idrom
2014/01/09, 18:56
http://fanzine.ir/download/file.php?mode=view&id=1507
قسمت اول
هنوز سرم داغ بود و تار می دیدم ولی بین آن گنگی هم ، تشخیص ادا و عشوه ی منحصر به فردش به وقت راه رفتن ، سخت نبود . وقتی که من را شناخت ، قدم هایش پر دلهره و سریع طی شد .
- چی شده عزیزم؟ این کبودی ها واسه چیه ؟
- مرسی که اومدی رائیسا . مهم نیست . یه سوءتفاهم بد .
- عزیزم ! من عاشق داستاناییم که یه سوءتفاهم بد رو تعریف می کنن . تا نگی نمی شینم
- خیله خب . یه باکویی غول با سبیلای استالینی و خالکوبی ستاره ی شوروی رو بازوش ، منو گرفت زیر بار مشتاش .
- همین جور الکی ؟خب اگه خطری هست بگو . بعد بیست سال برنگشتی که منو تو دردسر بندازی؟!
- نه! لطف کن بشین شما . گفتم که یه سوءتفاهم بد . یه کم زیادی به دوست دخترش خیره شدم .
رائیسا کیف قرمز براقش را گذاشت روی میز و نشست . سعی داشت با دست های هنوز ظریفش که با ناخن های قرمز لاک خورده همچنان جلوه داشت ، پوزخند از ته دلش را مخفی کند .
- هوس باز و ناشی . تو هنوز هم همون موجود شروری هستی که بودی . هیچ عوض نشدی .
- نمی تونستم چشامو ازش وردارم . دست خودم نبود .راستش رو بخای ، منو یاد پری می انداخت .
- بخای یا نخای ، هنوز اسیرشی عزیزم. چرا این بار آشغالی رو انتخاب کردی ؟ من هیچ علاقه ای به این عتیقه بازیها ندارم . باکو رستوران ها و بارهای خیلی بهتری داره . اصلن چشمم به این پرچمای سرخ و قاب عکسای یوری گاگارین می خوره ، می خام بالا بیارم .
- سخت نگیر . با صاحابش رفیق شدم . یه کلکسیونه بزرگ از مدالای شوروی داره که هر وقت بم نشونشون میده ، یه چندتایی داستان بامزه از قدیما تعریف می کنه . فکر میکنه که من یه جوون بیست و چند ساله ام که اون لحظات مثلن باشکوه رو از دست دادم . بنده خدا نمی دونه که وقتی قنداقش می کردن ، من اخبار نبرد استالینگراد رو با شوق دنبال می کردم . ولی با این همه ،تو باکو تنها کسیه که وقتی زیادی مست شدم ، رفتار محترمانه ی خودشو حفظ می کنه .
- اسمش چیه ؟
- الکس قوسینوف . همونیه که یونیفرمش ، قپه ی داس و چکش داره .
الکس را صدا کرد و چیزی بهش گفت . الکس وانمود کرد که منظورش را فهمیده، چیزی گفت و در نهایت قهقهه ای تصنعی به کار بست. بعد از این که مطمئن شد رائیسا به مشروبات الکلی علاقه ای ندارد و حتی تشنه هم نیست ، سراغ مشتری دیگری رفت.
- چی بش گفتی ؟
- مهم نیست.
- اون قسمت "اعتبار هیچ وقت"ش رو که خیلی بلند گفتی .
- بهش گفتم هیچ وقت بهش اعتماد نکن . گفت چرا . گفتم چون بعد از بیست سال دیدمش و منهای اون چاله ی کبود دور چشم راستش ، یه روز هم پیر نشده .
- حالا اونم فهمید تو چی میگی . به نظر من هم نبایست هیچ وقت به یه زن میانسال که شبا با تن ش کاسبی می کنه و روزا دنبال عتیقه و طلسمه ، اعتماد کرد . ولی خب من دلیلای خوبی واسه اعتماد کردن به تو دارم . تو هم احتمالن دلیلای خودتو داری . داری؟
- آره دارم . دلم واست می سوزه عزیزم. ولی باز بدم نمی اومد که اون گردن کلفته می زد اون یکی چشمت هم کبود می کرد تا می فهمیدی چجوری با یه خانوم محترم صحبت کنی .
