PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اوای گرگ ها



سایلاس
2013/11/20, 18:55
4494
فصل اول




مواد مخدر ، مشروب و دختر های خوشگل ! این ها زندگی منو شامل می شوند ! .



من دارن اسمیت هستم 18 ساله با موهای قرمز و اندکی بدن هیکی و چهره که توجه هر دختری رو جذب خود می کنه !



ایتالیا – ونیز



من اینجام در این شهر باستانی و باشکوه اینجا منو به خود جذب می کنه شهری که هم باستانی هست و هم مدرن . من در خیابان ها چرخ می زدم که مردی بی روح به من یک پوستر داد . یک پوستر با علامت مار و زیر ان نوشته بود



بار خون اشام ها !



عالیه !



ساعت 11 بود و ما وارد خونه قدیمی ولی مجلل شدیم و عشق حال هورا !



مشروب ها پیک و پیک بالا می رفتم و صدای موزیک منو دیوانه می کرد و بدن دختر که با ریتم بالا و پایین می شود این زندگی اما اتفاق افتاد که این حال خوب رو خراب کرد اتفاقی که منو درگیر ماجرای پر از خون انداخت و منو از درون نابود کرد !



مردی اشرافی از بالکان بیرون امد ! . مرد چهره داشت که ادم رو یاد مدل ها می انداخت اما چهره بی روح ای داشت و با صدای بی روح ولی زیبا خود گفت :




خانوم ها و اقایان وقت اش خون اشام ها از تابوت ها خود بلند شود ، اما این بار خون اشام ها هست نه انسان ها پس کشت و کشتار رو شروع کنید !



و سگ های جهنمی ازاد شدن !



دختری منو گرفت ، دختر مو بلوندی بود و چهره زیبا داشت اگه الان در حال مرگ نبودم و اگه اوای مرگ شنیده نمی شود تور اش می کردم !



دختره گفت : هوم چه پسره جذابی ! خوشمزه است !



چشم های اس گشاد شدن و دندان های نیش اش بیرون زد و گلوی منو گزید و زندگی من تمام شد !



من مردم ! .



اما در حال مرگ بودم که یک چیزی از درون من گفت : الان وقت این حرف ها نیست احمق منو ازادم کن الان می میریم !
گقتم : تو چی هستی ؟





گفت : فقط منو ازادم کن گرگ کوچولو !




و بوم بدنم دچار تعقیر شد ! و دونه به دونه استخون های بدنم شکست ! . چشم های ابی من تبدیل به زرد شد ، نیش های بلند زد بیرون بعد ستون فقرات ام شکست و افتادم زمین از دست های من چنگال زد بیرون و پشم سیاه همه جای بدنم رو گرفت و ماه منو صدا کرد !
4495





اوووووو !
4496





گرگ سیاه بعد از زوزه کشیدن خون اشام ها رو گاز می گرفت و می کشت ! . اون دو برابر گرگ های معمولی بود و با سرعت خون شام تیکه تیکه می کرد خون اشامی اون گرفت اما اون با یک تکان خون اشام بالا پرت کرد و اون پاره پاره کرد ! .



همون مرد و با سه نفر که ردای سیاه پوشیدن امد ن ، گرگ به اون ها غرید اما ان ها نه ترسیدن !
4497





و مرد گفت :



چه جالب یک گرگینه جوان امروز ما چی داریم اینجا ! رنی عزیز می تونی اون بی هوش کنی !



دختر مو زرد لبخندی زد و گفت : چشم نیکلاوس ، الان وفت خواب هاپو کوچولو !




درد تمام وجودم رو گرفت انگار منو در مواد مذاب غرق کردن احساس کردم که دوباره انسان شدم و بعد

وقتی که به هوش امدم خودم را در یک زندان دیدم . فقط یک شلوارک داشم و دست ها و پاهایم بر دیوار بسته شده بود و از همه بدتر احساس تشنگی خاص انگار موجودی وحشی درون من بالا می امد .
در این زمان بود که در باز شد و ان سه نفر امدن تو ! .
مرد گفت : اسم من کلاوس مارسلس هست ، اسمت تو چیه ! ؟
دارن اسمیت لطفا ازادم کن ! من خیلی تشنه ام ! .

