PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طالبي دزدها



aftab
2013/08/24, 11:21
بازهم نيلوفر


طالبی دزد ها

ما از مهد کودک با هم دوست بودیم . مدرسه هایمان از هم جدا شد چون نمی توانستیم با هم در یک مدرسه باشیم . با این که مدرسه هایمان از هم جدا شد ، ولی ما باز هم با هم دوست بودیم . چون خانه هایمان به هم نزدیک بود و به قول معروف با هم همسایه بودیم و باز هم به قول معروف با هم این جوری بودیم . ما همه ی کارهایمان را با هم انجام می دادیم . با هم درس می خواندیم ، با هم بازی می کردیم ، با هم به کلاس های مختلف می رفتیم و با هم شطرنج بازی می کردیم . ولی الان چند وقتی است که نمی توانیم همه ی کارهایمان را با هم انجام بدهیم . ما می توانیم با هم به پارک برویم ، با هم بازی کنیم ، با هم با داستان های عجیب و غریبمان بقیه را گول بزنیم و همه ی کار های دیگر را با هم انجام بدهیم به غیر از یک کار . ما نمی توانیم با هم طالبی بخوریم.
مدام آب دهانش را قورت میداد و وحشت در چشمهای آبی سیرش موج می زد. اما وحشت تنها چیزی نبود که در چشم هایش موج می زد. با دستش مو های بور کوتاهش را می کشید تا نزند زیر گریه . از قیافه اش زار می زد که او هم دلش می خواهد ولی من نمی توانستم به او بدهم . به خاطر خودش هم که شده نباید از این طالبی بخورد . بعد از خوردن هر قاشق ، او طوری به من نگاه میکرد که انگار الان است که قورباغه شوم . همین چند لحظه پیش بود که پدرم از آسانسور بیرون آمد و مارا دید که طبق معمول در راهروی بین واحد ها نشسته ایم و قطار ها و بتمن های من و عروسک های او را دورمان چیده ایم و داریم جادوگر بازی می کنیم . از آنجا که برای ترسناکتر شدن فضا چراغ ها را خاموش کرده بودیم ، شک کردیم که آن چیزی که در دستش دیدیم واقعاً طالبی است یا نه . به همین دلیل بود که شهرزاد با ترس به من نگاه کرد و گفت : طالبی؟
چند لحظه بعد پدرم با یک بشقاب پر از طالبی و دو چنگال وارد راهرو شد و آن را در گوشه ای از راهرو گذاشت که مزاحم بازیمان نشود و رفت و ما هم با ترس ، چراغ راهرو را روشن کردیم و دور طالبی نشستیم شهرزاد با ترس و برای هزارمین بار پرسید : مطمئنی که خوردن این چیزها برای تو مشکلی ندارد؟ و من هم برای هزارمین بار جواب دادم : نه . پدر من مدرک دانشمندی دارد و اگر مریض شوم می تواند مرا خوب کند . و او برای سومین بار پرسید : بهتر نیست نخوری و مریض نشوی ؟ مریض شدن خیلی سخت است ! و من هم برای سومین بار جواب دادم : من دانشمندی ندارم که جوابش را بدانم ولی پدرم دارد . او حتماً بهتر
می داند . و او برای اولین بار و با عصبانیت گفت : حالا خوب است که پدرت فقط یک هفته است که مدرک دانشمندی اش را گرفته و تو این قدر پزش را می دهی !
ولی من که پز نمی دادم ! با این که چشم های من مشکی است و دیدن تویشان سخت تر از دیدن توی چشم های بقیه است ، او باز هم توی چشم های من را دید . من هم توی چشم های او را دیدم . معلوم بود که دلش خواسته و منظوری از این حرف نداشته چون گفت : پدرت من را هم می تواند خوب کند ؟ و من جواب این سوال را نمی دانستم و همینطور نمی توانستم بروم و از پدرم بپرسم چون گلسا خواب بود و من اجازه زنگ زدن نداشتم و کلید هم نداشتم . من فردا انشا داشتم و شهرزاد هم ریاضی و کلی هم واسه ی این درس ها مقش داشتیم . برای این که حواس جفتمان پرت شود ، گفتم : حالا وقت مقش نوشتن است ! و او هم گفت : مشق. نه مقش! و کلی سر این دعوا کردیم که مقش درست است یا مشق و آخرش هم تصمیم گرفتیم که شمق درست است . و بعدش من هم برای شمق های انشایم همین هایی را نوشتم که الان برایتان تعریف کردم . آخر چیز دیگری به ذهنم نرسید . ولی موضوع انشایمان در مورد اجتماع و طالبی بود و انشای من ، در مورد طالبی و شهرزاد و من بود و هیچ ربطی به اجتماع نداشت ! ولی با این که آن قدر انشایم بد بود ، چشمان معلممان را حسابی گرد و ورقلمبیده کرد و همان بعد از ظهر هم در اخبار یکی از جمله هایم را خواندند : پدرم می گوید اشکالی ندارد که من طالبی بخورم . او مدرک دانشمندی دارد و اگر من مریض بشوم ، می تواند مرا خوب کند . زمزمه هایی بین مردم می چرخد که دانشمندان می خواهند که طالبی ها را برای خودشان نگاه دارند ولی آن ها چه هدفی می توانند برای آن داشته باشند؟ طبق دستوراتی که از مقامات صادر شده ، صحت سخن دانشمندان تایید و طالبی ها از مغازه ها جمع آوری شده است و در اختیار دانشمندان قرار گرفته است . طبق نشستی که با دانشمندان خارجی گذاشته شد ، همگی به این نتیجه رسیدند که نیازمند تحقیقات بیشتر بر روی تشعشعات هسته های طالبی ها می باشند و به تمامی دانشمندان آماده باش داده شده است . تنها چیزی که در این میان همه چیز را به هم می ریزد ، انشای این پسر بچه است ...
از این کلمات قلمبه و سلمبه ، چیزی سر در نیاوردم ولی خیلی به خودم افتخار می کردم که انشایم سر از تلویزیون درآورده بود ولی در آن روز ، پدرم به جای این که وقتی برایش تعریف می کنم ، کلی به من افتخار کند ، تبدیل به بد اخلاق ترین پدر دنیا شد و آن روز من را از بازی کردن با شهرزاد محروم کرد . من می خواهم رک و پوست کنده به پدرم بگویم که « قهر قهر قهر تا روز قیامت » و این که « پیش مامان بزرگ ازت شکایت می کنم » . فکر کرده است که فقط خودش بلد است مدرک دانشمندی بگیرد ! من هم تا چند وقت دیگر مدرک دانشمندی می گیرم و خوردن طالبی را برای تمام مردم دنیا آزاد می کنم ...!
چند وقت دیگر :
من هنوز مدرک دانشمندی ام را نگرفته ام ولی با پدر آشتی کرده ام ولی هنوز ازش دلخورم و بازی کردن با شهرزاد هم آزاد است . من حسابی درس می خوانم تا چند سال دیگر دانشمند بشوم .
چند سال دیگر :
! وای !!! چه قدر دیگر باید درس بخوانم تا به مدرک دانشمندی برسم؟ اگر همین طوری پیش برود ، باید تا ابد درس بخوانم
یک ابدیت بعد :
من هنوز دانشمند نشده ام ولی هم چنان حسابی درس میخوانم تا دانشمند شوم و ...