- خب ناراحت نشو . داغونم این روزا . بودند وقت هایی که نصفه شب ، با سری که از سردرد می ترکید وسط ناکجاآباد بیدار می شدم . هیچ چیزی به یادم نمی اومد ، حتی اون بطری خالی ای که تو دستم بود، انگار همین الان به این دنیای لعنتی نازل شدم . بعد یواش یواش هیکلای وحشیشون از تو تاریکی شب پیدا می شد. یه دفعه خودمو وسط جنگ با اون سرسپرده های پری پیدا می کردم . غریزه میگفت بجنگ و زنده بمون ولی دلم میگفت بسه دیگه خسته شدم . من کینه ی خودمو دارم ، اونا هم کینه ی خودشونو . انگار قرار نیست کسی بی خیال قضیه شه . تا یه طرف ماجرا نبود نشه ، هیچ چی تموم نمیشه .
- تو قبلن یه چیز دیگه ای تعریف می کردی عزیزم. می گفتی که پری رو کشتی .
- نه اون وقتا احمق بودم . حتی یه سایه ی لعنتی هم با خنجر کشته نمیشه چه برسه به اون . حتمن زندس . الان دیگه مطمئنم که اون زندس . شاید همین الانم داره بم نگاه می کنه و همون تکه کلام لعنتیشو میگه
- آماده نیستی . آماده نیستی ...
- خواهش می کنم تکرار نکن . چیز خوبی یادم نمیاره .
- اصلن چرا می خای بکشیش عزیزم ؟ به نظر من کارت احمقانه است . جز اینه که اون به تو جوونی و قدرت داده ؟ من حاضرم واسه بدست آوردن اینا ، خیلی کارها بکنم .
- فکر می کنی . رائیسا تو هیچ چی رو نمی دونی . تصورشم نمی تونی بکنی . برای این به اصطلاح جوونی و قدرت ، خیلی چیزها رو از دست دادم . یعنی از دست که ندادم ، از من گرفتنشون . چیزایی که هیچ وقت نمی تونم پس بگیرم . غیر نابودیش هیچ انگیزه ای واسه نفس کشیدن نمونده . اونه که خلاصم می کنه . شاید وقتی این قضایا تموم شد بتونم به آینه نگاه کنم ، بدون این که از خودم متنفر باشم . واسه همینه که به تک تک حرفای اون اسم لعنتیش لازم دارم . که پیداش کنم و اسمش رو جلوش فریاد بزنم . بعد وایستم و ببینم که خاکستر میشه و میره . فقط اون وقته که میتونم بگم خوبم . آرومم . راحتم . حالا نیستم .
- وایسا ! وایسا عزیزم ! اینقدر هم تند نرو . همه میدونن که اسمش فقط رو همون سکه ای بوده که داوود ضرب کرد .
- نمی فهمم که اون لعنتی چرا جربزه ی اینو نداشت که اسمش رو فریاد بزنه تا همه رو خلاص کنه .
- اولن دقت کن که روبروت یه خانوم نشسته عزیزم. بعدش هم من که به مسائلی که سایه ها زیادی بهشون حساسن علاقه ندارم ولی تقریبا مطمئنم که اون سکه از بین رفته .
- نه مثه این که الکی وقتمونو تلف کردیم. اینا رو که همون کولی های پاکستانی هم بم می گفتن. این جوری صاحب اون خنجر نمیشی .
- خود دانی . ولی به نظرم من یه چیزی رو میدونم که هم تو هم اون کولی های دروغگو ازش بی خبرید عزیزم . فقط بهم بگو که خون خشک شده ی روی خنجر راسته یا نه ؟
- معلومه که راسته!
- واقعن خون یه پریه ؟
- اونم نه یه پری که مادر همه شون . اگه واقعن چیزی داری رو کن چون مطمئنم هنوز هم میتونم واسش یه مشتری دست به نقد پیدا کنم .
- باشه . باشه عزیزم . اون سکه از بین رفته ولی یه کی هست که اون سکه رو دیده . یه کی که برخلاف بقیه یه جسد پوسیده نیست . یه کی که هنوز زندس .
