PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : من خون آشام نیستم



He$tiA
2014/01/05, 21:29
فصل اول خرا خود تایپ نمودم...بقیه در صورتی که خوشتون اومد میذارم...نیومد هم اصلا مهم نیست تو مدرسه متقاضی زیاد داره....

فصل اول
ریتا یکدفعه چشمانش را باز کرد و گفت:چی؟؟!!پدربزرگ همچنان به او می نگریست و او ادامه داد:باورم نمیشه....شما دارین شوخی می کنین..این امکان نداره.پدربزرگ با حالتی جدی گفت:نه...شوخی نیست....همش واقعیته..میخواستم قبل از اینکه پدر و مادرت بمیرن بهت بگم ولی اونا خواستن تو به سن قانونی برسی تا بتونی برای ادامه ی کار کمک کنی...ریتا پدربزرگ ادوارد را خیلی دوست داشت و وقتی اخلاقش خوب بود(مسلما الآن نه..)او را ادی صدا می زد.ریتا گری دختری هفده ساله با موهای بلند قهوه ای که تا پایین کمرش می رسید و پوست بسیار سفید زیبایش با آن اندام کامل و بی نقصش همیشه مورد توجه بود....ریتا صدای زیبایی نیز داشت که مثل موسیقی در گوش طنین می انداخت و تا حالا چند بار هم آهنگ ضبط کرده بود(با دوستان).او در ده سالگی پدر و مادرش را از دست داده بود و با پدربزرگش در کالیفرنیا زندگی می کرد و پدربزرگ همیشه به او گفته بود که پدر و مادرش بر اثر سانحه********ی هوایی مرده اند ولی حالا....او سر در نمی آورد و احساس می* کرد همه*ی ستون های زندگی اش دارد از هم می پاشد و فقط نیاز داشت با لیز حرف بزند.لیزا میترساید صمیمی ترین دوست او بود و یک دختر با موهای فرفری بسیار مشکی بلند(البته می خواست کوتاهشان کند ولی خب ریتا نمی گذاشت )و هیکلی ظریف ولی بلند که احساسات تند و تیزی هم نداشت(برعکس ریتا) با اینکه مادرش هندی بود.من واقعا نمی فهمم بعد از یه عمر زندگی با تصور اینکه یه آدم عادیم بخوام زندگی جدیدی رو شروع کنم....پدربزرگ گفت:میدونم الآن گیج شدی و حتی فکر میکنی پدربزرگ ادی دیوونه شده یا سرش به جایی خورده...اما میخوام یه مقدار تنها به این موضوع فکر کنی...ما بعدا حرف می زنیم.این همان چیزی بود که ریتا الآن واقعا به آن نیاز داشت...تنهایی!باید فکر می کرد و درک می کرد که چه چیزیست...
خیـــــــــــلی کوتاهه میدانم ولی کل فصل ها همینه جلد اول هم 80 فصلی هست...اعتراض در این مورد نداریم...امیدوارم خوب باشه...((200))((200))((200))((200))

Cyrus-The-Great
2014/01/05, 21:34
رالوگا قضاوت روی همین کار سختیه. بزار حداقل یه چیزایی از ماجرا دستمون بیاد...

ولی باید داستان جالبی باشه. پس ادامه بده...

He$tiA
2014/01/05, 21:37
رالوگا قضاوت روی همین کار سختیه. بزار حداقل یه چیزایی از ماجرا دستمون بیاد...

ولی باید داستان جالبی باشه. پس ادامه بده...
داداش کجای کاری تا فصل 23 نوشتم ولی دوستم داره تایپ میکنه ...
تقصیر منه که نگرفتمشون تا فصل 5 یا 6 تایپیده((200))((200))((200))((200))

Cyrus-The-Great
2014/01/05, 21:41
داداش کجای کاری تا فصل 23 نوشتم ولی دوستم داره تایپ میکنه ...
تقصیر منه که نگرفتمشون تا فصل 5 یا 6 تایپیده((200))((200))((200))((200))

نگفتم که ننوشتی... الان فکر کنم دو سه ماهی هست که گفتی دارم می نویسم و دوستم داره تایپ میکنه.

گفتم نوشتنش و انتشارش رو ادامه بده.

majidking
2014/01/05, 21:44
رالوگا قلم خوبی داری ولی به گفته ی خودت دادی تایپ شه بقیش اگه میشه حداقل یه فصل کامل بزار تا کامل برات نقدش کنم. ولی الان براساس این متن خیلی خوب بود به نظرم توصیفاتت نسبتا دقیق و جزئی بود. امیدوارم ادامه بدی و بعدا انتشارش بدی((48))

He$tiA
2014/01/05, 21:47
نگفتم که ننوشتی... الان فکر کنم دو سه ماهی هست که گفتی دارم می نویسم و دوستم داره تایپ میکنه.
گفتم نوشتنش و انتشارش رو ادامه بده.

ok....چون تو گفتی....(در واقع اگه نکنم دوستان کلمو میکنن)((200))((200))((200))مرسی از اینکه بهش اهمیت دادی..((200))((200))((200))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


نگفتم که ننوشتی... الان فکر کنم دو سه ماهی هست که گفتی دارم می نویسم و دوستم داره تایپ میکنه.
گفتم نوشتنش و انتشارش رو ادامه بده.

