توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مشاعره با شعر نو...
دیدم بعضی بچه ها مشاعره با شعر نو رو دوست دارن ولی جاشو پیدا نمی کنن گفتم با اجازه مدیران انجمن من این تاپیکو بذارم!
این گوی و این میدان برای طرفداران مشاعره با شعر نو...:
تا شقایق هست زندگی باید کرد
سهراب سپهری
sasan2012
2013/08/23, 18:11
درون جاده کس نیست پیدا
پریشان است افرا
نیما یوشیج
اسمانش را گرفته تنگ در اغوش
ابر با ان پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست
باسکوت پاک غمناکش
م. امید
sasan2012
2013/08/23, 19:40
شراب باید خورد
در جوانی یک سایه باید راه رفت
همین
سهراب سپهری
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
هرگز جامه ی اندوه نپوشان به تن خود.
سهراب
sasan2012
2013/08/23, 19:51
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی
شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
سهراب سپهری
یک روزی، بی جنبش برگ.
اینجا؟
نی، در دره مرگ.
تاریکی ، تنهایی.
نی ، خلوت زیبایی.
به تماشا چه کسی می آید، چه کسی ما را می بوید؟
...
و به بادی پرپر . . . ؟
...
و فرودی دیگر؟
سهراب
sasan2012
2013/08/23, 20:15
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
سهراب سپهری
دمت گرم سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی و در بگشای
م. امید
sasan2012
2013/08/23, 22:50
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است
نیما یوشیج
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
سهراب
لرد ولدمورت
2013/08/23, 23:02
یاد مرگ بود و درد
خستگی بود و زخم
خود، خیلی بلنده نمی شه همش رو گذاشت.
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
سهراب سپهری
یک نگاه منتظر به لحظه لحظه ها
یک نگاه منتظر برای دیدنت
یک دقیقه هم هزار ساعتس
در نبود تو
سروده ی خودم
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو , که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی, که در سکوت میان دو برگ این شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
ممنون شاعر جان از شعر زیبات((70))
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در ان هیچ کس نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند
سهراب
باتشکر فراوان از ذوق شاعر جان((70))((70))((70))
دارم راه می افتم
تا چطور با تو حرف بزنم
که چطور به حرف هایت گوش کنم ..
برای به تو رسیدن
یک بار برای همیشه باید راه می افتادم
برای با تو ماندن اما
روزی هزار بار
باید راه افتاد ..
دیار مردگان بر سر راهش بود
آفتاب قصد غروب نداشت
همیشه ظهر جهنم کویر تابستانی
همیشه لب خشک
درون تب درون آتش بود
در درون کومهی تاریک من که ذره ای با ان نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
جون دل یاران در هجران یاران
قاصد روز های ابری داروگ کی میرسد باران
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم
کیستی که من این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم!
مست از شراب لبانت
مست
مست از نوازش نفست
مست
مستم بدون می من درکنارت
مست
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
سهراب
مرا توبی سببی نیستی
براستی صلت کدام قصیده ایی
ای غزل
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا
که تو آغاز
میکنی
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لنه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی
آدمی بودن حسرتا! مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبينی؟
ای کاش آب بودم ـبه خود می گويم
نهالی نازک به درختی گشن رساندن را
تا به زخمِ تبر بر خاک اش افکنند درآتش سوختن را؟
يا نشایِ سستِ کاجی را سرسبزی یِ جاودانه بخشيدن
نه یک ابدیت انگار
همیشه در سکوت
تا ساعت ها تکرار
تا ابد به خیال پیدا کردنه خانه باد
تا ابد به خیال رسیدن به خانه خورشید
من اینجا بس دلم تنگ ست
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
درها عبور غمناک مرا می جستند.
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همه
تپش هایم.
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!
آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ایی که با شب میرفت
این فال را برای دلم دید
دیریست
مثل ستاره ها
چمدانم را
از شوق ماهیان و
تنهایی خودم
پر کرده ام
ولی
مهلت نمیدهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ایی که با شب میرفت
این فال را برای دلم دید
درون مه گم
به زیر برف باریده از شب
درون جنگل
زمستان تازه آمده بود
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها ، پاها در قیر شب است
تا کی به انتظار
نشسته و چشم به آسمان
به انتظار دوباره دیدن شیدا
تا کی به انتظار نشسته و اشک
به و جودم حقیقت ببخشد
تا کی حقیقت رفتنت را باور کنم
تا کی به این حقیقت که روزی صبح که بر میخیزم دو باره طلوع میکند خورشید
تا کی به این حقیقت که تو خورشید را با رفتنت بردی شیدا
و من هنوز به انتظار تشسته ام
به انتظار صبح و خورشید
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
میان امواج سرد دریاهای دور
تن به تکه چوبی سپرده ام
و از روزگار
از خود کرده ام خسته
تن به امواج سهمگین دریا
تن به امواج سهمگین روزگار سپرده ام
می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
این قطره های خون
این چشمه های اشک
این فریادهای بی صدا
این ها مجموعه ای از زمان
مجموعه ای از لحظه ی هر آدمند
محو و گمشده در زمان
بندبال یافتن خویش خود
دنگ...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
تن تو واسه من یه معبده
شونه هات برای من محل عبادته
قبله همیشه قلب من
سجده به تو عبادته
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم ، من ، ميهمان هر شبت ،لولی وش مغموم
منم ، من ، سنگ تيپا خورده رنجور
منم ، دشنام پست آ فرينش ، نغمه ناجور
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود.
تنها می رفتم، می شنوی؟ تنها.
اب را گل نکنیم
در فرو دست انگار کفتری می خورد اب
یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در ابادی کوزه ای پر می گردد
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو , که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی, که در سکوت میان دو برگ این شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:
چه سیب های قشنگی!
یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم .
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم ،
طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب .
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم .
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالی سر تنهایی است.
تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
ماری افتد از پشت
تن تو دنیایي از چشم است
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب
پسر جنگل عیاری ها
در مصاف نان و تیغه ی شمشیر
میان سبز
خیمه می بست برای شفق فرداها
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دست آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد
گل زخم تو
ویران گر این شادی هاست
تن تو سلسله ی البرز است
اولین برف سال
بر دو کوه پلکت
خواب یک رود ویران گر را می بیند
در بهار هر سال
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است
تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگ های سخت و سنگین را برهنه ای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولن
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.
تالاب تاریک
سبک از خواب بر آمد
و با لالای بی سکون دریای بیهوده
باز
به خوابی بی رؤیا فرو شد...
***
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخم تر را
با لعاب سبز خزه
فرو می پوشد.
حماسه دریا
از وحشت سکون و سکوت است.
***
شب تار است
شب بیمار ست
از غریو دریای وحشت زده بیدار است
شب از سایه ها و غریو دریا سر شار است،
زیبا تر شبی برای دوست داشتن.
با چشمان تو
مرا
به الماس ستاره های نیازی نیست،
با آسمان
بگو
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابجا می شد.
حس کردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می کاوم:
آنی گم شده بود.
در نهان خانه ی جانم
گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر 100 خاطره پیچید
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
برگ ها روی احساسم می لغزند.
درخت تاك قد خم كرده ی بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا،
- تا چند ؟
دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
میان ما سرگدانی بیابان هاست.
بی چراغی شب ها، بستر خاکی غربت ها، فراموشی آتش هاست.
میان ما " هزار و یک شب " جست و جوهاست.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دش تها گم بود.
چه دره های عجیبی!
یكی بود یكی نبود
زیر گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می كردن پریا
مث ابرای باهار گریه می كردن پریا.
گیس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكی ترك.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد...
در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم.
که چشم زن به من افتاد:
صدای پای تو آمد: خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی.
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم
ماه درون آسمان
درون شب
درون چشم تو
درون من
که من بدون تو
ندیده ام
نه دیده میشوم
نه تا ابد بدون تو
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم
میان امواج گم
غرق درون توفان ها
میان بادهای سرگردان
تن به آبهای سیاه سپرده ام
نه غرقم میکند
نه مرا به ساحلی امن میبرند
انگار من محق این مجازاتم
سرگردانی میان توفان ها
سرگردان میان این امواجم
جغد بر کنگره ها می خواند.
لشخورها، سنگین،
از هوا، تک تک ، آیند فرود:
لشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
درد بر چهری رنجور کهکشان نشسته بود
از سالهای دراز خبر میداد
خم به ابرو آورده بود
کاش میتوانستم دردش را مرهم کنم
کاش دستانم به بلندای آسمان بود
کاش زبانش را میدانستم
کاش صدایم ا میشنید
همه کاش هایم در کسری از زمان گم شد
و من به آسمانی خیال انگیز نگاه میکردم
آسمان به من
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه
ميون جنگلا طاقم مي كنه.
تو بزرگي مث شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث شب.
خود مهتابي تو اصلا،خود مهتابي تو.
