PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سايه



Meysa3
2014/01/08, 13:57
داستان درباره دختر ١٧ ساله ى جادوگر است
فصل ١
به اتاق خالى خيره شدم.همه ى وسايلم را جمع كرده بودم. نمى دونستم بايد ناراحت باشم از اينكه دارم از اينجا ميروم و قراره با كسى زندگى كنم كه اصلاً نمى شناختم يا خوشحال باشم كه دارم بالاخره به جايى ميروم كه هميشه آرزوى زندگى در انجا را داشتم و مى توانستم بدون ترس از هيچ كس و هيچ چيزى از قدرتم استفاده كنم.
به هر حال،اسم من ليدياست.من جادوگرم
در تمام طول زندگى اجازه نداشتم جادو بكنم و پدرم هيچ وقت راجب جادو حرف نمى زد.من هيچ وقت مادرم را نديدم،تنها چيزى از او مى دانستم اين بود كه اين توانايى از مادرم به من رسيده.
همه ى زندگيم مجبور بودم مثل انسان هاى عادى زندگ كنم،تا ديروز
يك روز عادى مثل هميشه توى مدرسه البته اگه استخوان هاى پاى يكى از بچه را به طور غير عمد و با جادو نمى شكستم.
بعد از ان تنها چيزى كه شنيدم اين بود كه بايد برم پيش مادرم
صداى زنگ در امد،وقت رفتن بود.


از خانه بيرون رفتم در انتظار داشتم مادرم را ببينم اما هيچ كسى انجا نبود به جز يك ماشين مشكى خالى.
داشتم به سمت ماشين مى رفتم كه شخصى من را محكم از پشت گرفت.قبل از اينكه حتى فرصت فرياد زدن داشته باشم بيهوش شدم...
-->كم كم به هوش امدم.روى يك صندلى بسته شدم بودم.دستام از شدتى كه طناب ها دورشون بسته شده بود درد مى كرد.توى يك اتاق خيلى تاريك بودم و رنگ توسى ديوار ها هم بحالت دلگيرى به اتاق بخشيده بود.
بلند فرياد زدم( كسى اين جا نيست؟؟)
اما هيچ جوابى نيامد.نزديك به يك ساعت گذشت و همش به اين فكر كردم چرا بايد منو بدزدند؟چرا كسى نمياد؟
تا اينكه مردى وارد اتاق شد.قيافه اى شبيه قاتل ها داشت.موهاش را از ته زده بود و جاى زخمى روى صورتش داشت.
امدم شروع كنم كه بگم (تو كى هس....) كه مرد گفت ( لازم نيست تو بدونى)بعد مكثى كرد و ادامه داد(حيف كه قراره بميرى نمى تونى ببينى كه قراره چه جهنمى روى زمين بوجود مياد)بعد نزديك تر امد و متوجه چاقويى توى دستش شدم.
وحشت كردم،اون مى خواست منو بكشه...لعنتى!
سعى كردم ارام به نظر برسم و پرسيد(چرا مى خواى منو بكشى مگه من چى كار كردم؟)
مرد جواب داد (درسته تو كارى نكردى اما اگه زنده بمونى قراره كه خيلى ...) صدايى امد و مرد حرفش را قطع كرد.چاقو را به صورت دفاعى نگه داشت و به سمت در اتاق رفت. وقتى در را باز كرد خيلى سريع شخصى همون چاقو را در گردنش فرو كرد و مرد افتاد.صحنه وحشتناكى بود،توى فيلم هازياد كشتن كسى را ديده بودم اما هيچ وقت نديده بودم كه شخصى جلوى چشمام كشته بشه.همون شخص با سرعت فوق العاده سريعى دست هام را باز كرد بعد روبروم ايستاد.
تعجب كردم چون پسرى كه اون مرد را كشته بود خيلى جوان بود همسن و سال خودم فوقش ديگه ٢٠ سالش بود.همه چيزش مثل يك پسر معمولى نوجوان بود البته اگر خودم نمى ديدم كه چاقو را خيلى سريع در گردن ان مرد فرو نكرده بود.
موها و چشم هاى خيلى تيره داشت،دقيقا سياه بود.به سختى مى شد مردمكش را تشخيص داد.
گفت( نمى خواى بلند شى؟) امدم جواب بدهم كه خودش سريع گفت(اوه درسته بايد خودم را معرفى كنم، من جيكم.ار طرف مادرت امدم دنبالت)
پرسيدم(از كجا بدونم كه نمى خواى منو بكشى يا بدزدى)
جواب داد( خب نمى تونى بفهمى ولى مطمئن باش اگه بخواى همينجا بمونى يا برگردى خونه تون حتماً ميميرى)
مثل اينكه چاره اى نداشتم پس بلند شدم و به دنبالش از اتاق خارج شدم بعد هم سوار ماشينش شديم و ديگر هيچ كس حرفى نزد.

khanoomnoor
2014/02/10, 16:24
باید کتاب قشنگی باشه هرچند فکر کنم خیلی سریع داری جلو میری و حدس میزنم سریع به هسته داستان برسیم. ولی خوانا و قشنگ می نویسی. ممنون
از طرف خاله((73))((217))