ok....چون تو گفتی....(در واقع اگه نکنم دوستان کلمو میکنن)((200))((200))((200))مرسی از اینکه بهش اهمیت دادی..((200))((200))((200))
ولی چون اون تایپر احمق بدقولی میکنه دیر میشه....متاسفم

smajids
2014/01/06, 11:11
خب داستان خوبی بود راستی شخصیت اصلی داستان دختر است؟((200))
چرا هرجی دختر در داستان ها مختلف تبدیل به خون آشام میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

snap
2014/01/06, 12:49
سلام
خسته نباشید، یک راست سر اصل مطلب که وقت تنگ است.
ریتا یکدفعه چشمانش را باز کرد و گفت:چی؟؟!!پدربزرگ همچنان به او می نگریست و او ادامه داد:باورم نمیشه....شما دارین شوخی می کنین..این امکان نداره.پدربزرگ با حالتی جدی گفت:نه...شوخی نیست....همش واقعیته..میخواستم قبل از اینکه پدر و مادرت بمیرن بهت بگم ولی اونا خواستن تو به سن قانونی برسی تا بتونی برای ادامه ی کار کمک کنی...


استفاده نا به جا و بیش از حد سه نقطه، چرا؟ فکر کنم با سه نقطه قرار داد داری که به جای ویرگول و ویرگول نقط هم ازش استفاده کنی.

نقطه مکث کامل، ویرگول مکث کوتاه و ویرگول نقطه مکث کوتاه تر از نقطه و بلند تر از ویرگول.
چرا متن رو پشت سر هم نوشتی؟ چرا نرفتی سطر بعدی؟ و به جاش باز از سه نقطه استفاده کردی؟ یکی از عواملی که داستان های خوب و بد رو از هم جدا می کنه تمیز نوشتن و اصولی نوشتن هست. حالا طرف هر چقدر نثرش قوی باشه باز وقتی قواعد نگارشی رو رعایت نکنه، متنش از نظر ادبی اعتبار کمتری پیدا می کنه و گاهی فاقد ارزش میشه.
تو این ده خط هفت بار از ریتا استفاده کردی، هفت بار پدر بزرگ(هدف تکراره) توجه کن این ایراد رو همه دارند، استفاده زیاد از اسم ها در صورتی که برای جمله بندی میشه تعدادی از این ها رو حذف کرد. تو این ده خط اینقدر اینا تکرار بشن، وای به حال صفحات بعد، اگر داری اول شخص روایت می کنی پس دیگه نیازی به تکرار این همه اسم نیست و اگر راوی دانای کل هست که دیگه دستت خیلی باز تر هست.

ریتا پدربزرگ ادوارد را خیلی دوست داشت و وقتی اخلاقش خوب بود(مسلما الآن نه..)او را ادی صدا می زد.ریتا گری دختری هفده ساله با موهای بلند قهوه ای که تا پایین کمرش می رسید و پوست بسیار سفید زیبایش با آن اندام کامل و بی نقصش همیشه مورد توجه بود....ریتا صدای زیبایی نیز داشت که مثل موسیقی در گوش طنین می انداخت و تا حالا چند بار هم آهنگ ضبط کرده بود(با دوستان).


متن بالا وقتی می خونی مثل متن تلگراف می مونه، قطع و وصلی داره. سعی کن جملاتت رو طوری بنویسی که حداقل به این صورت نباشه. جاهایی که به لحاظ معنایی به هم مربوط هستند رو پیوسته بنویس، همچنین نوع راویت رو هم مشخص کن، اگر دانای کل می نویسی یا اول شخص، قاطیشون نکن، البته ترکیبی هم میشه منتهی نه به این صورت.

او در ده سالگی پدر و مادرش را از دست داده بود و با پدربزرگش در کالیفرنیا زندگی می کرد و پدربزرگ همیشه به او گفته بود که پدر و مادرش بر اثر سانحه********ی هوایی مرده اند ولی حالا....او سر در نمی آورد و احساس می* کرد همه*ی ستون های زندگی اش دارد از هم می پاشد و فقط نیاز داشت با لیز حرف بزند.


(به جایی اینکه بگی ده سال بهترین زمان برای گفتن سن شخصیت هست) هفت سال پیش در اثر یک سانحه پدر و مادرش را از دست داده بود. از ان زمان پیش پدربزرگش که قیم او بود، زندگی کرده بود. کاملا گیج شده بود، چرا آنها به او دروغ گفته بودند. حتی دلش نمی خواست به این مسئله فکر کند، نیاز داشت تا با بهترین دوستش لیز حرف بزند. کسی که ...

هنر نویسنده انتخاب بهترین کلمات و استفاده اونها در بهترین زمان و موقعیت هست. یه نویسند خوب و بد فرقشون در این نکته هست که از بهترین شرایطی که خودشون ایجاد کردن، بهترین بهره رو ببرن.

لیزا میترساید صمیمی ترین دوست او بود و یک دختر با موهای فرفری بسیار مشکی بلند(البته می خواست کوتاهشان کند ولی خب ریتا نمی گذاشت )و هیکلی ظریف ولی بلند که احساسات تند و تیزی هم نداشت(برعکس ریتا)


اینا چیه؟ منظورم داخل پرانتز هست، بعضی اوقات تو روایت دانای کل نویسنده متنی کوتاه که کاملا مرتبط با جمله هست رو داخل - - روایت می کنند. ولی این جور روایتی که شما دارید درست نیست، این مسائل رو باید داخل متن بیاری نه به این صورت مثلا وقتی به دیدنش میره، خودش رو مقایسه کنه.