Dragon
2013/11/20, 19:48
باید کتاب باحالی باشه. این کتابو قرار فصل به فصل ترجمه کنین یا ترجمه شده ؟ بعد اسم خون اشامه که کلاوس ربطی به ومپایر دایرس نداره که ؟

argotlam
2013/11/20, 20:06
این رو خودت داری می نویسی دیگه نه؟
به نظرم اگه این قدر سریع از یک مطلب نگذری و بهتر وکامل تر توصیفش کنی متن بهتری در می آد، وقتی این رو می خونی هیچ تصوری تو ذهنت شکل نمی گیره، تا می خوای یک چیز رو درک کنی از اون گذشته، انگار نویسنده عجله داشته تا از این قسمت هاش رد بشه و به قسمتی که می خواد برسه.
من فقط نظرم رو گفتم، چون به نظر داستان جالبیه و با نگارش خوب بهترم می شه.

Saeed
2013/11/20, 20:49
قشنگه کامل ترش کن فکر قشنگی کردی که داری از شخصیت های کتابای دیگه استفاده می کنی به نظرم اگه از کتابای بیشتری استفاده کنی بهتره

majidking
2013/11/20, 21:47
داستان خوبی بود. توصیفاتت کلی بود ولی در بعضی جاها خوب توصیف کرده بودی.
و اینکه غلط نگارشی هم تو متن زیاد بود تا این حد ک نمیشد فهمید چی نوشتی، ولی در کل خوب بود. ما از نوشتن داستان استقبال می کنیم، شجاعت داشتی که افکارتو توی قلمت آوردی و این داستانو نوشتی و برای نظر دادن گذاشتیش.
منتظر فصل های بعدی یا قسمت های بعدیش هستم.

سایلاس
2013/11/21, 11:51
دراگون عزیز این خودم نوشته ام و نه فقط اسم ها کاملا اتفاقی بوده و هیچ چیزی به خاطرات خون اشام نداره !
در کل این فصل یک مقدمه ای برای فصل بعد بود
ابن فصل ها خاطرات دارن اسمیت هستن پسری که خودش رو در دنیا فانی کرده و حال گرفتار موجودات سوپرنچرال شده ( منظورم سریال سوپرنچرال نیست ها ! ) حالا اون تبدیل به دورگه شده در واقع دوم این دورگه تاریخ
فصل دوم بعد از بازنگری و اشکال زدایی قرار خواهد گرفت

سایلاس
2013/11/23, 19:52
فصل دوم
موش خون اشام ازمایشگاهی !

دکتر مایکل توماس ویزلی وارد بخش شد . بخش 2012345 از سال 2009 تا الان که سال 4000 هست بر روی موجودات سوپرنچرال فعالیت داشت ، اما دولت جهانی ( سازمان ملل ) بیشتر بر روی یک گونه خاص تمرکز کرده بودن ، گونه ای با زندگی جاودان و توانایی های خیره کننده ، شبح های شب ! .

خون اشام ها ! .

دولت به دانشمندان پول داده بود تا راز جاویدان بودن این موجودات تحقیق کنند اما دلیلی دیگری داشت دلیل که دانشمند گونه دوستی مثل دکتر مایکل ازش بسیار متنفر بود که این موجودات را برده خود سازند و این موجودات جای سرباز ها پیاده وارد میدان ها شوند .

بخش خون اشام های فوق خطرناک

دور تا دور این بخش خون اشام ها در قفس های شیشه ای در الکل بیهوش شده بودن . پایین هر یک یک شماره بود اما سوژه مورد علاقه دکتر اخر بخش قرار داشت .