تازه،وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازه روز
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم و نشستم
پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه
هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.
به تسلای دل غمزده ات
بر همه چیز جهان می خندی
و بحال آنکه سزاوارتر از هر که تویی
زانکه رنجوری حال تو بسی بیشتر ست
و تویی از همگان دیر پسند آورتر
تو بر آنی که فرو آوری از بام بلند
گر فرا نامده ات
چیزی بر وفق مراد
تویی از آتش دیگر در دود
اندرین دایره هرکس
چو تو افتاد غریب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است ،
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را
از خویش رانده است
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالی سر تنهایی است.
تا اناري تركي بر مي داشت
دست فواره خواهش مي شد
تا چلويي مي خواند
سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
رو به چارسو گشاده بود
با شكفته چهره ای
زیر گونه گون نثار فصلها
ایتساده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندكی مكدر از غبار بود
لیكن از فرودتر مغاك شهر
وز فرازتر فراز
با همه كدورت غبار ، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشكار بود
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
نشسته درمیان زورق زرین
برای آن که از من دل رباید.
مرادر جای می پاید.
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید
می آید گیسوان آویخته گون
زگرد عارض مه ریخته خون
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم.
لیک پندارم، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت
تا به کی ازین دلآزاری ها
کار بیدلان بود زاری ها
خونین تر از لاله و گل،
دل از وفاداری شد
جز غم ندیدم ثمری،
از این وفاداری ها
ای شعله مهر و وفا،
آفت جان و تنی
چند ای بلای دل و جان،
آتش به دلها فکنی
ای خاک پایت
تاج سر من
بر خاک راهی
گاهی نگاهی،
ای دلبر من
دور از تو ریزد،
چشم تر من
خونابه دل،
در ساغر من
بازآ که بی رویت
بهار عمرم دی شد
شب جوانی طی شد.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم
من وتویکی دهانیم
که باهمه صدایش
به زیباترسرودی خواناست.
من وتویکی دیدگانیم
که دنیاراهردم درنظرخویش تازه تر
میسازد.
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود.
دست ات را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دريا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي تورا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست.
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود
درچراگاه نسیم گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می برد و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
تکراری نزن دیگه!
تا سواد قریه راهی بود .
چشم های ما پر از تفسیر زنده بومی ،
شب درون آستین هامان .
می گذشتیم از میان آبکندی خشک .
از کلم سبزه زاران گوش ها سرشار ،
کوله بار از انعکاس شهر های دور .
منطق زبر زمین در زیر پا جاری .
اخه یادم نیست چیا گفتم ولی بعد از این بیشتر دقت میکنم
يادش به خير پائيز
با آن
توفان رنگ و رنگ
كه بر پا
در ديده مي كند !
هم برقرار منقل ارزيز آفتاب
خاموش نيست كوره
چو ديسال :
خاموش
خودم
منم!
مطلب از اين قراراست :
چيزي فسرده است و نمي سوزد
امسال
در سينه
در تنم !
مانده تا مرغ سرچینه ی هذیانی اسفند صدا بردارد .
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه ء زمزمه ام ؟
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش
در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره ایی به تفتگی
خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
مرگ هراس من نیست
میترسم تو فراموشم کنی
میترسم در فراموشی تو بمیرم
میترسم در نبود نفست بمیرم
من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بيشه من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پرطبل تر ز مرگ
سرسبزتر زِ جنگل
من برگ را سرودی کردم
پرتپش تر از دلِ دريا
من موج را سرودی کردم
پرطبل تر از حيات
من مرگ را
سرودی کردم
من با شن های
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفر های منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم.
می کشم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
هیچ کس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
به کجامان میکشاند باز
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می کرد.
در دل من چیزی است
مثل یك بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر كوه
دورها آوایی است
كه مرا می خواند.
در این کشاکش رنگین، کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل، ابعاد بی شمار خودش را، نمی شناسد.
هنوز برگ ، سوار حرف اول باد است.
تویی از آتش دیگر در دود
اندرین دایره هرکس
چو تو افتاد غریب
بهر ناچاریش این خواهد بود
این ترا بس باشد
کآشنای رنجت
نه همه کس باشد
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه ء برف
تشنه ء زمزمه ام
مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا آب کن در کف دستان من
جرم نورانی عشق را ....
اما گاهی
آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
می پیچید.
زانوی عروج
خاکی می شد.
آن وقت
انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند.