متنی که گذاشتی اصلا نمیشه روش نظر داد، تیکه ای کوتاه از یک فصله یا واقعا یک فصله؟!!! برای این تیکه خیلی بهتر می تونستی مانور بدی، اطراف رو نشون بدی، حالات و احساسات پدربزرگش و این دختره رو نشون بدی. حتی بهترین زمان برای توصیف پدر بزرگش تو همین تیکه بود، بیشتر از این نمیشه در مورد این متن کوتاه نظر داد، منتهی ایراداتش تقریبا مشخصه و یک نکته، چرا همیشه دخترها زیبان، پسر ها زیبان البته این مشکل رو خودم هم دارم منتهی تا حالا شده فکر کنید و شخصیتی خلق کنید که قلب و درون زیبایی داشته باشه نه ظاهر زیبایی. کلا این زیبایی در داستان های در این سبک کاملا تکراری، سطحی و کاملا کلیشه ای شده و هر کسی هم که بخواد در این ژانر بنویسه باید خیلی خلاقیت نشون بده، باید سعی کنه متفاوت بنویسه تا خواننده های حرفه ای تر رو هم جذب داستانش بکنه.
چیزای دیگه ای هم می خواستم بنویسم ولی خب قرار نیست که کسی رو ناامید کنم، بنویس که نوشتن خودش یه تجربه خوب هست. وقت نیست متن بالا رو دوباره بخونم، غلط نگارشی یا ایرادی داشت ببخشید.

بای

He$tiA
2014/01/06, 13:13
خب داستان خوبی بود راستی شخصیت اصلی داستان دختر است؟((200))
چرا هرجی دختر در داستان ها مختلف تبدیل به خون آشام میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دلیل داره...پسرم دختره از اول خون آشام بوده...همه ی کتابا اول دختره پسره رو میبینه بعد میفهمه بعد به یارو میگه منو تبدیل کن

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


سلام
خسته نباشید، یک راست سر اصل مطلب که وقت تنگ است.
ریتا یکدفعه چشمانش را باز کرد و گفت:چی؟؟!!پدربزرگ همچنان به او می نگریست و او ادامه داد:باورم نمیشه....شما دارین شوخی می کنین..این امکان نداره.پدربزرگ با حالتی جدی گفت:نه...شوخی نیست....همش واقعیته..میخواستم قبل از اینکه پدر و مادرت بمیرن بهت بگم ولی اونا خواستن تو به سن قانونی برسی تا بتونی برای ادامه ی کار کمک کنی...


استفاده نا به جا و بیش از حد سه نقطه، چرا؟ فکر کنم با سه نقطه قرار داد داری که به جای ویرگول و ویرگول نقط هم ازش استفاده کنی.

نقطه مکث کامل، ویرگول مکث کوتاه و ویرگول نقطه مکث کوتاه تر از نقطه و بلند تر از ویرگول.
چرا متن رو پشت سر هم نوشتی؟ چرا نرفتی سطر بعدی؟ و به جاش باز از سه نقطه استفاده کردی؟ یکی از عواملی که داستان های خوب و بد رو از هم جدا می کنه تمیز نوشتن و اصولی نوشتن هست. حالا طرف هر چقدر نثرش قوی باشه باز وقتی قواعد نگارشی رو رعایت نکنه، متنش از نظر ادبی اعتبار کمتری پیدا می کنه و گاهی فاقد ارزش میشه.
تو این ده خط هفت بار از ریتا استفاده کردی، هفت بار پدر بزرگ(هدف تکراره) توجه کن این ایراد رو همه دارند، استفاده زیاد از اسم ها در صورتی که برای جمله بندی میشه تعدادی از این ها رو حذف کرد. تو این ده خط اینقدر اینا تکرار بشن، وای به حال صفحات بعد، اگر داری اول شخص روایت می کنی پس دیگه نیازی به تکرار این همه اسم نیست و اگر راوی دانای کل هست که دیگه دستت خیلی باز تر هست.

ریتا پدربزرگ ادوارد را خیلی دوست داشت و وقتی اخلاقش خوب بود(مسلما الآن نه..)او را ادی صدا می زد.ریتا گری دختری هفده ساله با موهای بلند قهوه ای که تا پایین کمرش می رسید و پوست بسیار سفید زیبایش با آن اندام کامل و بی نقصش همیشه مورد توجه بود....ریتا صدای زیبایی نیز داشت که مثل موسیقی در گوش طنین می انداخت و تا حالا چند بار هم آهنگ ضبط کرده بود(با دوستان).


متن بالا وقتی می خونی مثل متن تلگراف می مونه، قطع و وصلی داره. سعی کن جملاتت رو طوری بنویسی که حداقل به این صورت نباشه. جاهایی که به لحاظ معنایی به هم مربوط هستند رو پیوسته بنویس، همچنین نوع راویت رو هم مشخص کن، اگر دانای کل می نویسی یا اول شخص، قاطیشون نکن، البته ترکیبی هم میشه منتهی نه به این صورت.

او در ده سالگی پدر و مادرش را از دست داده بود و با پدربزرگش در کالیفرنیا زندگی می کرد و پدربزرگ همیشه به او گفته بود که پدر و مادرش بر اثر سانحه********ی هوایی مرده اند ولی حالا....او سر در نمی آورد و احساس می* کرد همه*ی ستون های زندگی اش دارد از هم می پاشد و فقط نیاز داشت با لیز حرف بزند.


