PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مرگ



sadra
2012/08/21, 15:46
مرگ


چه لغت بیمناک و شورانگیزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می*دهد، خنده را از لب می*زداید شادمانی را از دل می*برد تیرگی و افسردگی آورده، هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.
زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می*میرند: سنگها گیاه*ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می*شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می*گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی*پایان دنبال می*کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می*گیرد: خورشید پرتو افشانی می*کند نسیم می*وزد گلها هوا را خوشبو می*گردانند پرندگان نغمه سرایی می*کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می*آیند.
آسمان لبخند می*زند زمین می*پروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می*کنند... .


مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می*کند: نه توانگر می*شناسد نه گدا نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می*خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد* گری خود دست می*کشند ، بی*گناهان شکنجه نمی*شوند، نه ستمگر هست نه ستمدیده، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده*اند. چه خواب آرام و گوارایی، روی بامداد را نمی*بینند، داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی*شنوند. بهترین پناهی است برای دردها، غم*ها، رنج ها و بیدادگری های زندگانی، آتش شرربار هوی و هوس خاموش می*شود، همه این جنگ و جدال کشتار*ها و زندگی ها، کشمکش*ها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می*گیرد.



اگر مرگ نبود همه آرزویش را می*کردند فریاد های نااُمیدی به آسمان بلند می*شد به طبیعت نفرین می*فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی*شد چقدر تلخ و ترسناک بود.
هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر می*گردد، اوست که چاره می*بخشد، اوست که اندام خمیده، سیمای پرچین، تن رنجور را در خوابگاه آسایش می*نهد.



ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر*می*داری. سیه روز، تیره بخت وسرگردان را سر و سامان می*دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می*باشی، دیده سرشک بار را خشک می*گردانی. تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می*کند و می*خواباند.

تو زندگانی تلخ، زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب می*کند تو هستی که به دون پروری، فرومایگی، خودپسندی، چشم**تنگی و آز آدمیزاد خندیده، پرده به روی کارهای ناشایسته او می*گسترانی.کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته!



چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می*زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می*پندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می*کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل*های پژمرده می*باشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می*کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می*رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری...





نشسته بودم و به زندگی سراسر ادبار خودم فکر میکردم که ناگهان فرشته مرگ بدون مقدمه از در وارد شد .گفتم فرشته مرگ ،اما اصلا قیافه و طرز ظاهر شدنش با آن چیزی که در کتابها خوانده بودم از زمین تا آسمان فرق میکرد .فرشته –بهتر است از بکار بردن کلمه عزراییل خودداری کنم –کت و شلوار شیکی پوشیده و کراوات زده بود .ساعت بزرگی به مچ دستش بسته و دفتر قطوری زیر بغل زده بود .من که طبق یک الهام درونی او را شناخته بودم بدون مقدمه گفتم :عجب ساعت قشنگی ! آشکارا از طرز برخورد من دستپاچه شد و با کمرویی گفت : متشکرم –اضافه کرد –چشماتون قشنگ میبینه !


گفتم : میشه ساعتتون رو ببینم ؟
گفت :(( البته .))ساعت را از دستش باز کرد و به دستم داد .ساعت صفحه بزرگی داشت با بیست و چهار عدد عقربه که هر کدام وقت قسمتی از دنیا را نشان میداد .فرشته تو ضیح داد : ((اینا هر کدوم وقت مردن آدم توی یک نقطه دنیا رو نشون میدن .هر وقت موقع مردن کسی باشه ،ساعت اون منطقه شروع به زنگ زدن میکنه ...))
پرسیدم : حالا اگه چند نفر با هم موقع مردنشون برسه چی میشه؟
فرشته کمی پس کله اش را با دست خاراند و گفت : ((اون موقع کمی کار من سخت میشه .اما تا به حال سعی کردم کارمو درست انجام بدم .کسی هم شکایتی نداشته !))
بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد ساعت را از دست من گرفت و به مچ دستش بست و گفت : ((رفیق ! وقت رفتنه ! )).


