیف .

با تعجب آن یکی جواب داد :
- چیش! چه شره این پیرمرده . تو اینترنت نوشته بود که طرف رو تو ساختمون دانشگاه نمی دونم چی چی باکو تیکه تیکه کردن . چرا اون جوری نگاه می کنید ، جناب ! ؟ یعنی به ما نمی خوره بریم اینترنت ؟

- یه چیزی بهت می گم ولی ازت خواهش می کنم که هیچ جا درز نکنه .

- خواهش می کنم . درسته ما تو یه پاسگاه بیابونی خدمت می کنیم ولی حرف نظامی سرمون میشه . بفرمایین قربان .

- به ما به صورت طبقه بندی شده خبر دادن که این طرف دقیقن خود این عکسه .

- یعنی چی ؟ این که عجیب نیست . خود این یاروئه دیگه . پیر شده فقط.

- نه ! سرکار …

- حضرتی قربان .

- نه ! سروان حضرتی . خود این عکس . یعنی دقیقن همین سن و سال .

- خب این که اقلن مال هفتاد ساله پیشه . شاید بچش باشه .

نفس دیگری کشید و گفت :

- نمی دونم . شاید .

دیگر نمی توانستم مانع بشوم . بالا می رفتم ، جوری که می گفتی درونم را با هلیوم پر کرده اند . صحبت هایی که از زبان آن دو شنیده بودم مرا به وحشت انداخته بود. یعنی یکی از سایه های پری تقیف را کشته بود ؟تصور مثله های جنازه ی آن پیرمرد لاغر و دوست داشتنی ، عذابم می داد . نمی فهمیدم چه شده ولی همان طور آرام آرام از کف ماشین بلند می شدم. با این که نگاه راننده به آینه جلو بود ولی من را نمی دید .

حالا پرونده ی در دست آن یکی را می دیدم .عکس من بود . من بودم . ولی من که تقیف را نکشته بودم . اصلن دلیلی نداشت که به آن مرد بی آزار آسیب برسانم . نگران رائیسا شدم . نکند آن پسرک هم تقیف هم من هم رائیسا را کشته باشد . شبح وار از سقف ماشین رد شدم . وسط بیایان و روبروی یک مجتمع مسکونی بزرگ با سقف شیروانی آبی بودم که به شدت به چشم می آمد . دقیقن وسط بیایان . فقط همان مجتمع و یک ایستگاه اتوبوس که چند نفر خیلی ارام در آن نشسته بودند . خورشید کم کم سرخ می شد . راننده ی جوان با ته ریش منظم و لباس یکدست مشکی اش از لندکروز پایین آمد . کلاه لبه داری بر سر گذاشت .
- پیاده شو ! علامت دادن . سوژه تو مجتمعه

master
2014/01/13, 18:01
باز هم ممنون. فقط یه مورد، بین تیکه ی اول و دومش یه جور شکاف ایجاد میشه. پرش بین دو حال و هوای مختلف زمانی جذاب میشه که یه جوری با ظرافت زیرکی انجام بشه. فضای اول کاملا غنی و پرداخت شدست اما فضای دوم، درسته که توی ماشینه و نمی شه خیلی روش مانور داد، اما یه کم این پرش تو ذوق می زد.
حتما ادامه بده.

JuPiTeR
2014/01/13, 18:12
درود برای اینکه ویرایش نشه
و مرتب تر باشه
لطفا به PDF تبدیل کن
و از فونت B Mitra استفاده کن(برای دانلود کلیک کن (http://forum.pioneer-life.ir/fonts/BMitra.ttf))
این هم بخونی خوبه برات:
http://bayanbox.ir/id/5112647668973990070
(http://bayanbox.ir/id/5112647668973990070)موفق باشی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

قوانین اینجا رو هم یادت نره! (http://forum.pioneer-life.ir/thread2227.html)

idrom
2014/01/13, 19:45
ممنون master . توصیه ی خیلی خوبی بود . حتمن اینو تو ذهنم نگه می دارم . مرسی که خوندی و نظر دادی
ممنون jupiter البته من یه حد و حدودی را رعایت می کنم :دی ولی خب برای اینکه مشکلی پیش نیاد من بعد همین کاری که شما گفتی رو انجام میدم

khas
2014/01/13, 22:12
عاااااااالی بود