PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تجربه ی مرگ موقت (کاترین ویورلی)



sadra
2012/08/21, 15:51
کاترین ویورلی از شهر کانبرا در استرالیا تجربه ای را که طی عمل جراحی آزموده برایمان ارسال کرده است. این تجربه به اواخر سال های 1960 بر میگردد که طی آن روح کاترین به بهشت رفته بود این سفر به بعد بالاتری بود که کاترین به این ترتیب از آن یاد میکند:
وقتی در بیمارستان بستری شدم میدانستم که بیماریم وخیم تر از ان است که پزشکان میگفتند. دو انترن مشغول آماده کردن من برای جراحی بودند و همانطور که برای بعد از عمل برنامه میچیدند با هم صحبت میکردند، فکر میکردم که چقدر جوانی خوب است و چقدر انسان راحت میتواند به آینده فکر کند و نقشه بکشد. در آن زمان چهل و نه ساله بودم و بسیار بیمار. احساس میکردم به پایان زندگی ام نزدیک میشوم.
کاترین به یاد می آورد که از او خواستند تا شمارش معکوس کند که ناگهان دچار سرگیجه شد.
صدایی مثل ترک خوردن میشنیدم، صدایی مثل مچاله کردن کاغذی ضخیم. سپس به نظرم آمد که همانند بادکنکی در انتهای یک نخ در هوا شناورم. واقعا این بهترین تشبیهی است که میتواند آن احساس را تفهیم کند. دقیقا مثل یک بادکنک درخشان بودم که توسط طنابی نقره ای به بدنم متصل بودم. بدنم را در پایین میدیدم و آن دو انترن جوان هنوز درباره ی برنامه های شبشان با هم صحبت میکردند. سپس جراح را دیدم، دکتر گلاسر از انتهای راهرو می آمد و آخرین پک را به سیگارش زد و آن را در زیر سیگاری ای که پر از شن های سفید بود خاموش کرد. او در کنار من ایستاد و نگاهی به من انداخت. سپس دوباره مرا با دقت نگاه کرد و به نظر خیلی عصبانی می آمد. سر آن دو انترن فریادی کشید و طوری به آنها ناسزا گفت که گویی آن دو، پسرهای کوچک و شیطانی بودند. با صدای داد و فریاد او پرستاران دوان دوان وارد شدند و بدن مرا روی چرخ به سمت اتاق عمل بردند.
آه نه! پیش خود فکر کردم باید اتفاقی افتاده باشد و به همین دلیل است که من این بالا شناورم. باید در حال مرگ باشم.
کاترین میگوید که در آن لحظه بیاد شوهر و دو دخترش وندی و تری افتاد.
احساس غم داشتم، نه برای خودم بلکه برای آنها.
کاترین از فاصله ای دور صدای دکترش را میشنید که سر بقیه کارکنان داد میزد اما میل نداشت به اتاق عمل برود و بفهمد آنجا چه خبر است.
هیچ گونه ناراحتی یا دردی نداشتم. به نحوی حس میکردم که با تمام آن درد و رنج دیگر کاری ندارم. نمیتوان گفت که آنچه سرم می آمد برایم بی تفاوت بود ولی نسبت به هر آنچه بر سر بدن فیزیکی ام می آمد بی تفاوت بودم.
سپس کاترین صدای نواختن ناقوس هایی را شنید. شبیه آنچه معمولا موقع تشییع جنازه به گوش میخورد. آن موقع فکر کرد که بله، او واقعا مرده است. ناگهان صدایی عمیق شنید: نه هنوز...
احساس کردم که بالاتر و بالاتر کشیده میشوم و همانند تیری در آسمان رها شدم.
اینک کاترین میدانست که دیگر درخشان نیست بلکه به نظرش رسید که دوباره همان بدن فیزیکی همیشگی اش را داراست. در مقابل او چندین موجود نورانی دیگر در لباس هایی درخشان ایستاده بودند.
به نظرم می آمد که موجودات با نور درونی میدرخشند. از دید من آنها همانطور بودند که همیشه فرشتگان را تصور میکردم فقط فاقد بال بودند.
کاترین برای لحظه ای به سکوتی عمیق فرو رفت و گفت: پس من مرده ام؟ مگر نه؟ یکی از آن موجودات آسمانی با صدایی مهربان و موسیقی وار جواب داد: عزیزم تو میتوانی مدتی نزد ما باشی ولی بعد باید برگردی.
کاترین به خاطر می آورد که در آن تجربه آسمانی دشت هایی سبز و درخشان و جویبار ها و نهر هایی را دیده بود.
به یاد دارم که تعجب کرده بودم که بهشت چقدر زیباست و درست در همان لحظه به طور منطقی فکری به سرم خطور کرد که اگر در بهشت هستم پس باید پدر و مادرم را ملاقات کنم. در یک چشم به هم زدن پدر و مادرم در کنارم بودند و هر سه ما از شوق پیوند دوباره گریستیم. هیچ کدام از آنها به پیری زمانی که فوت کرده بودند، نبودند. آنها دقیقا همان ظاهری را داشتند که از زمان کودکی یا بلوغم به خاطر داشتم.
برای کاترین مثل آن بود که ساعت ها یا حتی روزها با آنها در آنجا بوده است. سپس فرشته نزد او آمد و اطلاع داد که وقت آن رسیده است که او مراجعت کند.
به محض این که آن فرشته این را گفت، دوباره در کنار سقف اتاقم در بیمارستان شناور بودم. پدر روحانی گالوین آخرین دعا ها را بالای سرم میخواند و از این صحنه بسیار شوکه شدم. شوهرم و دختر هایم میگریستند و خواهرم دانا نیز آنجا بود. پرستاری سمت چپ تختم ایستاده بود و نبضم را میگرفت.
دوباره کاترین همان صدای عمیق را شنید که به او گفت: هنوز زمان تو فرا نرسیده است.
دوباره همان صدای ترک خوردن عجیب را شنیدم و اطرافم مثل خون قرمز شد و دوباره متوجه شدم که به بدنم بازگشته ام.
کاترین از درد بیماری و جراحی ناله میکرد و وقتی چشمانش را باز کرد همه به او لبخند زدند. کشیش گالوین گفت: درود به حضرت مریم و تمام مقدسات، کیتی نزد ما برگشت. و از پرستار خواست که دکتر گلاسر را برای معاینه خبر کند.
کاترین به محض اینکه قدرت تکلم پیدا کرد، ماجرای سفرش به آسمان و ملاقات با پدر و مادرش را برای همه تعریف کرد.
کاترین دریافت که چرا هیچ کس از داستان او تعجب نکرده بود: بعد از جراحی، دکتر گلاسر فقط چند ساعت امید به زندگیم داشت.
شوهرم کشیش گالوین را خبر کرده بود که دعا های احتضار را برایم بخواند زیرا امکان زنده ماندنم اصلا وجود نداشت.
مطمئنم که این تجربه و این سفر آسمانی واقعیت داشته است و مطمئنم خانواده ام مرا باور دارند.

Mr.Sohrab
2012/08/21, 16:01
عزیز جان یه سوال فنی :

منبعی برای این مسئله ذکر شده ؟
راستش من تو کتاب های دینی مسلمان ها هم خیلی از این چیزا دیدم . هر چند منکرش نیستم ولی خب بالاخره کمی ابهام داره !!

البته قبلش بگم که من به متافیزیک و ماروا کاملا اعتقاد دارم و خیلی دوست دارم تا علمی برسی بشه ولی حیف که تو کشورمون به دلایل محدودیت های دینی خیلی تو این مسئله نمیشه مانور داد .