پسر مو قرمز ای بیهوش در قفس اسیر شده بود زیر اش نوشته بود :

شماره 12345328483749

دارن رون اسمیت

تولد : 16 جون سال 1994

نژاد : دورگه

تاریخ اسیر شده : 24 اپریل سال 2014

توجه : فوق خطرناک هیچ وقت از قفس خارج نشود ! .

دکتر گفت : خوب اقای اسمیت امروز چیزی نمی گی که من تو کتاب ام بنویسم ؟

ناگهان چشم پسر باز شد . چشم های زرد که مانند مار بود به دکتر نگاه کرد .

دکتر از ترس افتاد و به اون چشم های که بی رحمی تمام در ان موج می زد نگاه کرد . ناگهان تمام زندگی اش جلو قدم زد در میان اتش در قفس پسر تعقیر شکل داد موجودی اسکلتی شکل در اتش می سوخت درست مثل فیلم روح سوار اما این یکی فرق داشت .

اون صورت اسکلت ای داشت که دورش اتش گرفته بود مو های قرمز کوتاه پسر ناگهان بلند شده بود و تا کمر اش رسیده بود چشم های تهی داشت که اتش جهنم در ان موج می زد و بدن پسر دو بال سیاه مثل خفاش بیرون زده بود . ناخون های او بلند شده بود و دم سیاهی مانند گربه داشت .

هیولا غرید و شیشه رو شکست و بیرون امد . شیشه ها به اطراف پخش شد و بوق هشدار به صدا در امد ، سرباز ها ریختن و به هیولا شلیک کردن اما اون هیجی اش نشود .

هیولا گفت : شما گناه کردین روح شما الوده به گناه هست . من محافظ پادشاه خون اشام ها ورجیل هستم . به نام پادشاه نیکلاوس با مرگ تعظیم کنید ! .

شمشیر ای پدیدار شد شمشیری که مثل کاتانا ها قدیم بود تیقه اش سیاه بود و رون ان علامت اژدها هک شده بود بر روی ان نوشته بود :

یاماتو

حمام خون به راه افتاد ! .

دارن بعد از کشتار دوباره خودش شد . او از میان خرابه ها خودش را به میز کنترل رساند و دکمه ازاد سا زی فشار داد هزاران تا خون اشام از دستگاه ها بیرون امدن .

الان زمان انتقام رسیده بود . نسل بشر برای این توهین نابود خواهند شد .



سال 2012 24 جون

من بیرون کاخ نشسته بودم و دور دست نگاه می کردم ! . انگار همین دیروز بود ، سه سال پیش من یک انسان ازاد از هم چی بودم ! . از خونه فرار کرده ام و با قاچاق به ایتالیا امدم تا زندگی خوبی به دور از کتک های بابا و دور از گریه های مامان داشته باشم اما رویا های من خراب شد من توسط خون اشام ها دورگه شدم گویا نسل های قبل من گرگینه بودن باور تون می شه ! ؟

ورجیل از درون من گفت : این قدر خودت ناراحت نکن دان کاری که شده ! .

ورجیل گرگی بود که درون من زندگی می کرد وقتی ماه کامل می شود حضور اش احساس می کردم اما من یاد گرفتم که چطور گرگ درون ام کنترل کنم از قدرت دورگه بودن دیگه ! .

گفتم : حالا چی کار کنم ورجیل ؟ الان من اسیر کلاوس شدم اون هر کاری که دوست داره با من می کنه من نمی خوام قاتل باشم اما این عطش این قدرت ! .

اشک های من جاری شده ان بعد مانند گرگ بر اسمان زوزه کشیدم ! زوزه ای که سر تا سر ونیز رو طی کرد و ان را لرزاند ! .

هوی هاپو برو یک جا دیگه وق وق کن مردم الان خواب اند ! .

گفتم : برو رد کارت مری وگرنه له ات می کنم ! .

مری گفت : وای ترسیدم ، هاپو می خوات منو گاز به گیره به بینم امپول هاری ات زدی لاکوود کوچولو ( اشاره به تایلر لاکوود در خاطرات خون اشام ) ! .