(به جایی اینکه بگی ده سال بهترین زمان برای گفتن سن شخصیت هست) هفت سال پیش در اثر یک سانحه پدر و مادرش را از دست داده بود. از ان زمان پیش پدربزرگش که قیم او بود، زندگی کرده بود. کاملا گیج شده بود، چرا آنها به او دروغ گفته بودند. حتی دلش نمی خواست به این مسئله فکر کند، نیاز داشت تا با بهترین دوستش لیز حرف بزند. کسی که ...

هنر نویسنده انتخاب بهترین کلمات و استفاده اونها در بهترین زمان و موقعیت هست. یه نویسند خوب و بد فرقشون در این نکته هست که از بهترین شرایطی که خودشون ایجاد کردن، بهترین بهره رو ببرن.

لیزا میترساید صمیمی ترین دوست او بود و یک دختر با موهای فرفری بسیار مشکی بلند(البته می خواست کوتاهشان کند ولی خب ریتا نمی گذاشت )و هیکلی ظریف ولی بلند که احساسات تند و تیزی هم نداشت(برعکس ریتا)


اینا چیه؟ منظورم داخل پرانتز هست، بعضی اوقات تو روایت دانای کل نویسنده متنی کوتاه که کاملا مرتبط با جمله هست رو داخل - - روایت می کنند. ولی این جور روایتی که شما دارید درست نیست، این مسائل رو باید داخل متن بیاری نه به این صورت مثلا وقتی به دیدنش میره، خودش رو مقایسه کنه.

متنی که گذاشتی اصلا نمیشه روش نظر داد، تیکه ای کوتاه از یک فصله یا واقعا یک فصله؟!!! برای این تیکه خیلی بهتر می تونستی مانور بدی، اطراف رو نشون بدی، حالات و احساسات پدربزرگش و این دختره رو نشون بدی. حتی بهترین زمان برای توصیف پدر بزرگش تو همین تیکه بود، بیشتر از این نمیشه در مورد این متن کوتاه نظر داد، منتهی ایراداتش تقریبا مشخصه و یک نکته، چرا همیشه دخترها زیبان، پسر ها زیبان البته این مشکل رو خودم هم دارم منتهی تا حالا شده فکر کنید و شخصیتی خلق کنید که قلب و درون زیبایی داشته باشه نه ظاهر زیبایی. کلا این زیبایی در داستان های در این سبک کاملا تکراری، سطحی و کاملا کلیشه ای شده و هر کسی هم که بخواد در این ژانر بنویسه باید خیلی خلاقیت نشون بده، باید سعی کنه متفاوت بنویسه تا خواننده های حرفه ای تر رو هم جذب داستانش بکنه.
چیزای دیگه ای هم می خواستم بنویسم ولی خب قرار نیست که کسی رو ناامید کنم، بنویس که نوشتن خودش یه تجربه خوب هست. وقت نیست متن بالا رو دوباره بخونم، غلط نگارشی یا ایرادی داشت ببخشید.

بای

به جان دوستم با اولمه پرانتزا هم معمولا چیزای خنده داره فصل ها همه کوتاهن سعی میکنم نکاتی رو گفتی رعایت کنم ممنونم((200))((200))((200))((200))((200))((4 8))((48))((48))((48))((48))((48))

Alaveh
2014/01/06, 18:48
فکر کنم باید داستان جالبی داشته باشه...

اما هستی جان بهت توصیه می کنم بیش تر به جزءیات بپردازی...توضیحات بیش تری بدی

و حالت ها رو بهتر توصیف کنی....

( ببخشید که این قدر انتقاد کردم... فقط می خواستم کمکت کنم،امیدوارم ناراحت نشین)

موفق باشی

shiny
2014/01/06, 18:59
چقد کم ؟؟
بقیشو بذار هنوز که نفهمیدم موضوع داستان چیه....
به نظر جالب میاد منتظر بقیشم....

argotlam
2014/01/06, 19:06
باید قشنگ باشه، بقیشم بزار، با این قدر که نمی شه نظر داد!

He$tiA
2014/01/06, 19:19
باید قشنگ باشه، بقیشم بزار، با این قدر که نمی شه نظر داد!
بقیشو دوستم که تایپ کرده بهم میده فــــــــــــــــردا....

Hermion
2014/01/06, 19:28
به نظر خوب مى ياد...
هرچند هنوز موضوعش معلوم نيست ولى قلمت مثل حرفه اياست...
منتظر ادامه اشم((48))((48))

He$tiA
2014/01/06, 19:51
فقط یه نکته ی دیگه....این کتاب یه مقدار یعنی یه فصلاییش "شامل صحنه اییس که ممکن است برای همه مناسب نباشد"
تازه من خودم سعی کردم نداشته باشه ولی دوستان مجبورم نمودند...((200))((200))((200))((200))((89))( (89))((89))((200))((200))((200))((200))

ThundeR
2014/01/07, 09:15
فصلاش کمه؟؟ اینو تو ورد ببری یه صفحه هم نمیشه. یعنی میگی مثبت هیجدهه؟ خو ما با این مساءل مشکل نداریم، فقط نه اینکه همش اینجوری باشه. در ضمن انقدر سه نقطه نذار آدم فکر می کنه داره فن فیکشن هری پاتر می خونه. و اگه این شروع داستانت باشه وای به حال پایانت. حالا چرا انقدر زود فصلا رو نوشتی؟ زورت که نکرده بودن، می شستی با حوصله می نوشتی تا داستانتم بهتر می شد. به هر حال زحمت کشیدی و هنوز بقیشو ندیدم پس می گم متشکرم.

He$tiA
2014/01/07, 10:40
بقیه...........