در شب تنگ شکیبایی
عکسی آویخته بر دیوار
مثل یادی سبز
مانده در ذهن
شب پاییز
دختری
گردن افراشته با بارش گیسوی بلند
پسری
در نگاهش غم خاموش پدر
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنید.
باید دوید تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف
فضا خاموش و در گاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم
گاهی وقتهابابرداشت عمدی غلط ازافکارپاک دیگران انهایی که درپی اهداف خودهستندقدم به قدم خودرابه هدف نزدیکترمیکند
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟
دیگر شعر
بالی برای پرواز نیست
بندیست که مرا
در چار دیوار اتاقم
به زنجیر می کشد.
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
منم شیر،سلطان جانوران
سردفترخیل جنگ آوران
که تامادردرزمانه بزاد
بغریدوغریدنم یاد داد
نه نالیدن
بپاخاست،برخاستم درزمن
زجاجست،جستم چواونیزمن
خرامیدسنگین،به دنبال او
بیاموختم ازوی احوال او
خرامان شدم
راستی شعر بالایی آشناس برام نمدونم کجا خوندمش !
کاملشو میذاری تو یه تاپیکی...؟
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
يادم آيد :
تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
توری هوش را روی اشیا
لمس می کرد .
جمله جاری جوی را می شنید ،
با خود انگار می گفت :
هیچ حرفی به این روشنی نیست .
من کنار زهاب
فکر می کردم :
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !
تویی از آتش دیگر در دود
اندرین دایره
هر کس چو تو افتاد غریب
بهره ناچاریش این خواهد بود
این ترا بس باشد
کآشنای رنجت
نه همه کس باشد
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد ؟
کی
انسان
مثل آواز ایثار
در کلم فضا کشف خواهد شد ؟
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
نغمه می آورد بر مغزم هجوم
قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویدم دل : هوس لبخندی است
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...
sasan2012
2013/09/10, 17:35
ماخ اولا پیکره رود بلند.
می رود نا معلوم
می خروشد هر دم
می جهاند تن، از سنگ به سنگ.
چون فراری شده ای
که نمی جوید راه هموار.
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز.
می رود بی سامان
با شب تیره، چو دیوانه که با دیوانه.
نیما یوشیج
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاهی است:
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.
دیوار سایه ها شده ویران.
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.
sasan2012
2013/09/11, 02:52
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش،
در قیر شباو به من می خندد .
سهراب سپهری
در پس گردونه خورشید ، گردی میرود بال ز خاکستر.
و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد
با غبار آبی گل های نیلوفر:
باز شد درهای بیداری.
پای درها لحظه وحشت فرو لغزید.
سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
روزن رویا بخار نور را نوشید
سهراب سپهری
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست های ات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
شاملو
sasan2012
2013/09/12, 22:45
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
سهراب سپهری
من بهر سو میدوم گریان از این بیداد
میکنم فریاد ای فریاد ای فریاد
وای بر من همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم دفتر و دیوان
و آنچه دارم منظر و ایوان
من بدستان پر از تاول
می کنم اینطرف خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
اخوان
صرفاً جهت اندازه گیری قطر خاک تاپیک...!
شکسته دلم
شکسته نگاهم
شکسته به انتظار
شکسته لحظه لحظه های نبودنت
argotlam
2013/11/01, 17:07
توهم زده ای
که مجنون شده ای
و او لیلی ات لابد!
زهی خیال باطل...
مصطفی نجفی عمران
دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شکوه ام.
صبح عتاب بود.
درون سینه ام درد
یک لحظه
یک نفس
و فقط یک نگاه تو
اینک اما من تمام دنیا را دارم
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش
در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره ایی به تفتگی
خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
ممنون از همکاری و فعالیت...!
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی را
و زان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
مست از می نگاه تو جام جام
نوشم خیال آغوشت
من تشنه ی شراب توام
تو وا کن برای من گرم آغوشت
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
تمام وجودم خیال شد
تمام وجودت خیالم شد
و من غرف شدم
غرق درون دست هایت که همیشه سر آغاز احساس است
غرق درون چشمانت که همیشه تجلی شروع من است درون تو
غرق درون حس گرم نفس هایت که بی نفست نفس نمیکشم هوای من
غرق شدم
غرق تو
و شهرهاي همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشيان ها بر روي خاك خواهد ريخت
و آرزوها در زير خاك خواهد مرد
خيال نيست، عزيزم!