مری همون خون اشام بود که من رو تبدیل کرد البته می خواست کارم بسازه که ورجیل من رو نجات داد از این دختره متنفرم متنفر ! .

لبخند زدم و گفتم : کارت تموم مالکیسون ( فامیلی مری ) ! .

زمان وایساد ، حتی ابر ها در دل شب حرکت نمی کردن ماه به طرز خطرناکی کامل شد و درخشید و در ان هیولا وایساده بود ! فرشته مرگ لبخند مرگ بر لب داشت و مری نگاه می کرد ! .

مری فریاد زد : چی کار می کنی دارن ؟ من یکی از دستیار های نزدیک کلاوس هستم ...... من ! .

گفتم : خفه شو مری ! دیگه کافیه ! من یک گرگینه ام ! ما اسیر خواسته های خون اشام ها نیستیم ! حالا من دورگه ام ، من پادشاه گرگ ها هستم ! . من هیولا و سرور حقیقی شب هستم ، نه نیک کلاوس ! .

اژدها سیاه نشان قدرت من ظاهر شد ، شمشیر من دود سیاه گرفت و دور من چرخید ابر ها جرقه زدن و سر اسکلتی من با اتش درخشید .

زوزه بکش یاماتو !



مری تبدیل به خاک شد ، عالیه حالا سرور حقیقی شب زاده شده .

باران گرفت و من به راه افتادم امریکا خانه گرگ ها من امدم ! .



امازون من اینجا هستم ، خانه گرگینه ها ! .

قبیله اصلی اسمیت اینجا هستن ! . کسانی که اصل خود حفظ کردن برادر های خونی من ! .

در جنگل قدم می زدم ، باران می بارید و بارانی سیاه و خون الود من می شست ! .

ناگهان تیری به من شلیک شد و من تیر گرفتم . مردمک چشم های من گشاد شد چشم های زرد من حالا قرمزی خاصی قاطی اش شده بود . تیر پرتاب کردم و به صاحب اش خورد .

به زبان محلی گرگ ها گفتم : ( منظور همان صدا گرگ ها است )

بچه ها منو نا امید کردید این یکی خیلی قدیمی شده ! .

چند نفر از بوته ها بیرون امدن و به من نگاه کردن مثل هر قبیله جنگلی دیگه بودن هم دختر و هم پسر لخت مادر زاد بودن ای ، خوش به حال بعضی از اسمیت ها که فرار کرده بودن و دنیا مدرن امدن ! .

پسر که بزرگ تر از همه بود گفت :

تو چی هستی ؟ بو گرگینه ها می دی اما بوی خون اشام ها هم قاطی اش هست ! .

گفتم : اول جی نه مگه من حیون ام ! دوم اسم من دارن اسمیت هست من یک دورگه ام !

پسر هاج واج موند گفت : یک دورگه ؟ مگه میشه ! ..... .

خندیدم و گفتم : به دنیا دیونه من خوش امدی بچه !



زمان حال سال 4000

من در خرابه ها نشسته بودم ! . خاطرات لعنتی دست از سر من ور نمی دارن ! .

ورجیل گفت : به خاطر خودت هست احمق جون زدی هزار انسان ناکار کردی حالا عذاب وجدان داری !

گفتم : من ؟ عذاب وجدان ؟ یا ریش گرگ مقدس !

ورجیل گفت : خل شدی دارن خودت باورش نداری ! بهت هشدار دادم طرف شر نرو اما گوش نکردی مگه نمی خواستی انسان باشی مگه دنبال دارو نه بودی تا فقط گرگینه باشی ! حالا چی قاتل شدی و زدی عشق زندگی ات کشتی !

تموم اش کن ورجیل – تموم اش کن انسان ها من که منجی شون بودم اسیر کردن حتی کلاوس کشتن کسی که من راضی اش کرده بودم که جلوی لشکر شیاطین به گیره !

حالا زمان انتقام خون های که ریخته شده است من همه شون نابود می کنم و نجات جدید پا گزاری می کنم من این زمین نابود خواهم کرد ! .



فکر کنم من باید جلو تو به گیرم دارن ! .

