PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایتی تکان دهنده....



Fateme
2013/11/01, 08:38
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید............

argotlam
2013/11/01, 16:55
خیلی خیلی قشنگ و تاثیرگذار بود((227)) خیلی مرسی.

Paneer
2013/11/01, 18:08
اخی من می خوام گریه بکنم بکنم بکنم تا سیل سایتو برداره

اما قول دادم دیگه از این کارا نکنم ((84))((84))((84))((84))((84))((84))((84))((84))(( 84))((84))((84))((84))((84))((84))((84))((84))((84 ))

lors
2013/11/01, 18:11
خیلی زیبا((227))((227))((227))