فصل 2
"من یک خون آشام هستم."
سعی می کنم معنی اش را بفهمم ... چند وقتی هست که فکر می کنم یک جوری شدم
بابابزرگ همیشه همیشه وقتی سردم بود یا حس بدی داشتم به من یک نوشیدنی می داد...
مزه ی عجیبی داشت ... هر دفعه می پرسیدم می گفت که این معجون گرماساز است ...
حالا می فهمم آن محلول دقیقا چه بود..... ....
"خون"
همیشه وقتی کارهایم را انجام می دهم مشکلی ندارم و درس هایم را به راحتی متوجه
می شوم.سریع می دوم.فاصله برای چشمانم معنی ندارد و گاهی حس می کنم می توانم
اجسام را جا به جا یا کاری از این قبیل انجام دهم .... پس این بود دلیل همه ی این ها

آن روز قبل از رفتن به مدرسه پدربزرگ به او گفته بود پس از مدرسه به اتاقش برود
تا با او صحبت کند و این صحبت ها بسیار مهم است ... او هم همین کار را کرده بود
و پدربزرگ که در اتاق با حالتی جدی به او خیره شده بود این طور شروع کرده بود:
"ریتای عزیزم ... می دونم این حرف هایی که الان می خوام بهت بگم ممکنه گیج و
عصبانی ات کنه ولی باید گوش بدی ... می دونی چرا وقتی سردته یا حس بدی داری
بهت معجون گرماساز می دم؟ یا چرا تو زمستون باید خودتو خوب بپوشونی؟ یا حتی
این که چرا پدر و مادرت مردن ؟ (خب وایسا من واقعا هیچ وقت علت اینا رو نفهمیدم
ولی احساس نمی کردم به دونستنشون نیاز دارم ... خب بریم ادامش ) امروز روزیه
که جواب این سوالاتو می گیری ... رک شروع می کنم ریتا تو .. یه خون آشامی
اینجا رو شمرده گفت من بفهمم).)
این جا بود که من گفتم چی؟؟!! و الان توی اتاقم دارم مرورش می کنم. حس می کنم
آروم تر شدم و وقتشه که بابابزرگ ادی بقیشو برام توضیح بده.پس بلند شدم و در آینه ی
تمام قدم به خود نگاه کردم .... قبلا در مورد خون آشام ها یک سری مطلب خونده بودم
و سعی داشتم آن ها را به خاطر آورده و با خودم تطبیق دهم.
بلند-زیبا-با نیش های ظریف ... دستم را به طرف دندان هایم بردم و تیزی کوچکی را حس
و یک دفعه احساس سرما کردم.....
پنجره باز بود و باد سردی می وزید که در آن روز پاییزی عادی بود ... من هم امروز
معجون گرماسازم را فراموش کرده بودم بخورم و همون طور که به دنبالش می گشتم
با خود فکر کردم:چه طوره الان نخورمش ببینم چه اتفاقی میفته...!!
همان طور با لباس نه چندان گرم ونازکم جلوی پنجره ایستادم و بیرون را تماشا کردم.
دیدم یک بی ام و مشکی جلوی خانه ی رو به رویمان که مدت ها خالی بود ایستاد و چند
نفر از آن پیاده شدند.یک پسر بلند قد با موهای مشکی و چشمان سبز شیطنت آمیز که
سویت شرت سرمه ای پوشیده بود همراه یک مرد حدود پنجاه ساله که به نظر می آمد
پدرش باشد و یک زن با موهای کوتاه و قهوه ای تیره که لباس ساده ولی شیکی پوشیده
بود (فکر کنم برای زندگی به آن خانه آمده باشند.) خب پدر خانواده صندوق عقب را باز
کرد و پسر هم جنتلمندانه چمدان ها را برداشت و به داخل برد.ناگهان لرزه ای بر تنم افتاد
و حس کردم می خواهم خون آن ها را بنوشم و گردنشان را گاز بگیرم .... مخصوصا
آن پسره که خیلی خوش مزه به نظر می رسید.دهانم باز شد و نیش هایی را که می خواستم
را دیدم.رنگ چشمانم از قهوه ای به سبز بسیار تیره تغییر کرده بود و برق خاصی در آن ها
بود که خودم هم ترسیدم و سریع پنجره را بسته و نفس نفس زنان بر زمین نشستم و سرم را
میان دستانم گرفتم. من چم شده بود؟؟!!
دوباره به بیرون نگاه کردم.آن ها در حال داخل شدن بودند.دیگر شدتش کم شده بود ولی هنوز
خونشان را می خواستم و از فکر این که دندان هایم را در گردن های ظریفشان فرو کنم از
شادی در پوست خود نمی گنجیدم.واو! فکر کنم واقعا باید پیش پدربزرگ بروم چون این
احساس دارد عجیب می شود!!!