صداي تير بلند است و ناله ها پيگير
و برق اسلحه خورشيد را خجل كرده است
چگونه اين همه بيداد را نمي بيني؟
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
می کشم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
http://eemoticons.net/Upload/Bobo and Toto/th_14.gif (http://eemoticons.net/D/Bobo-and-Toto/th_14)http://eemoticons.net/Upload/Bobo and Toto/th_14.gif (http://eemoticons.net/D/Bobo-and-Toto/th_14)http://eemoticons.net/Upload/Bobo and Toto/th_14.gif (http://eemoticons.net/D/Bobo-and-Toto/th_14)http://eemoticons.net/Upload/Bobo and Toto/th_14.gif (http://eemoticons.net/D/Bobo-and-Toto/th_14)
http://eemoticons.net/Upload/Bobo and Toto/th_26.gif (http://eemoticons.net/D/Bobo-and-Toto/th_26)http://eemoticons.net/Upload/Bobo and Toto/th_26.gif (http://eemoticons.net/D/Bobo-and-Toto/th_26)http://eemoticons.net/Upload/Bobo and Toto/th_26.gif (http://eemoticons.net/D/Bobo-and-Toto/th_26)http://eemoticons.net/Upload/Bobo and Toto/th_26.gif (http://eemoticons.net/D/Bobo-and-Toto/th_26)
شب از نگاه تو
آسمان پر از ستار است
و من درون همین آسمان
تو تک ستارهی منی
تو تک درون این هزاران ستاره منی
شب از نگاه تو
منم فقط یک شبم
و من درون همین یک شبم
تو تک تمام هرشبانه منی
تو تک درون این همیشه زندگی تو هرشب منی
یک شیر
مطمئناً خوف است
دام را!
هرگزنمی اندیشداومنکسربه جای:
مطرود راه ودر
مطرود وقت کـر
چشمش میان ظلمت
جویای روشنی ست
می پرورد به عمق دل آرام
انتقام
مال من خرمن از آزردن است
نگه دار پیلتن دلکندن است
بریز از رنج خود بر مال من
گه خدا باشد نگهدار یار من
majidking
2013/11/29, 13:46
نمیزد آتش عشقو به من
نمیزد سروناز تشنه به من
کو ز نگاشته از این ورق
کار و داش و ماه و وطن
نان خانه آجری بر سقف ماست
آسمان را باز کند بر دل
بگو ای پروانه که گشتی بر دلم
آخرش کار من است یا کار اوست؟
تنگ سینه ام
درد درون هرنفسم
تو ترکم کرده ای
و بغض میفشارد گلویم
کاش میشد دلیل بود
کاش میشد میترکید این بغض
کاش میشد نمی رفتی
یاد غم های دلم افتادم
یاد کار های نکرده
یاد گل های بهشتی
یاد عشق و باد
یاد سرشاری افتاب
یاد تو و یاد باران
یاد چشمان گریان
نگاه کن مرا ببین
ببین بروی موج درون زورقم
سپرده ام دلم به دریا
برای دیدنت
ببین مرا
برای لحظه
برای با تو بودنم
ببین اگر همیشه موج ها درون گرداب گم شوند
ببین اگر که زورقم برند
تنم به آب میزنم
برای لحظه ای نگاه تو
برای رسیدنم به ساحلت
مرا ببین که آن نگاه تو مرا بس است
که من درون چشم تو به روی ساحلم
که من درون چشم تو درون زورقم
که من درون چشم تو بروی آب راه میروم
که من درون چشم تو مامنم
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ایی که با شب میرفت
این فال را برای دلم دید
دیریست
مثل ستاره ها
چمدانم را
از شوق ماهیان و
تنهایی خودم
پر کرده ام
ولی
مهلت نمیدهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ایی که با شب میرفت
این فال را برای دلم دید
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوایی است
که مرا می خواند
سهراب سپهری
دور خواهم شد از این شهر غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند
سهراب
درون آسمان
پرنده پرگشوده
به اوج میرود
درون آسمان
تن به رنگ نیلش
شنا کنان
رقص میکند
پرنده در درون آسمان
نیست یک دم شکند خواب در چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
sasan2012
2014/03/14, 22:19
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
سهراب سپهری
ز ﺑس ﮐﺎﯾن زن اﯾﻧﮏ ﺑﯾﮑراﻧﮫ دﻋﺎ ﮐﻧد
اﮔر ﻣرده ﺑﺎﺷد آن ﺳﻔر ﮐرده وای وای
زﻧﮏ ﺟﺎﻣﮫ ﺑﺎﯾد ﭼون ﺗو ﺟﺎﻣﮫ ی ﻋزا ﮐﻧد
ﺑﮕو ای ﺷب آﯾﺎ ﮐﺎﺋﻧﺎت اﯾن دﻋﺎ ﺷﻧﯾد
وﻣردی ﺑود ﮐز اﺷﮏ اﯾن زن ﺣﯾﺎ ﮐﻧد ؟
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