- غیر ممکنه . چطور همچین چیزی رو فهمیدی ؟
- همینو بدون که اون سایه های سرسپرده ای که میگی اون قدرا هم که به نظر میان ، سرسپرده نیستن . تو قدیما از یه کابوس باهام حرف میزدی . دیوونت کرده بود و همش می خواستی از شرش خلاص شی . یه خونه ی قدیمی با سقف شیروونی با یه در قرمز بزرگ . هنوز هم درگیر اون کابوسی ؟
- خونه رو چند وقت پیش پیدا کردم . عوض شده . حالا دور و برش پر ساختمونه ولی همونه . نه تو بیداری نه تو خواب جرات رد شدن از اون در رو ندارم . هنوز نمی فهمم چرا ولی یه حسی هست که نمی خواد پشت اون در رو کشف کنم . یه جور رضایت ترسناک به اینکه همه چی همین طور دست نخورده بمونه . هر وقت که باز میشه نفسم می گیره . بعد با یه بدن خیس از عرق از خواب بیدار می شم . آره هنوز درگیرشم .
- خب فکر کنم معناش رو میدونم عزیزم. اونی که میگفتم تو همون خونه ای زندگی می کنه که همیشه می بینی . اونه که سکه رو دیده.
- خب کیه؟ چه ربطی به ماجرا داره ؟
- خواهرته عزیزم.
- من خواهر دارم ؟
- داری یا شایدم داشتی . واقعن یادت نمیاد ؟
رائیسا ، آن روس مونث ، با همان جمله ی آخر ، همه چیزی که لازم داشتم را به من داد .
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
قسمت دوم
رائیسا بیرون رفت . پیدا بود که خیلی هم تحمل دیدنم را ندارد . چند ثانیه به نظم وسوسه برانگیز بطری ها رنگارنگ در قفسه ی چسبیده به دیوار روبرویم خیره ماندم و بعد برای آخرین بار دستم را به دور لیوان خالی حلقه کردم . الکس از من پرسید که " به اندازه ی کافی مست نیستی ؟ " . من جوابی نداشتم . واقعن نمی دانستم که کافی یعنی چه . آن سوزشی که ودکا به گلویم انداخت ، شبیه نگاه کردن به رائیسای حالا بود . گرم و آرام ولی سرگیجه می آورد . جمجمه ی خالکوبی شده روی بازوی کنار دستی ام من را به یاد مرگ انداخته بود . این که همه می میرند . این که در هر ثانیه پاره هایی از وجود ما می میرد .این که هیچکس تمامن همان خود دیروزش نیست . سلول هایی می روند و سلول های دیگری می آیند . برگی می ریزد و جوانه ای بالا می آید .جوجه ها عقاب می شوند و مارها پوست می اندازند . تنها چیزی که همه ی زندگی را فرجامی یکتا می بخشد ، خاطرات است . و آنوقت که محتاجش می شویم ، حافظه همان مکار دورویی می شود که به وقت غم ، شادی های گذشته را رو می کند و به وقت بی خیالی رنج سپری شده را . دیدن رائیسا رنج بیشتری دارد یا ندیدنش ؟ پیش بینی نبودنش یا محو شدن بودنش ؟ در نظر داشته باشید که زندگی من دو پاره داشت ، پاره ای که از یاد برده بودم و پاره ای که نمی خواستم به یاد بیاورم . ودکا تا حدی از این طور دلشوره ها خلاصم می کرد . اول کمکم می کرد تا چیزها رو آن طور که می خواهم ببینم . بعد رهایم می کرد تا چیزها را آن طور که می خواهم بگویم . سر آخر هم یک دفعه همه چیز سرجایش بر می گشت که بدترین حس دنیا بود . با ترکی دست و پا شکسته با الکس خدا حافظی کردم . با لنین ، استالین و گاگارین هم . با آن پیشخوان آجری ، آن پرچم های قرمز و آن رد نشیمنم که روی صندلی قرمز بی کمر بار یو اس اس آر خشک شده بود .
با کمی تلو تلو خوردن از زیر آخرین پرچم سرخ رد شدم . چشم غره ای به آن غولی که کبودم کرده بود انداختم . به جای دیگری نگاه می کرد . کنایه ی رائیسا کمی دردناک بود . به هر حال انگیزه ای برای یک زد و خورد بی معنا نداشتم. ردیف پله ها را بالا آمدم . رائیسا کنار پونتیاک بونویل هفتاد و نه من بود .
- باورم نمیشه ! تو هنوز سوار این لگن میشی ؟!