فصل 3
- خب؟ ریتا با من کار داشتی؟
گفتم:"اوه.بله پدربزرگ ادوارد.من می خواستم بیش تر در مورد خودم بدونم و همین طور
مادر و پدرم......!
او آه بلندی کشید و گفت:"باشه.الان شروع می کنم ... داستان طولانی ای داره.منظورم
نژاد ماست ولی من اون چیزایی رو می گم که دونستنش برات ضروریه ...! خون آشام
بودن اون قدرا هم که فکر می کنی ترسناک نیست و طوری نمی شوی که وسط خیابون
بری یقه ی مردم رو بگیری و خون بمکی (خب من که یه چیزی مثه اینو تجربه کردم.)
تو فقط زمانی احساس تشنگی می کنی که سردت باشه یا حالت روحی مناسبی نداشته
باشی مثلا عصبانی باشی یا خیلی ناراحت و در این زمان است که بوی خون مردم به
نظرت دلپذیر میاد و اون رو می خوای و باید در چنین مواردی معجونت رو بخوری
این معجون از خون حیوان به همراه داروی منحرف کننده ی ذهن تشکیل شده که نوع
پیشرفته ای از جلوگیری برای نخوردن خون انسان هاست و راه دیگرش جنگل رفتن و
شکاره (این جا یک لحظه مکث کرد.) در اون جا گاز گرفتن گلوی حیوان دقیقا عمل انحراف
ذهن رو انجام می ده که به مراتب بهتره ولی خب من دوست ندارم تو هر چند روز یه بار به
جنگل بری ... می دونم می تونی از خودت محافظت کنی ولی اون جا تنها حیوانات نیستن که
باید باهاشون مقابله کنی ... گرگینه ها هم هستند (واقعا ... یعنی اونا هم وجود دارن؟؟ معلومه
خب ریتای احمق) تو می تونی هر چند هفته یه بار به جنگل بری ولی از یه محدوده ای
دورتر نرو .... همون طور که فکر کنم بدونی خون آشام ها نامیرا هستند اگر از چند راه
بهشون حمله نشه و همیشه هم جوان می مونند.الان ممکنه این سوال برات به وجود بیاد که
چرا من پیر شدم؟ خب وقتی با یه گرگینه ازدواج کنی همچین اتفاقی به امکان پنج درصد
ممکنه بیفته که منم جز آن پنج درصد هستم (یعنی مادربزرگ میا؟؟؟ باورم نمیشه....)
تو هم باید مواظب یه سری چیزا باشی ... یکی از همون چیزا بود که باعث مرگ پدر و
مادرت شد ... راه های کشتن خون آشام ها خیلی نیست فقط شش راه هست:فرو کردن چوب
در قلب (دستم به سمت قلبم رفت.)- بریده شدن سر و سوزاندن آن- کشته شدن توسط گرگینه
(یه قطره اشک از گونه اش جاری شد ... فکر کنم مرگ پدر و مادرم به همین علت بوده)
و طرد شدن از جامعه ی خون آشامی که باعث می شه این قدر تنها باشی تا خودت خودتو
بکشی. خون آشام ها انواعی هم دارند:اصیل-دورگه (انسان و خون آشام) و ناقص (خون آشام
و گرگینه). البته در مورد پدرت همچین اتفاقی نیفتاد و یک دورگه ی معمولی به دنیا آمد
چون من و مادربزرگ قبل از رسیدن به سن گرگ شدن او با هم ازدواج کرده بودیم زمانی
که هنوز انسان بود و تو .... خودت یک اصیل هستی با خون خالص و قدرت های کامل
یک خون آشام جادو و زیبایی و ... (جادو؟!!!) در مورد جادو بعدا توضیح می دم چون
دیر وقته ولی اگه اطلاعات بیش تری خواستی (پدربزرگ در حال گشتن) این کتابو بخون
(یک کتاب با جلد چرمی سرمه ای که رویش وی.دی حک شده بود.) من هم آن را گرفته و
تشکر کردم و به سرعت به اتاقم بازگشتم تا ببینم آن چیست؟!!!

فصل 4
عجب کتاب خسته کننده ای بود مثل دیکشنری ... به ترتیب حروف الفبا سوالاتی که ممکن
باشد بخواهید در مورد خون آشام ها بدانید در آن وجود داشت.مثلا خون چیست؟ چرا خون
می خوریم؟ چه قدر به خون احتیاج داریم؟ و از این قبیل موضوعات ... پس آن را بسته و
روی تخت پرت کردم.با خودم فکر کردم:حالا چه جوری اینو به لیز بگم؟؟ پس جلوی آینه
ایستادم ... عکس او را جلوی خودم گرفتم که با نگاه نافذ و موهای به دقت صاف شده
سیاهش به من خیره شده بود.گفتم:"لیز.... من خون آشام هستم...!! اونم از نوع اصیلش..!
(جواب احتمالی لیز:خیلی بامزه ای "ری") اوه خدای من چه جوری بهش بگم... لعنتی
به پنجره خیره شدم."اه...این پسر موسیاه داره میاد طرف خونه ی ما.... یه چیزی هم
دستشه." وقتش بود که بشناسمش.... پس سریع پایین رفتم (دو پله یکی!) و منتظر شدم
تا بیاد و زنگ بزنه..... ریییننگ! آفرین! زنگ زد منم با حالتی افاده ای به طرف در رفتم
تا آن را باز کنم.بالاخره او را از نزدیک دیدم...خیلی جذاب بود.آن چشمان سبز با موهای
سیاه ابهت خاصی به او بخشیده بود.لبخند کجی هم بر لب داشت.از من چند سانتی بلندتر
بود و بدنش هم مردانه و خلاصه خیلی خوش تیپ بود..! واو..... او گفت:"سلام.من رایان
سامرست هستم.ما چند ساعتی هست که به خونه ی رو به روتون نقل مکان کردیم
(ضایع....خودم دیدم.) و برای آشنایی با همسایگان اومدم...! اینم یه پای سیب هست که
مادرم درست کرده.... براتون آوردم... راستی می تونم اسمتونو بدونم؟" و اون لبخند
لعنتی هنوز گوشه لبش بود.من گفتم:"اوه....خیلی ممنون.من ریتا گری هستم
می تونی "ری" صدام کنی (با او دست دادم...یه مقدار داغ بود.) او گفت:"چه قدر سردی؟؟
دستت رو تو برف کرده بودی؟ دستم را بالا برد و سعی کرد با هوای گرم دهانش آن را گرم
کند (من خودم هیچی احساس نمی کردم.... یعنی اصلا سردم نبود.... وای حواسم نیست این
پسره ی پررو دستمو گرفته داره توش ها می کنه.....چه زود پسرخاله شده....اییییش)
دستمو کمی پس کشیدم و اونم بالاخره ولش کرد.(آخیش) گفت:"نترس..توش زهر نریختم
ولی فکر کنم اصلا گرم نشد....می دونستی خیلی خوشگلی؟؟!" (خیلی پرروئیه) سری تکان
دادم و گفتم:"آره می دونستم لازم به یادآوری نبود....." او خندید و گفت:"راست می گی
یادم رفت فرشته ها نیاز به اشاره ی ما ندارن....اوه راستی! ما فردا یه مهمونی داریم....
امیدوارم تو و خونوادت هم بیاین." (سر کلمه ی خونواده کمی ابروهام رو هم رفت که فکر
کنم اونم متوجه شد.) بعدش گفت:"متاسفم....نمی دونستم با کی زندگی می کنی...خب با
شوهرت بیا...!*!!" (پسره ی نقطه چین.....) گفتم:"اول این که به من می خوره شوهر داشته
باشم؟؟ولی با پدربزرگ میایم...!" (امیدوارم فکش بسته شده باشه.) پوزخند زد و گفت:"
شما اینقدر زیبایین که فکر نکنم کسی بخواد شما رو از دست بده." (واو بابا این یارو قاطی
داره ها!!) اضافه کرد:"شوخی کردم...حتما فردا بیا!!!! اینو که گفت فهمیدم تمام مدت داشته
مسخره بازی در می آورده....بیش تر خوشم آمد.....بی صبرانه منتظر فردا هستم تا ببینم
چه جوری هستن....!!!