درد های پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟
از کجا ؟
کی ؟
کس نمی داند
و نمی داند چرا
حتی سالها زین پیش
این غم
آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده ست
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوختهای ، خسته روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
نیما
Blue moon
2014/04/23, 14:13
در نبودت قایقی را که گفتی ساختیم
اما هرچه رفتیم به پشت دریاها نرسیدیم
خاک ما همه اش غریب است و آشنا ندارد
آدم اینجا تنهاست
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
فریدون مشیری
Blue moon
2014/04/23, 14:20
بی مرز باش
دیوار را ویران کن
خط را به حال خویش رها کن
بی خط و خال باش
با من بیا و همیشه" ترین" باش
نصرت رحمانی
شب درون خیابان های تاریک لندن
شب درون خیابان های باران خورده ی تهران
شب تو درکنار من و قدم زدن به زیر آسمان
وقتی که تو درکنارم باشی من پادشاه جهانم
موها نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را
تاریک میکتد
شاملو
داد زد
فریاد
که آتش بس است
کودکی زیر آوار مانده
موشکی برای پاسخ فریادش
خمپاره برای بریدن دادش
خودم
شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می آید به گوش از دور
به کرداری
که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
اخوان
همیشه باران
همیشه هوای ابری
همیشه صدای بغض آسمان
همیشه شر شر آسمان
هیچ وقت
هیچ هوایی بدون تو
خودم
وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه
سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است
ازاین هر دو کدامی ؟
شفیعی کدکنی
یادم رفته که کی میخندیدم
یادم نرفته که تو کی رفتی ز پیشم
یاد تو هست که تو را میخنداندم
یاد تو رفته که منی هم بودم
خودم
من نمیگویم در عین عالم
گرم پو تابنده هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی پاک روشن مثل باران
مثل مروارید باش
فریدون مشیری
شک کردم عاشقی
شک کردم به عشق
شک شد تمام هستیم بعد از نبودنت
خودم
mixed-nut
2015/07/22, 23:28
تو آیا عاشقی کردی،
بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشک شمع گریان،
تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شاد پیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند چیزی نمیخواهد؟
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
(این شعر خیلی درازه، اگه دوباره "ت" افتاد ادامش میدم.)
رفت
بعد رفتنش نمانده ذره ای زمن
رفت
بعد رفتنش برد هرچه بود و هست من
رفت
خودم
mixed-nut
2015/07/23, 13:12
تو فرصت کردهای آیا بخوانی آیهای،
از سورۀ یک ساقۀ مریـــــــم؟
نوازشهای باران بهاری را،
به روی گونههای بـــــــــرگ فهمیدی؟
تو از خورشید پرسیدی،
چرا بیمنت و بامهـــــر میتابد؟
تو رمز عاشقی،
از بال پـــــــروانه،
میان شعلههای شمع پرسیدی؟
تو آیا در شبی،
با کــــــــرم شبتابی سخن گفتی؟
از او پرسیدهای راز هدایت در شبی تاریک؟
تو آیا
یاکریمی دیدهای در آشیان،
بیعشـــــــق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای،
رخ از نــــــگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
نپرسیدی چرا گاهی،
دلت تنگِ دلِ تنگی نمیگردد؟
چرا دستت سراغ دستِ همراهی نمیگیرد؟
(و همچنان ادامه دارد...)
دل به دریا زد
پرید
میان اقیانوس همراه موج شد
درون طوفان گم شد
رفت
خودم
mixed-nut
2015/07/30, 01:04
تو آیا دیدهای برگی،
برنجد از حضورِ خارِ بنشسته کنارِ قامتِ یک گل؟
و گلبرگ گلی،
عطر خودش،
پنهان کند از ساحت باغی؟
تو آیا خواندهای با بلبلان،
آواز آزادی؟
و سرخی شقایق دیدهای،
کو همنشینی میکند با سبزی یک برگ؟
تو آیا هیچ میدانی، اگر عاشق نباشی،
مُردهای در خویش؟
تو آیا معنی چشمان خیس و لب فرو بستن نمیدانی؟
نمیدانی که گاهی،
شانهای، دستی، کلامی را نمییابی؟
ولیکن سینهات لبریز از عشق است...