- این لگن هنوز همونیه که بوده . عوض نشده .
هر کس جز رائیسا بود ،آن ضربه به کاپوت بی نهایت توهین آمیز تلقی می شد .
- هنوز همون رفیق عضلانی بیست سال پیشمه .
- میشه بهم نشونش بدی ؟
- میشه ولی باید بزاری یه چیزی ازت بپرسم .
- اوه نه عزیزم. ببین من واقعن چیز بیشتری درباره ی اون سکه نمی دونم . زبون گیری این سایه ها اونقدرم که به نظر میاد راحت نیست .
- نه رائیسا . اصلن گور پدر سکه . گوش کن بعد جواب بده رائیسا . چرا اینو یاد نمی گیری تو ؟ اگه من زندم واسه اینه که یاد آوردن تو ، یادم می نداخت که منم یه آدمم .
- مثه این که زده به سرت . زیاده روی کردی . میشه لطف کنی و اون بطری رو بم بدی عزیزم .
- میشه برای یه بارم که شده بزاری حرفامو بزنم . واقعن می ارزید ؟ یعنی من از اون هیولاهایی که تو کوچه پس کوچه همراهت می شدن ، ترسناک تر بودم ؟ یعنی می ارزید ؟
رائیسا چهره ی خودش را هنوز محکم نگه داشته بود ولی باور داشتم که چشم هایش کمی بیش از معمول ، خیس شده اند .
- بعد از این همه سال برگشتی که ادای عشق رو در بیاری . این راه فرارته ؟ نه عزیزم تو واقعن لبه ی پرتگاهی . یه مردی که تنها خاطره ش همچین موضوع بی خودی باشه واقعن لبه ی پرتگاهه . ما هیچ وقت به هم مربوط نبودیم . تو اسم خودتو فراموش کردی ؛ تا همین چند دقیقه پیش از خواهرت بی خبر بودی . بازم حاضر نیستی هیچی رو به یاد بیاری . ادای گم شدن رو درمیاری ولی آدرس رو پیشونیته عزیزم . اونا دنبالت نیستند ، تویی که دنبال اونا می دوی .
گاهی کلمات از زهر اگزیورانوس هم گزنده ترند . بدسگالی در خود این بازی بود و نه در حرکات بازیگران . خود رائیسا هم می دانست . صدایم کمی بلند شد . شبیه داد زدن .
- جواب منو ندادی ، می ارزید ؟
از پیش می دانستم که کسی که هرگز ، یک روز هم پیر نمی شود ، برای دوستی و یکجانشینی ، لنگه ی مناسبی نبوده و نیست .بطری را سر کشیدم و به رائیسا نزدیک تر شدم . قبل از این که طعم لب های رائیسا ، مزه ی غالب دهانم شود ، یک سیلی محکم بینمان جدایی انداخت و یک سیلی دیگر .
- میدونی ، من همیشه بدترین بارها رو انتخاب می کنم . شاید واسه این که یکی پیدا شه و خلاصم کنه . ولی هیچوقت همچین اتفاقی نمی افته . فقط منم که مست تر می شم .
در این چند دقیقه هم خنده اش را دیده بودم و هم ناراحتی و خشمش را ، خیلی راحت می توانستم مغزم را گول بزنم و یک زندگی طولانی کنار همدیگر را شبیه سازی کنم .بی هیچ واکنشی به سمت ماشین برگشتم . نمی توانستم که کلید را بچرخانم . کلید را به طرف دیوار پرت کردم .سردردم وحشتناک شده بود . گریه می کرد .جذاب بود ولی وقتی زیادی زل می زدم ، ماریسای زیبای خاطراتم بین صورتش موج می گرفت و پیدا می شد . زانوهایم به یکباره از نگه داری استعفا دادند . دستم را دراز کردم و گوشه ای را نشان دادم .
- رائیسا ! اونجا رو نگاه کن ! اون پسر بچه رو می بینی ؟ همونی که لباس سفید پوشیده . می بینیش ؟ الان چند روزه که این توله سگ ، همه جا تعقیبم می کنم . می بینیش ؟
در گودی وجودم از این تاختن و گریز رفتن و از این مبارزه ی بی سرانجام ، لذت می بردم اگرچه که همیشه ی همیشه هم اوضاع همین طور نبود . گاهی خسته می شدم . مثل همان وقت . وقتی که به جایی دیگر پرت شدم .