babak_qazvini
2014/01/07, 10:49
یعنی خدایی فکر کردی میشه با این 3-4خط نظر داد؟؟؟
این که خون اشام ها پدر و مادرش رو کشتن و یا اینکه کسی دیگه کشته این میخواهد انتقام بگیره ؟؟
اگر میشه اینها رو تو word قرار بده :d

Hermion
2014/01/07, 10:54
یعنی خدایی فکر کردی میشه با این 3-4خط نظر داد؟؟؟
این که خون اشام ها پدر و مادرش رو کشتن و یا اینکه کسی دیگه کشته این میخواهد انتقام بگیره ؟؟
2-3 فصل ارائه بده بعد بیایم نظر درست و حسابی بدیم
راستی این که تو مدرسه خریدار داره جاب بود :d

همین الان تا فصل 4 گذاشته شد.


هستی جان همش می تونست یک فصل باشه نمی فهمم چرا تقسیمش کردی؟
ولی خوب بود
کنکاو شدم زودی بقیشو بذار لطفا

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

آهان راستی یادم رفت بگم
به نظرت ریتا یه کم زیادی منطقی برخورد نکرد؟
به همین سادگی قبول کرد؟

babak_qazvini
2014/01/07, 11:12
اره دیدم
اما فکر کنم باید یکم رسمی ترش می کرد و یا فایل word قرار میداد و یا pdf تا اگر کسی خواست بعدا بخونه راحت بتونه پیدا کنه
اسمش خون اشام هستم و یا نیستم؟؟؟

He$tiA
2014/01/07, 11:18
اره دیدم
اما فکر کنم باید یکم رسمی ترش می کرد و یا فایل word قرار میداد و یا pdf تا اگر کسی خواست بعدا بخونه راحت بتونه پیدا کنه
اسمش خون اشام هستم و یا نیستم؟؟؟

من خون اشام نیستم...ولی خب در واقع هست........سعی مکنم تو pdf بذارم...........ریتا اصلا منطقی نیست......ولی خب بچه ها نظرشون این بود که زود قبول کنه متشکرم از نظراتتون.....انتقاد بکنید خوشحال میشم چون میتونم فصلای دیگه رو
بهتر بنویسم

He$tiA
2014/01/07, 15:26
چون بچه های خوبی بودین اخرین فصل تایپ شده رو هم میذارم تا بقیه رو دوست گرامی بتایپه