پرسیدم : کجا ؟ -و اضافه کردم –حالا یه کم صبر کن .من که یه جون بیشتر ندارم .در ضمن نمیدونم که ممکنه بهشت برم یا جهنم .راستی شما خبری از اونورا نداری؟
فرشته کمی تردید کرد بعد آهی کشید و گفت : (( هر چند در حیطه و ظایف من نیست ....اما )) دفتر قطور زیر بغلش را باز کرد و گفت :((شما 35 تا قبض جریمه پرداخت نشده دارین...))اعتراض کردم :(( اما من که اصلا ماشین ندارم ! در ثانی فکر میکنم اینا به راهنمایی و رانندگی مر بوط میشه .)) .فرشته دستی به پیشانی اش کوبید و گفت :(( ببخشید! این پرونده یه اروپاییه آخه ایشون برعکس شما که مسلمون درست و حسابی نیستی ،یه مسیحی درست و حسابیه .اونجا هم چون کارشون طبق حساب و کتابه باید براشون دلیل بیاریم و گرنه به همین راحتی جونشون رو تسلیم نمیکنن .)) گفتم : (( اگه یکی نخواد جونشو بده چیکار میکنید؟ )) گفت : (( خوب ... برای خودش سخت میشه .اونوقت مجبور میشم جونشو به اقساط بگیرم ! یعنی اول از پا شروع میکنم . بعد هر بار یه تیکه از جونشو میگیرم تا دم آخر که خودش راضی میشه .)) با ترس پرسیدم : (( درد داره؟ )) لبخندی زد و گفت : (( نه ! عین آمپول زدن میمونه .منتها اینبار بر عکسه ! )) .معلوم بود تا به حال با موردی مثل من روبرو نشده است .با بی حوصلگی اضافه کرد : (( یا اینکه اگر مورد–مثل تو – زیادی پررویی کرد از داس مخصوصم استفاده کنم .



زیادی وقتم رو گرفتی .دراز شو ببینم. میخوام جونت رو بگیرم .)) پرسیدم :(( حالا سر پایی چه اشکالی داره ؟ )) گفت : (( آخه اون موقع ممکنه بعد ازینکه جونتو گرفتم با سر بخوری زمین .انوقت روز قیامت با سر شکسته چه جور میخوای در دادگاه عدل الهی ظاهر بشی؟ )) دیدم راست میگوید .دراز کشیدم و به تمام کارهایی که کرده یا نکرده بودم فکر کردم .افسوس چقدر زود دیر میشه؟! میخواستم رمان نویس یا خلبان یا شاعر یا سپور یا .......خیلی چیزای دیگه بشم اما آخرش هیچی نشدم .فرشته از جیب کتش پاندول کوچکی بیرون آورد و بالای سرم گرفت و گفت : (( آروم باش ! فقط به خواب فکر کن .)) آرام آرام داشتم به خواب میرفتم که یکدفعه ساعت فرشته شروع به زنگ زدن کرد و بیدار شدم .

فرشته با اوقات تلخی گفت :((ببین! اینقدر معطل کردی که وقت مردن اون آقای اروپایی رسید .باید برم ! )) اعتراض کردم : (( داداش مثل اینکه وقت من رسیده بود .اینجا هم پارتی بازی میکنین؟ )) فرشته گفت :(( معذرت میخوام ! این ارو پایی ها نمیدونی چقدر وقت شناسن .اگه دیر برم از دستم دلخور میشه و شکایتمو به سازمان ملل و یونیسف و یونسکو وشورای امنیت و..... میکنه .اونوقت باید هی برم و جواب پس بدم .)) پرسیدم : (( پس من چیکار کنم ؟ )) برگشت و گفت : (( فعلا زندگی کن تا ببینیم چی میشه .هر وقت خواستم اضافه کاری کنم میام سراغت .جونتو همین جور دست نخورده نگه دار تا بیام .ندیش دست شیطون ؟! قربانت !))