قسمت اول
هنوز سرم داغ بود و تار می دیدم ولی بین آن گنگی هم ، تشخیص ادا و عشوه ی منحصر به فردش به وقت راه رفتن ، سخت نبود . وقتی که من را شناخت ، قدم هایش پر دلهره و سریع طی شد .
- چی شده عزیزم؟ این کبودی ها واسه چیه ؟
- مرسی که اومدی رائیسا . مهم نیست . یه سوءتفاهم بد .
- عزیزم ! من عاشق داستاناییم که یه سوءتفاهم بد رو تعریف می کنن . تا نگی نمی شینم
- خیله خب . یه باکویی غول با سبیلای استالینی و خالکوبی ستاره ی شوروی رو بازوش ، منو گرفت زیر بار مشتاش .
- همین جور الکی ؟خب اگه خطری هست بگو . بعد بیست سال برنگشتی که منو تو دردسر بندازی؟!
- نه! لطف کن بشین شما . گفتم که یه سوءتفاهم بد . یه کم زیادی به دوست دخترش خیره شدم .
رائیسا کیف قرمز براقش را گذاشت روی میز و نشست . سعی داشت با دست های هنوز ظریفش که با ناخن های قرمز لاک خورده همچنان جلوه داشت ، پوزخند از ته دلش را مخفی کند .
- هوس باز و ناشی . تو هنوز هم همون موجود شروری هستی که بودی . هیچ عوض نشدی .
- نمی تونستم چشامو ازش وردارم . دست خودم نبود .راستش رو بخای ، منو یاد پری می انداخت .
- بخای یا نخای ، هنوز اسیرشی عزیزم. چرا این بار آشغالی رو انتخاب کردی ؟ من هیچ علاقه ای به این عتیقه بازیها ندارم . باکو رستوران ها و بارهای خیلی بهتری داره . اصلن چشمم به این پرچمای سرخ و قاب عکسای یوری گاگارین می خوره ، می خام بالا بیارم .
- سخت نگیر . با صاحابش رفیق شدم . یه کلکسیونه بزرگ از مدالای شوروی داره که هر وقت بم نشونشون میده ، یه چندتایی داستان بامزه از قدیما تعریف می کنه . فکر میکنه که من یه جوون بیست و چند ساله ام که اون لحظات مثلن باشکوه رو از دست دادم . بنده خدا نمی دونه که وقتی قنداقش می کردن ، من اخبار نبرد استالینگراد رو با شوق دنبال می کردم . ولی با این همه ،تو باکو تنها کسیه که وقتی زیادی مست شدم ، رفتار محترمانه ی خودشو حفظ می کنه .
- اسمش چیه ؟
- الکس قوسینوف . همونیه که یونیفرمش ، قپه ی داس و چکش داره .
الکس را صدا کرد و چیزی بهش گفت . الکس وانمود کرد که منظورش را فهمیده، چیزی گفت و در نهایت قهقهه ای تصنعی به کار بست. بعد از این که مطمئن شد رائیسا به مشروبات الکلی علاقه ای ندارد و حتی تشنه هم نیست ، سراغ مشتری دیگری رفت.
- چی بش گفتی ؟
- مهم نیست.
- اون قسمت "اعتبار هیچ وقت"ش رو که خیلی بلند گفتی .
- بهش گفتم هیچ وقت بهش اعتماد نکن . گفت چرا . گفتم چون بعد از بیست سال دیدمش و منهای اون چاله ی کبود دور چشم راستش ، یه روز هم پیر نشده .
- حالا اونم فهمید تو چی میگی . به نظر من هم نبایست هیچ وقت به یه زن میانسال که شبا با تن ش کاسبی می کنه و روزا دنبال عتیقه و طلسمه ، اعتماد کرد . ولی خب من دلیلای خوبی واسه اعتماد کردن به تو دارم . تو هم احتمالن دلیلای خودتو داری . داری؟
- آره دارم . دلم واست می سوزه عزیزم. ولی باز بدم نمی اومد که اون گردن کلفته می زد اون یکی چشمت هم کبود می کرد تا می فهمیدی چجوری با یه خانوم محترم صحبت کنی .