برادر من رون رو به روی من وایساده بود ! . او شبیه من بود همون مو قرمز همان جای زخم ولی لباس های ما فرق داشت لباس اون قرمز بود ولی مال من سیاه !

رون گفت : چه هیولا شدی دارن مگه خدایان به تو هشدار ندادن که خون جاویدان نه خوری ؟ اما تو چی کار کردی زئوس را کشتی حتی عشق خودت رو ازتیمس ! حالا راضی شدی ؟ نه ؟ حالا می خوای جی کار کنی ؟

گفتم : خفه شو رون تو کوته فکری کار این جهان تموم شده خدایان به ما پشت کردن ! ولی دیگه تموم شده حالا من خدا هستم ! من اون کسی هستم که بر تخت پادشاه اذرخش تکیه خواهد زد !

اجازه این کار بهت نمی دم !



بر خورد دو شمشیر جرقه زد و اتش جنگ شعله کشید ! .



سال 2013

بخش خاطرات رون اسمیت

پدرم دوباره مست کرده بود و شروع به کتک زد مامان کرد ما فقط 12 سال داشتیم و از ترس هم دیگه رو بقل کرده بودیم ! . برادر من دارن قریاد زد : اون رو نزن اشقال عوضی ! .

گفتم : دارن نه ! .

دارن دست اش رو مشت کرد و به طرف پدر حمله ور شد . پدرم کتک اش زد و گفت :

گم شو موش هار کوچک ! الان حالی ات می کنم ....

چاقو ور داشت و زخمی به چشم دارن زد ! .



دارن بیرون نشسته بود و از روی کنده زیر بارون بی صدا گریه می کرد . چشم اش سالم بود اما زخمی بر جا گذاشته بود ! . پدر که حالش خوب شده بود سعی کرد با اون اشتی کنه ! اما دارن فریاد زده بود :

از تو متنفرم ! .



از اون اتفاق هشت سال گذشته بود . من درس خوندم اما دارن ترک تحصیل کرد و از خونه فرار کرد . بعد ها فهمیدم که رفته تو کار خلاف و مواد مخدر مصرف می کنه ! .

حالا من ازدواج کرده بودم و کار خودم داشتم ! . با زن ام در سیاتل اقامت داشتم و زندگی خوبی داشتم . یک شب که به خانه رقتم صدای من رو صدا زد :

رون !

برادر خودم بود ! ولی عجیب بود اون مثل قدیم ها بود همون سن ، همون مو ، همون لباس ها

برادرم گفت : سلام داداش کوچولو سر حال به نظر میای ! .

FATAN
2013/11/28, 17:57
ام نمیشه به صورت pdf بهمون بدی؟! و یه ویرایش هم بکنش بی زحمت.. من فقط مقدمه ت رو خوندم خیلی قشنگ بود

spook
2013/11/28, 18:09
این فن فیکشن ومپایر دایریز نیست؟؟به خاطر کلاوس میگم؟

سایلاس
2013/11/28, 19:59
خیر . این داستان ربطی به کلاوس نداره ! .
در مورد pdf دست من نیست ! . این داستان واگذار شده به یکی دیگه و اون بقیه اش مینویسه و هم چنین بعضی از فصل ها رو من می نویسم .
دلیل این است که من دارم کتاب جدیدی می نویسم که به زودی در اینجا قرار می دم .

lors
2013/11/28, 20:31
داستان خوبیه ولی ازچندتا کتاب دیگه هم توش هست یه جورایی بعضی ازجاهاش تکراریه

Ajam
2013/12/03, 18:16
خيلي قشنگه ولي خيلي كلي نوشتي اگه توصيفات و جزئياتشو بيشتر كني خيلي قشنگ تر مي شه

Ajam
2013/12/07, 14:02
ديگه فصل نمي دين؟؟؟
اكه فصل ميزارين كي به كي؟

Ajam
2013/12/08, 20:44
خيلي ممنون از توجه!!!!
يكي جواب ما رو بده!