شبی در کهکشان راه شیری،
دب اکبر را صدا کردی؟
تو پرسیدی شبی،
احوال ماه و خوشهی زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اختر در آسمان را،
دادهای آیا؟
آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
فروغ فرخزاد
mixed-nut
2015/08/22, 12:52
مادرم میگوید,
جای دختر
پسر آورده بودی اگر
بی گمان
نسل گونه های خیسمان
منقرض می شد...
رویا شاه حسین زاده
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
فروغ فرخزاد
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زیمن
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دلدر آخرین سفر
در آیینه به حز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
حسین پناهی
mixed-nut
2015/08/30, 19:38
این روزها
نوازنده ی خوبی شده ام
دلم "شور" میزند،
چشمانم "تار"...
ری را..صدا می آید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...
نیما
دارم راه می افتم
تا چطور با تو حرف بزنم
که چطور به حرف هایت گوش کنم ..
برای به تو رسیدن
یک بار برای همیشه باید راه می افتادم
برای با تو ماندن اما
روزی هزار بار
باید راه افتاد .. سیدمحمد مرکبیان
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو , که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی, که در سکوت میان دو برگ این شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:
چه سیب های قشنگی!
سهراب
یک شب
یک نگاه
یک بوسه
و یک آسمان بودیم من و تو
و هزار بار صبح نیامده
و هزار بار نگاهت
و هزار بار بوسیدمت
و یک زمین بودیم من و تو
خودم
mixed-nut
2015/08/30, 22:33
وقتی این شعر را نمیخوانی
یعنی دست هایت
جای دیگری بند است...
اصلا اگر بخوانی هم
مگر کلمات
فرو می روند در سیمان؟
مگر می شود خندید به احتمال چند آجر؟
مرا ببخش که شاعرم
وقتی که می دانم
"دیوار" استعاره نیست،
خودِ دیوار است...
علی اسدالهی
تالاب تاریک
سبک از خواب بر آمد
و با لالای بی سکون دریای بیهوده
باز
به خوابی بی رؤیا فرو شد...
شاملو
mixed-nut
2015/09/10, 05:28
دلم رفتن
دلم تغییر میخواهد
دلم دریا
دلم یک ساحل از شنهای سرگردان
دلم باد و هوای ابری و موجِ خروشان و منِ بنشسته در ساحل
دلم یک خواب میخواهد...
درون این اکنون
و من کی پی میبرم بیدارم
تو خوابی هنوز انگار
در این بیداری انگار خوابی نیست
تو در خوابت بیداری
خودم
mixed-nut
2015/12/09, 00:00
یک جای قرآن را نمیفهمم،
و اللیــــل،
توصیف موی توست
یا چشمت؟
احسان پرسا
یک جای قرآن را نمیفهمم،
و اللیــــل،
توصیف موی توست
یا چشمت؟
احسان پرسا
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است ...
پ.ن : سهراب سپهری :دی :| :|
mixed-nut
2015/12/10, 16:01
تو برنمیگردی،
و این غمگینترین شعر جهان است
که ترجمه نمیشود؛
یعنی تو را
به هیچ زبانی
نمیتوان برگرداند؟
مینا آقازاده
تو برنمیگردی،
و این غمگینترین شعر جهان است
که ترجمه نمیشود؛
یعنی تو را
به هیچ زبانی
نمیتوان برگرداند؟
مینا آقازاده
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند ...
سپهری :|
mixed-nut
2015/12/11, 09:14
دل است دیگر
یا شور میزند
یا تنگ میشود
یا می شکند...
آخر هم مهر سنگ بودن
میخورد روی پیشانی اش
شاعر: بعدا میگم :دی
دل است دیگر
یا شور میزند
یا تنگ میشود
یا می شکند...
آخر هم مهر سنگ بودن
میخورد روی پیشانی اش
شاعر: بعدا میگم :دی
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
سپهری :|
mixed-nut
2015/12/12, 01:09
ایول سارا ((5))
دست های هم را گرفته بودیم
تو در شب قدم می زدی
من در تاریکی...
گروس عبدالملکیان
ایول سارا ((5))
دست های هم را گرفته بودیم
تو در شب قدم می زدی
من در تاریکی...
گروس عبدالملکیان
یادم نمیاد اینو گفتم یا نه
یک نفر دیشب مرد
و هنوز نان گندم خوب است
و هنوز آب می ریزد پایین اسب ها می نوشند
پ.ن : چه گیری دادم به سپهری:| :| :| :| :دی
mixed-nut
2016/01/23, 16:27
در میان من و تو فاصلههاست
گاه میاندیشم،
میتوانی تو به لبخندی
این فاصله را برداری...