- خب ناراحت نشو . داغونم این روزا . بودند وقت هایی که نصفه شب ، با سری که از سردرد می ترکید وسط ناکجاآباد بیدار می شدم . هیچ چیزی به یادم نمی اومد ، حتی اون بطری خالی ای که تو دستم بود، انگار همین الان به این دنیای لعنتی نازل شدم . بعد یواش یواش هیکلای وحشیشون از تو تاریکی شب پیدا می شد. یه دفعه خودمو وسط جنگ با اون سرسپرده های پری پیدا می کردم . غریزه میگفت بجنگ و زنده بمون ولی دلم میگفت بسه دیگه خسته شدم . من کینه ی خودمو دارم ، اونا هم کینه ی خودشونو . انگار قرار نیست کسی بی خیال قضیه شه . تا یه طرف ماجرا نبود نشه ، هیچ چی تموم نمیشه .
- تو قبلن یه چیز دیگه ای تعریف می کردی عزیزم. می گفتی که پری رو کشتی .
- نه اون وقتا احمق بودم . حتی یه سایه ی لعنتی هم با خنجر کشته نمیشه چه برسه به اون . حتمن زندس . الان دیگه مطمئنم که اون زندس . شاید همین الانم داره بم نگاه می کنه و همون تکه کلام لعنتیشو میگه
- آماده نیستی . آماده نیستی ...
- خواهش می کنم تکرار نکن . چیز خوبی یادم نمیاره .
- اصلن چرا می خای بکشیش عزیزم ؟ به نظر من کارت احمقانه است . جز اینه که اون به تو جوونی و قدرت داده ؟ من حاضرم واسه بدست آوردن اینا ، خیلی کارها بکنم .
- فکر می کنی . رائیسا تو هیچ چی رو نمی دونی . تصورشم نمی تونی بکنی . برای این به اصطلاح جوونی و قدرت ، خیلی چیزها رو از دست دادم . یعنی از دست که ندادم ، از من گرفتنشون . چیزایی که هیچ وقت نمی تونم پس بگیرم . غیر نابودیش هیچ انگیزه ای واسه نفس کشیدن نمونده . اونه که خلاصم می کنه . شاید وقتی این قضایا تموم شد بتونم به آینه نگاه کنم ، بدون این که از خودم متنفر باشم . واسه همینه که به تک تک حرفای اون اسم لعنتیش لازم دارم . که پیداش کنم و اسمش رو جلوش فریاد بزنم . بعد وایستم و ببینم که خاکستر میشه و میره . فقط اون وقته که میتونم بگم خوبم . آرومم . راحتم . حالا نیستم .
- وایسا ! وایسا عزیزم ! اینقدر هم تند نرو . همه میدونن که اسمش فقط رو همون سکه ای بوده که داوود ضرب کرد .
- نمی فهمم که اون لعنتی چرا جربزه ی اینو نداشت که اسمش رو فریاد بزنه تا همه رو خلاص کنه .
- اولن دقت کن که روبروت یه خانوم نشسته عزیزم. بعدش هم من که به مسائلی که سایه ها زیادی بهشون حساسن علاقه ندارم ولی تقریبا مطمئنم که اون سکه از بین رفته .
- نه مثه این که الکی وقتمونو تلف کردیم. اینا رو که همون کولی های پاکستانی هم بم می گفتن. این جوری صاحب اون خنجر نمیشی .
- خود دانی . ولی به نظرم من یه چیزی رو میدونم که هم تو هم اون کولی های دروغگو ازش بی خبرید عزیزم . فقط بهم بگو که خون خشک شده ی روی خنجر راسته یا نه ؟
- معلومه که راسته!
- واقعن خون یه پریه ؟
- اونم نه یه پری که مادر همه شون . اگه واقعن چیزی داری رو کن چون مطمئنم هنوز هم میتونم واسش یه مشتری دست به نقد پیدا کنم .
- باشه . باشه عزیزم . اون سکه از بین رفته ولی یه کی هست که اون سکه رو دیده . یه کی که برخلاف بقیه یه جسد پوسیده نیست . یه کی که هنوز زندس .