با دست بوسه ای برایم فرستاد و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد !..............


چهره مرگ ؟!!

هميشه مرگ را به ما پايان معرفي کردند. يه پايان درد آلود.
اما واقعاً مرگ چيه؟!
مرگ ، نقطه ُمقابل زندگی ِ
اما شايد هر دو يکی هستند. دو روي يک حقيقت واحد!....
نمیدونم چرا همیشه بد ترین چهره برای چیزایی که دیده نمیشن ترسیم میشه واقعاْ این چهره ترسناک مرگ ،شکل اونه یا شکل گناههای خودمون؟؟؟ چراکسانی که ایمانشون به خدا قویه و به رحمت اون ایمان کامل دارن،(نمیگم گناه نکردن،چون هر کسی به اندازه خودش گناه توی زندگیش میکنه.) مرگ رو راحت تر میپذیرن ولی کسانی که خودشونو بزرگترین گناه کارای عالم میدونن و از رحمت خدا نا اَمیدن همیشه در وحشت مرگ به سر میبرن به نظر من کسانی که چهره مرگ رو زشت میبینن خدا رو هم به همون اندازه ترسناک و زشت میدونن، چون مرگ بخشی از رحمت الهی ِ، پس اگر رحمت خدا اینقدر زشته خودش چطور میتونه زیبا باشه ؟؟؟

به نظر من این تفکرات فقط از یک جا نشاُت میگیره اونم: رعا یت نکردن حد تعادل ِ، تعادل در چی ؟؟؟؟ شاید به نظر بعضیها بی ربط به نظر برسه ولی واقعیت اینجاست که ما معمولاً در هیچ زمینه ای حد اعتدال یا همون حد وسط رو رعایت نمیکنیم . مثلاً یا انقدر به دنیا دلبستگی و وابستگی پیدا میکنیم که دل کندن ازش برامون غیر ممکن میشه و هر کس یا چیزی که بخواد اونا رو ازما بگیره تبدیلش میکنیم به یه هَیولای زشت، ویا آنقدر منفی گرا و افسرده میشیم که این همه زیبائی و نعمتهای خدا رو نمیبینیم و ازشون لذت نمیبریم و در نتیجه به پوچی رسیده و آرزوی مرگ میکنیم ،من از حرف قشنگ زدن بدم میاد این مسائل رو هم به این دلیل میگم که هر دو موردش رو خودم تجربه کردم وحتی با عرض تاُسف فراوان (قصد خود کشی هم داشتم) البته این مساُله مربوط به خیلی وقت پیشه، مال زمانی که هنوز به خدا اطمینان نداشتم، مثل خیلی های دیگه که هنوز بهش اطمینان ندارن،...... ولی وای به حال کسی که بخواد تو خواست خدا دخالت کنه و برنامه های دقیق و حساب شدهُ جناب آقای فرشتهُ مرگ رو به هم بریزه ............شاید فکر میکنه که با این کار از رنج دنیا خودشو خلاص کرده ویا اینکه این کار شهامته ویا با این کار بهش ثابت میکنم که چقدر دوستش دارم ویا حتی هر چی میشه بزار بشه از این وضع که بد تر نیست و خیلی تفکرات دیگه........