حمید مصدق | آبی خاکستری سیاه
sir.mohamadali
2016/02/28, 17:10
یه سری به این خاطر خوا بزن
که بدجوری کلافته!
نمی دونم شِنـُـفتی یا نه:
می گن عمو حافظ
تو پیاله عکس ِ طرف ُ می دیده!
منم پی ِ همین آدرس اومدم که حالا
قدمام مال ِ خودم نیس!
دِ نخند! با وفا!
ما خیلی وقته تلو تلو خورده تیم!
ی
mixed-nut
2016/02/28, 17:44
من هیچ وقت جنگجوی خوبی نبودم!
فرمانده
هر بار که دستور شلیک می داد
من به آخرین نامه ی سرباز دشمن فکر میکردم:
" همسر عزیزم
به دخترمان بگو
پدرت به زودی باز خواهد گشت"
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من
ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
فروغ فرخزاد
MIS_REIHANE
2016/04/07, 23:14
ه حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
دست به قلم می شوم خالی کنم
واژه های دلتنگی را
این نوشتن ها روزی
دیگری را پر خواهد کرد
MIS_REIHANE
2016/04/09, 14:43
بی تو مهتاب شبــی باز از آن کوچــــه گذشتم
همه تن چشـم شدم خیـره ب دنبال تو گشـتم
شـوق دیـدار تـو لبـریـز شـــد از جـام وجـودم
شــدم آن عــاشـق دیــوانـــه کــ بــــــودم
mixed-nut
2016/04/09, 17:49
مگر نمیشود
آدم
سالهای بعد را به یاد بیاورد
و برای خودش
گریه کند؟...
عباس معروفی
ديدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
فروغ فرخزاد
MIS_REIHANE
2016/04/11, 00:49
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
mixed-nut
2016/04/12, 22:49
دلگرمی های تو
بال های منند
چیزی بگو
گاهی چنانم بی تو
که عبور سایه ای از کنارم
نگرانم می کند
#شمس_لنگرودی
MIS_REIHANE
2016/04/13, 22:29
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق ..
"سهراب سپهری"
mixed-nut
2016/05/21, 22:34
قسم به مکث،
به اختلاف زمانی میان دو شلیک
ما همه سربازيم
آن که زودتر ماشه میچکاند
جلاد
آن که دیرتر شلیک میکند
عاشق
و مابقی مأموریم
گاهی اما یکی
اسلحه اش را
به سمت دهانی نشانه میرود
که فرمان آتش داده است
اوست که تنهاست...!
#حسن_آذرى
:( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :(
mixed-nut
2016/06/11, 15:30
تو را دلواپسم عشقم
همین دلواپسی زیباست
همین شوریدگی
شب زنده داری
چشم در راهی
چونان دیدار زیباست...
شاعر ناشناس
اصن دلم میخواد قانون شکنی میکنم، کسی مشکلی داره بنم کنه، والا :|
(غلط کردم!)
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
نیما یوشیج
mixed-nut
2016/06/13, 22:33
هیتلر، موسیلینی،
استالین، ناپلئون،
همه احمق بودند!
کدام مرد عاقلی
به جای بافتن موی تو
عمرش را صرف جنگ میکند؟
رضا دستجردی
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس،گشتند دیدنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر بر آورم بهر پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟
((نیما یوشیج))
mixed-nut
2017/02/07, 00:32
یک جایی هم هست در خانه
که آدم وقتی نگاهش میکند
دلش میخواهد دوباره مسلمان شود؛
جایی که مادر نماز می خواند...
MIS_REIHANE
2017/02/08, 15:06
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرد از شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
گرم یاد اوری یا نه
ز یادت من نمیکاهم
تو را من چشم در راهم
(نیما یوشیج _با اندکی دستکاری در ابیات )
mixed-nut
2017/02/08, 16:01
موهایت را به باد بده
دستانت را به گندم زار
نفست را به گل های نرگس
اما
قلبت را به هیچ کس نده
بیشتر از این، بدن مرا
میان این گور
نلرزان!
من "اوایل همین شعر"
مُردم!
امیر ریحانی
momo jon
2017/02/09, 20:32
مثل رود ها که تقدیرشان دریاست
من به دنبالت
هزار تکه می شوم
هزار کوچه
هزار خانه می شوم
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا.
تا ته کوچه ی شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
سهراب
ghoghnous13
2017/04/07, 00:37
مادرم بی خبر از خواب پرید
خواهرم زیبا شد
سهراب
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.