فصل 5
لیز....پاشو بیا خونه ی ما...-
- چرا؟
- کمک می خوام.
- واسه چی؟
- انتخاب لباس (اون عاشق این کار بود....میکاپ و....)
- نیم ساعت دیگه اونجام.
"نیم ساعت بعد"
لباسامو ریختم رو تخت و با ابروهای گره خورده چهار زانو روی زمین نشتم و نالیدم:"
اوه لی...نمی دونم چی بپوشم....می خوام عالی باشم."
بعد از یک ساعت سر و کله زدن بالاخره حاضر شدم.شلوار جین کوتاه با چکمه های مشکی
با یک بلوز دکلته که کت مشکی روی آن بود.....بلوز هم قرمز به رنگ خون بود و بعد رفتیم
سراغ آرایش که آسون ترین قسمت کار بود.در آخر (3 ساعت بعد) من کاملا حاضر بودم
پدربزرگ هم گفت سردرد داره و نمیاد.پس من تصمیم گرفتم با لیز بروم.اولش راضی
نمی شد که بیاد و هی می گفت:"ری من لباس ندارم هیچ کاری نکردم....بذار واسه بعد....!"
ولی من به زور او را حاضر کرده و با خودم بردم.چه قدر این لباس سبز تیره روی پوست
سبزه اش به او می آمد.هر دو موهایمان را دور خود ریخته بودیم (افشون کردیم...!!)
به آن جا که رسیدیم من لحظه ای مکث کردم و به لیزا گفتم:"هی ... چه طورم؟ آرایشم
خوبه؟ لباسم که مشکلی نداره؟" و او هم گفت:"ری گری .... مگه تو رایان رو دوست داری
که این جوری نگرانی؟!!" سریع گفتم:"نه...نه... من از چی اون دیوونه ی مسخره خوشم
بیاد؟ من فقط می خوام بهونه دستش ندم تا مسخرم کنه...." صدایی از پشت سرم گفت:"ولی
مثل این که اون دیوونه ی مسخره گوش داره!" (ضایع شدم...شنید....عین بستنی ذوب شدم.)
ادامه داد:"این پدربزرگته؟..... نسبت به پدربزرگا خیلی جذابه......!!! (برو بابا مرتیکه ی
هیز....به دوست آدم هم گیر می ده.) برگشتم تا بهش جواب بدم که .... (وای چه قدر جذاب
شده بود.... اوه خدای من..... یه شرت آبی دکمه دار با یه شلوار مشکی تنگ با کفش های
کالج....موهاشم ژل زده بود که بیش تر به آدما شباهت پیدا کرده بود و چشمان سبز تیره
و زیبایش..... من اونا رو خیلی دوست دارم...از کف بیرون اومدم.) گفتم:"آخی......
یه دختر رو از یه پیرمرد تشخیص نمی دی..... برو دکتر یه عینک بگیر جانم" ......
(ای خدا ...... دوباره اون لبخند مسخره ...... شیطونه میگه برم دهنشو جر بدم تا دیگه
نتونه از این پوزخندا بزنه.....) آقا فرمود:"بی جنبه ای ها!!!... تو هم شوخی رو تشخیص
نمی دی.برو دکتر شوخی سنج بگیر ......." (فکر کنم علاقه ی شدیدی به ضایع کردن من
داره....!!!) گفتم:"چند تا تو خونه دارم..... اگه دوست داری بهت نشون می دم.....نمی خوای
را رو - تو ........ چون می ترسم مردم بد فکر کنن ...." ابروهایش بالا آمد ولی سپس
لبخند شیرینی زد (ایول.... بالاخره تونست بخنده...بچه ها دست دست.....!!) گفت:"خیلی
خب از این طرف لطفا...!!

babak_qazvini
2014/01/07, 22:26
ممنون زیبا بود ما منتظر pdf اش هستیم
راستی یکم فصل ها رو طولانیتر کن

He$tiA
2014/01/07, 23:07
ممنون زیبا بود ما منتظر pdf اش هستیم
راستی یکم فصل ها رو طولانیتر کن
انشاالله از فصل 23 به بعد....حوصله ندارم ویراستاری کنم فصلا رو بچسبونم((14))((14))((14))((14))((14))((14))

Hermion
2014/01/07, 23:57
لازم نيست ويراستارى كنى كه
اصلا فصل فصلش نكن يك سره بده
حيف اين داستانه كه هنوز پى دى اف نداره ها!

master
2014/01/10, 01:52
به کسایی که تایپش می کنن بگو حداقل این چند تا نکته اولیه رو رعایت کنن: 1- جایی که لازم نیست سه نقطه نزارن 2-وقتی داره دیالوگی بیان میشه تو یه سطر جداگانه باید باشه. نه اینکه با بدنه ی متن اصلی غاتی شه.
یکی از دوستان اون اول یه نقدی کرد یه جاهاییش خیلی خوب بود. بیشتر توصیفات ظاهری هستند. درسته که توصیفات مربوط به حواس پنج گانه هست، ولی وقتی زیباتر میشه که با احساس و اتمسفر درونی شخصیت پیوند می خوره.
نمی دونم وقتی می نویسید باز نویسی هم می کنید یا نه؟ یعنی بعد از اینکه نوشتید دوباره می خونید یا نه؟

Warrior
2014/01/20, 20:11
خوب بود، اما در مورد انتقاد، سینا(snap) انگار همه اش رو کرده((200))

من فقط یک چیز میگم میرم، خوب داستا یکم سر راسته، یعنی خیلی سر راسته.((218))بهتر رو توصیفات و اتفاقاتی که میفته بیشتر کار کنی و بنویسی، به نظر این پنج فصل(بخش بگم بهتره) همش پرش بوده، اصلا دقیقا مشخص نبود چی به چی هست.

کاشکی توصیف ها و ایده هات رو افزایش می دادی مثلا اون بخشی که پدربزگش داشت حرف می زد می تونستی چیز های بیشتری درباره خون آشام ها توضیح بدی و ....
بازم میگم اون متنی که سینا تو صفحه ی اول گفت رو بخون، تقریبا بیشتر ضعف های داستانت رو گفت، و بله می دونم تازه کاری ولی خوب بلاخره هر کسی باید از یک جایی شروع کنه دیگه.((6)) اوخی... انگار زیاد حرف زدم فعلا بای و یادت باشه ما همیشه منتظر ادامه داستان هستیم.((92))((215))


موفق باشی.((48))


پ.ن:این انتقاد ها رو هم به دوستان(افراد مجهولی که ذکر کردی یا به عبارت دیگه اشخاص X)نشون بده شاید جواب داد.((200))