در این ضمینه فقط میتونم بگم که همیشه خدا رو شکر میکنم که این کارو نکردم .دلایلش مُفصله ولی به نظر من انسانی که خود کشی میکنه به هر دلیلی به جهنم نمیره (منظورم از جهنم همون جائیه که همیشه برامون ترسیم کردن) بلکه محکوم میشه همون رنجهایی رو که بخاطرشون خودشو کشته، چندین برابر بیشتردر همون محیط تحمل کنه، یعنی به عبارتی همون رنجها رو باید به صورت تکرار در همون مکانی که خود کشی کرده مجدداً تجربه کنه و در همون مکان هم محبوث میشه تا وقت حساب رسی(واقعاً سخته چون اینبار دیگه راهی برای نجات و رهایی وجود نداره) البته این نظر شخصی منه که بهش معتقدم ودر عین حال باور دیگرم هم اینه که بهشت و جهنم ِهر کسی رو افکارش میسازه و بهترین دادگاه عدل الهی خودمونیم چون اگر هم معترف نباشیم ولی میدونیم که چقدر گناهکاریم و چقدر مستحق مجازات .
در کل اگر سعی کنیم انسانهای متعادلی باشیم وهیچ چیز رو سخت نگیریم هم میتونینم از زندگیمون لذت ببریم و هم به وقتش مرگ رو با آغوش باز پذیرا باشیم.

زندگی زیباست ای زیبا پسند** زیبا اندیشان به زیبائی رسند** آنقدر زیباست این بی بازگشت** کز برایش میتوان از جان گذشت



چون تو فقط يه بار زندگي مي کني و فقط يه فرصت واسه انجام تمام کارهايي که دلت مي خواد انجام بدي داري بذار اونقدر شادي داشته باشي که زندگيتو شيرين کنه،اونقدر تجربه که قويت کنه،اونقدر غم که انسان نگهت داره و اونقدر اميد که شادت کنه.شادترين مردم لزوما بهترين چيزا رو ندارن،اونا فقط از چيزايي که سر راهشون مياد بهترين استفاده رو مي کنن،روشنترين آينده ها هميشه بر پايه: يه گذشته فراموش شده بنا ميشه،تو نميتوني تو زندگي پيشرفت کني مگه اينکه اجازه بدي خطاها و رنجهاي روحي گذشتت از ذهنت بره،وقتي به دنيا اومدي، گريه مي کردي و هر کسي که اطرافت بود مي خنديد،يه جوري زندگي کن که آخرش تو کسي باشي که ميخندي و هر کسي که اطرافته گريه کنه، سالها رو نشمُر......خاطره ها رو بشمُر... مقياس عمر تعداد نفسهايي نيست که فرو ميبريم،بلکه لحظه هاييست که نفسمونو بيرون ميديم.



پير خرد يک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل رفت و دو زانو نشست
َمستِ َمست
گفت ترا فرصت تعليم هست؟
گفت : هست

گفت که اي خسته ترين رهنورد
سوخته و ساختۀ گرم و سرد

بر رُخت از گردش ايام گرد
چيست برازنده ی بالاي مرد؟

گفت : درد

گفت چه بود اي همه دانندگي
راست ترين راستي زندگي؟

پير که اسرار خرد خوانده بود
سخت در انديشه فرو مانده بود

ناگهان از شاخه اي افتاد برگ
گفت : مرگ






علي (ع) مي فرمايد: (( من عاشق زندگي ام وبيزار از دنيا!!))

از ايشان پرسيدند: (( مگر بين زندگي ودنيا چه فرقي است؟))

فرمود: (( دنيا حركت بر بستر خور وخواب وخشم و شهوت است وزندگي؛نگريستن در چشم كودك يتيمي است كه از پس پرده ي شوق به انسان مي نگرد!))