- غیر ممکنه . چطور همچین چیزی رو فهمیدی ؟
- همینو بدون که اون سایه های سرسپرده ای که میگی اون قدرا هم که به نظر میان ، سرسپرده نیستن . تو قدیما از یه کابوس باهام حرف میزدی . دیوونت کرده بود و همش می خواستی از شرش خلاص شی . یه خونه ی قدیمی با سقف شیروونی با یه در قرمز بزرگ . هنوز هم درگیر اون کابوسی ؟
- خونه رو چند وقت پیش پیدا کردم . عوض شده . حالا دور و برش پر ساختمونه ولی همونه . نه تو بیداری نه تو خواب جرات رد شدن از اون در رو ندارم . هنوز نمی فهمم چرا ولی یه حسی هست که نمی خواد پشت اون در رو کشف کنم . یه جور رضایت ترسناک به اینکه همه چی همین طور دست نخورده بمونه . هر وقت که باز میشه نفسم می گیره . بعد با یه بدن خیس از عرق از خواب بیدار می شم . آره هنوز درگیرشم .
- خب فکر کنم معناش رو میدونم عزیزم. اونی که میگفتم تو همون خونه ای زندگی می کنه که همیشه می بینی . اونه که سکه رو دیده.
- خب کیه؟ چه ربطی به ماجرا داره ؟
- خواهرته عزیزم.
- من خواهر دارم ؟
- داری یا شایدم داشتی . واقعن یادت نمیاد ؟
رائیسا ، آن روس مونث ، با همان جمله ی آخر ، همه چیزی که لازم داشتم را به من داد .
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
قسمت دوم
رائیسا بیرون رفت . پیدا بود که خیلی هم تحمل دیدنم را ندارد . چند ثانیه به نظم وسوسه برانگیز بطری ها رنگارنگ در قفسه ی چسبیده به دیوار روبرویم خیره ماندم و بعد برای آخرین بار دستم را به دور لیوان خالی حلقه کردم . الکس از من پرسید که " به اندازه ی کافی مست نیستی ؟ " . من جوابی نداشتم . واقعن نمی دانستم که کافی یعنی چه . آن سوزشی که ودکا به گلویم انداخت ، شبیه نگاه کردن به رائیسای حالا بود . گرم و آرام ولی سرگیجه می آورد . جمجمه ی خالکوبی شده روی بازوی کنار دستی ام من را به یاد مرگ انداخته بود . این که همه می میرند . این که در هر ثانیه پاره هایی از وجود ما می میرد .این که هیچکس تمامن همان خود دیروزش نیست . سلول هایی می روند و سلول های دیگری می آیند . برگی می ریزد و جوانه ای بالا می آید .جوجه ها عقاب می شوند و مارها پوست می اندازند . تنها چیزی که همه ی زندگی را فرجامی یکتا می بخشد ، خاطرات است . و آنوقت که محتاجش می شویم ، حافظه همان مکار دورویی می شود که به وقت غم ، شادی های گذشته را رو می کند و به وقت بی خیالی رنج سپری شده را . دیدن رائیسا رنج بیشتری دارد یا ندیدنش ؟ پیش بینی نبودنش یا محو شدن بودنش ؟ در نظر داشته باشید که زندگی من دو پاره داشت ، پاره ای که از یاد برده بودم و پاره ای که نمی خواستم به یاد بیاورم . ودکا تا حدی از این طور دلشوره ها خلاصم می کرد . اول کمکم می کرد تا چیزها رو آن طور که می خواهم ببینم . بعد رهایم می کرد تا چیزها را آن طور که می خواهم بگویم . سر آخر هم یک دفعه همه چیز سرجایش بر می گشت که بدترین حس دنیا بود . با ترکی دست و پا شکسته با الکس خدا حافظی کردم . با لنین ، استالین و گاگارین هم . با آن پیشخوان آجری ، آن پرچم های قرمز و آن رد نشیمنم که روی صندلی قرمز بی کمر بار یو اس اس آر خشک شده بود .
با کمی تلو تلو خوردن از زیر آخرین پرچم سرخ رد شدم . چشم غره ای به آن غولی که کبودم کرده بود انداختم . به جای دیگری نگاه می کرد . کنایه ی رائیسا کمی دردناک بود . به هر حال انگیزه ای برای یک زد و خورد بی معنا نداشتم. ردیف پله ها را بالا آمدم . رائیسا کنار پونتیاک بونویل هفتاد و نه من بود .
- باورم نمیشه ! تو هنوز سوار این لگن میشی ؟!
- این لگن هنوز همونیه که بوده . عوض نشده .
