PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گفت و گو با خدا...



khas
2013/12/17, 10:44
در خواب دیدم که با خدا گفت و گو می کنم.خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟گفتم آری وقت دارید؟
خدا خندید و گفت:وقت من بی نهایت است...
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم:چه چیز بشر هست که شما را سخت متعجب می سازد؟!
خدا پاسخ داد: کودکی شان...
اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند عجله دارند بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند.
اینکه آنها سلامت خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند..بنابراین نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده...
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و بعد به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند...
دست های خدا دستانم را گرفت،برای مدتی سکوت کردیم و بعد من دوباره پرسیدم:
بعنوان خالق و پدر می خواهی فرزندانت کدام درس های زندگی را بیاموزند؟
گفت:بیاموزند که درست نیست که خود را با دیگران مقایسه کنند،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخم های عمیقی در دل آن هایی که دوستشان داریم ایجاد کنیم،اما سال ها طول میکشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم...
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد...
بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند چگونه احساساتشان را نشان دهند...
بیاموزند که دونفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند...
بیاموزند که فقط کافی نیست که آنها دیگران را ببخشند بلکه انها باید خود را نیز ببخشند...
من با خضوع گفتم...
از شما بخاطر این گفت و گو متشکرم...آیا چیز دیگری هست که دوست دارید بندگانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت:
<<<<<<<<فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه...>>>>>>>>>>>>>