راه ما، راه درازي نيست ، كوته جاده ايست
مركب ما مركب عمر است و اسبي باد پاست

ضربه ي تند نفس ها حلقه مي كوبد به در

با تو گويد: « كاين سراي كالبد ، مهمانسراست »

چند روز زندگي ، راهيست پر شيب و فراز

تلخ و شيرين، رنج و راحت ، زشت و زيبا بگذرد

روزگار پير ، صدها نسل را در خاك كرد

از هزاران خاندان بگذشت، و زما هم بگذرد

ما همه برگ درختانيم در گلزار عمر

بي خبر ازسيلي طوفان خشم بادها

سفره ي گسترده ي ايام چندي بيش نيست

ما همه بر خوان چندين روز ه مهمان هميم

تانفس داريم ما و بر سر خوان مهلتي است

يار هم، غمخوار هم، پيوند هم، جان هميم

آنچه شيرين مي كند ايام را، مهر است مهر

پا ميفشاريد هرگز بهر آزار كسي

بر گشاييد از ره مردم نوازي بيدرنگ

روز گاري گر گره بينيد در كار كسي

دل چو بي ياد خدا شد، نيست دل، گوريست سرد

اي عزيزان! اين شمار واپسين پند ست و بس

هر كجا باشيد، دل را با خدا داريدخوش

نورباران دل از ياد خداوند است و بس

من سبكبارم، غم بود و نبودم ، نيست، نيست

گر غمي دارم، غم امروز و فرداي شماست

دل ز مهر آفرينش كنده ام اي همدمان

گر دل ويرانه اي باشدمرا، جاي شماست

هان ، همين فرداست ، فردا، اينكه گوئيد اي فسوس

طبع نور افشان بابا، رنگ خاموشي گرفت

هان ، همين فرداست، فردا، آنكه بينند اي عجب

نام من از يادتان راه فراموشي گرفت

آه... آمد بر سرم پيك اجل با داس مرگ

نازنينان!عاقبت روز جدائيها رسيد

بسته شد راه گلويم، سينه سنگيني گرفت

آشنايان! روز مرگ آشنائيها رسيد.



آه...

سينه سنگين تر شد و پيك اجل با داس مرگ

پيش آمد ـــ

پيشتر ـــ

آمد جلو ـــ

نزديك شد

آه. . آه، آمد به چشمانم غبار مرگ ريخت

من نميبينم شما را ـــ

ديده ام تاريك شد.

(زنده يادمهدي سهيلي)



آري؛اين گونه است كه هر لحظه غنيمتي است!
مرگ تنها براي كساني زيباست كه؛ زيبا زندگي كرده اند! از زندگي نهراسيده اند!

شهامت زندگي كردن را داشته اند!كساني كه عشق ورزيده اند؛ دست افشانده اند؛

وزندگي راجشن گرفته اند! پس؛

هرلحظه را به گونه اي زندگي كن؛كه گويي واپسين لحظه است. وكسي چه مي داند؟

................... شايد آخرين لحظه باشد



هر نفس آواز عشق مي*رسد از چپ و راست

ما به فلك مي*رويم، عزم تماشا كه راست؟

ما به فلك بوده*ايم يار ملك بوده*ايم

باز همان*جا رويم جمله كه آن شهر ماست

خود زملك برتريم وز ملك افزون*تريم

زين دو چرا نگذريم؟! منزل ما كبرياست

گوهر پاك از كجا؟ عالم خاك از كجا!

بر چه فرود آمديت؟باز كنيد اين چه جاست؟

Mr.Sohrab
2012/08/21, 15:51
انصافا خیلی ادبی و زیبا بود ولی راستش را بخوای من همیشه سر این موضوع گیر بودم که چرا باید بمیریم و ایا اصلا ارزش داره که از لذت های دنیایی بهره نبریم ؟؟

می تونم بگم فقط مسلمون ها خسر الدنیا و الاخره هستن چون همه ادیان دیگه تو این دنیا هم حال و هولش را میکنن .((225))

vartan
2013/08/14, 14:10
سر همین دارم به پوچی میرسم
دور از جونتون پدربزرگم 90 سالشه و تقریبا داره از دست میره از پارکینسون
الان نگهداریش به عهده منه
چند روز پیش نشسته بودم نگاش میکردم.پیر و ناتوان
به خودم گفتم اگه قراره آخرش اینطوری شم پس همه این بدبختی کشیدنا بی ارزش و الکیه و اشتباه