هر کس جز رائیسا بود ،آن ضربه به کاپوت بی نهایت توهین آمیز تلقی می شد .
- هنوز همون رفیق عضلانی بیست سال پیشمه .
- میشه بهم نشونش بدی ؟
- میشه ولی باید بزاری یه چیزی ازت بپرسم .
- اوه نه عزیزم. ببین من واقعن چیز بیشتری درباره ی اون سکه نمی دونم . زبون گیری این سایه ها اونقدرم که به نظر میاد راحت نیست .
- نه رائیسا . اصلن گور پدر سکه . گوش کن بعد جواب بده رائیسا . چرا اینو یاد نمی گیری تو ؟ اگه من زندم واسه اینه که یاد آوردن تو ، یادم می نداخت که منم یه آدمم .
- مثه این که زده به سرت . زیاده روی کردی . میشه لطف کنی و اون بطری رو بم بدی عزیزم .
- میشه برای یه بارم که شده بزاری حرفامو بزنم . واقعن می ارزید ؟ یعنی من از اون هیولاهایی که تو کوچه پس کوچه همراهت می شدن ، ترسناک تر بودم ؟ یعنی می ارزید ؟
رائیسا چهره ی خودش را هنوز محکم نگه داشته بود ولی باور داشتم که چشم هایش کمی بیش از معمول ، خیس شده اند .
- بعد از این همه سال برگشتی که ادای عشق رو در بیاری . این راه فرارته ؟ نه عزیزم تو واقعن لبه ی پرتگاهی . یه مردی که تنها خاطره ش همچین موضوع بی خودی باشه واقعن لبه ی پرتگاهه . ما هیچ وقت به هم مربوط نبودیم . تو اسم خودتو فراموش کردی ؛ تا همین چند دقیقه پیش از خواهرت بی خبر بودی . بازم حاضر نیستی هیچی رو به یاد بیاری . ادای گم شدن رو درمیاری ولی آدرس رو پیشونیته عزیزم . اونا دنبالت نیستند ، تویی که دنبال اونا می دوی .
گاهی کلمات از زهر اگزیورانوس هم گزنده ترند . بدسگالی در خود این بازی بود و نه در حرکات بازیگران . خود رائیسا هم می دانست . صدایم کمی بلند شد . شبیه داد زدن .
- جواب منو ندادی ، می ارزید ؟
از پیش می دانستم که کسی که هرگز ، یک روز هم پیر نمی شود ، برای دوستی و یکجانشینی ، لنگه ی مناسبی نبوده و نیست .بطری را سر کشیدم و به رائیسا نزدیک تر شدم . قبل از این که طعم لب های رائیسا ، مزه ی غالب دهانم شود ، یک سیلی محکم بینمان جدایی انداخت و یک سیلی دیگر .
- میدونی ، من همیشه بدترین بارها رو انتخاب می کنم . شاید واسه این که یکی پیدا شه و خلاصم کنه . ولی هیچوقت همچین اتفاقی نمی افته . فقط منم که مست تر می شم .
در این چند دقیقه هم خنده اش را دیده بودم و هم ناراحتی و خشمش را ، خیلی راحت می توانستم مغزم را گول بزنم و یک زندگی طولانی کنار همدیگر را شبیه سازی کنم .بی هیچ واکنشی به سمت ماشین برگشتم . نمی توانستم که کلید را بچرخانم . کلید را به طرف دیوار پرت کردم .سردردم وحشتناک شده بود . گریه می کرد .جذاب بود ولی وقتی زیادی زل می زدم ، ماریسای زیبای خاطراتم بین صورتش موج می گرفت و پیدا می شد . زانوهایم به یکباره از نگه داری استعفا دادند . دستم را دراز کردم و گوشه ای را نشان دادم .
- رائیسا ! اونجا رو نگاه کن ! اون پسر بچه رو می بینی ؟ همونی که لباس سفید پوشیده . می بینیش ؟ الان چند روزه که این توله سگ ، همه جا تعقیبم می کنم . می بینیش ؟
در گودی وجودم از این تاختن و گریز رفتن و از این مبارزه ی بی سرانجام ، لذت می بردم اگرچه که همیشه ی همیشه هم اوضاع همین طور نبود . گاهی خسته می شدم . مثل همان وقت . وقتی که به جایی دیگر پرت شدم .