PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ماردوش...



Fateme
2013/10/14, 04:13
واقعا جالبه....من یک چی حدود 6 ماه پیش این متنو نوشتم و نمیدونم چرا دائما فکر میکردم اینجا گذاشتمش....عجیب و جالبه....کلا حافظه ام از دست رف...((200))
ــــــــــــــــــ
فریدون برمیگشت ز البرز و مردم دلشاد از این پیروزی... فریدون می‏تاخت و پشت سر میگذاشت مردی را، که به غرور جوانی خویش غره شده بود و تباه کرده بود جوانی و دنیایش را... غروری که چشم هایش را بست به روی حقیقت ها... که هنوز جوان است و بی تجربه... نشاید که کشور را به دستان خام و مست قدرتش سپرد.. آری ندید و چاله ای کند ز راه پدرش هنگام زمان نیایشش و غره به خویش نفهمید که چاه کنده است سر راه خود و خوشبختی اش...

فریدون ترک گفته بود البرز را و قهقهه های شیطانی مرد ماردوش بود که بر دامنه البرز طنین انداز می‏شد و صدایش که همچون زمزمه ای مرگبار، لرزه بر وجود پر ابهت البرز می‏انداخت و به گوش باد می‏پیچید...

_:«هه...ای فریدون، مرا بند کشیده ای و به خیالت به تاریکی پایان بخشیدی؟؟ دستانم را بدینجا بند کرده ای و دیگر هیچ؟ فراموش کرده ای که کیستم؟؟ منم ضحاک ماردوش...
از افسون مارها نمیدانی... که اگر میدانستی این چنین آرام نبودی... مارهایی که از همان لحظه ی وجود، افسون کردند... رسم و راه تو و مردمات را عوض کردند... مارصفتشان کردند...

فریدون ندیدی که چه ساده و راحت، شاهدخت های سرزمینت را از کنیزکی کمتر کردم؟؟ که حذف کردم دختراکان این سرزمین از زندگی مردمتان... و غره کردم مردانت را به زور بازوهایشان، تا بدان جا که فراموششان شد که اگر این زن _مادرشان_ نبود انها نیز نبودند... و فراموش کردند کسی را که از شیره وجودش خوردند و در دامن ضعیفش!! پرورش یافتند... کور کردم مردمت را... که ننگرند به این عظمت، که چگونه قوی موجودی چون مرد، در دامان ضعیف!! زن است که رشد می‏یابد...

مغز جوانانت را به دست شاهدخت هایت سپردم تا خوراک مارانم کنند... به سادگی... چرا که مارانم سادگی و یکرنگی را گرفته بودند از چشمان مردم سرزمینت و آنها را لبریز از مکر و حیله کرده بودندشان..

کاوه بدان که دیگر مردمت تو را نخواهند شناخت... تو میشوی یک قصاب ساده و ساده میگذرند از معرفت دلت و صداقت و گذشتت... یک قصاب چه میداند از کار بزرگان؟؟ برو و به درفشی بیندیش طلانشان و طلاکوب...که چرا چشم و گوش مردمت را پر کرده ام از زرق و برق کاخ و قصرم... کاوه... آه ای کاوۀ نادان، تو را فردا روزی برای پاره کردن آن طومار که همه به خوبی و نیکی من در آن شهادت می‏دادند ریاکار خواهند نامید...

میسپاری به نقالان که گوش به گوش و نسل به نسل روایت کنند...که مردم یادشان نرود که چه بوده اند و چه هستند، کجا بوده اند و کجا هستند...اما نقالانت ساده نخواهند گفت که چه شد...آب و تاب بدان خواهند داد...غافل از آنکه، حقیقت از اول ساده بوده و هست. بقدری ساده که گاهی حتی نمی‏بینی‏اش...

بگذار این را هم به تو بگویم... که اکنون در اوج شادی و سرمستی در هم کوبیدن دشمنی، ولی نمیدانی که باید خون بگیریی برای جنگ پیش رویت، که نخواهی دانست دشمن کیست و دوست کدامست...؟؟؟

میدانی چرا خوراک مارانم مغز جوانان بود؟ نه فقط به آن خاطر که پیران، پر تجربه اند و بسادگی گول آب و تاب و زیبایی مار را نخواهند خورد... که چون جوانان از آنجا که محکوم به مرگ بودند بدنبال کسی هستند که انها را محکوم کرد...و که بهتر از بزرگانشان که خود مرا در کشتن جمشید یاری کردند؟؟ پس گوش جان نخواهند سپرد به سخنانشان و فرار خواند کرد از عقایدشان ولو اینکه حقیقت مطلق باشد...

و آری... منم ضحاک، منم ماردوش دربند کشیده در کوه بلند... و جان گرفته در ذهن و زندگی مردمت... اری،منم ضحاک...

فاطمه.خ

smhmma
2014/12/25, 17:30
وای یادش بخیر
خیلی داستان قشنگی بود

Ajam
2014/12/25, 19:15
خیلی خیلی خیلی جالب بود!

M.A.S.K
2014/12/25, 19:37
بشدت قشنگ بود
ممنون فاطمه

lord of darkness
2014/12/25, 19:37
کاره خودته؟
اگه کار خودته که خیلی عالی بود.......
آفرین....

the ship
2014/12/25, 20:09
فاطمه عالی بود. مرسی. می دونستی قلمت خیلی خوبه؟؟؟

shiny
2014/12/25, 22:08
خیلی قشنگ بود
خوشم اومد
ممنون!

shery
2014/12/25, 22:32
بگذار این را هم به تو بگویم... که اکنون در اوج شادی و سرمستی در هم کوبیدن دشمنی، ولی نمیدانی که باید خون بگیریی برای جنگ پیش رویت، که نخواهی دانست دشمن کیست و دوست کدامست...؟؟؟


وای من واقعا اییین قسمتشوووو دوست دارم
البته کلش فوق العاده بود سبک با اینکه سنگین بود و مفهوم عمیقی داشت
اما روان و ساده بود افعال رو به خوبی به کار برده بودی .





http://www.2000dl.ir/file/img/8910/animation-day/anima-22.gif




http://susawebtools.ir/img/gallery/animation/892.gif

smhmma
2014/12/25, 23:11
جالب اینجاست که از دید خود فاطمه این داستانش اصلا خوب نشده
از دید خودش ماردوش فقط ایدش جالب بود وگرنه نثرش خیلی خوب نشده
البته لازم به ذکره که من با حرفش مخالفم

Hermion
2014/12/26, 10:21
فاطمه؟؟؟؟؟؟
تو که میدونی مناینقدر عاشق داستان کوتاهاتم چرااااا بیشتر نمی نویسی؟؟؟؟
مرسی آجی
عــــالی بود

master
2014/12/27, 00:05
عجب قلم سنگینی داری!!!! فقط می تونم تشکر کنم....

ThundeR
2014/12/27, 09:00
سلام:دی چرا هیچکدوم سلام نکردید بی ادبا؟؟:دی
متن تقریباً سنگین و کاملاً زیبایی داشت(از شاهنامه تقلید کردی کلک؟؟:دی) .. اما بفهمیش خیلی عالیه.
با نظرت مخالف:| قشنگ بود:)