PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تابوت آتش



Fateme
2013/08/17, 10:19
ما یه بار این داستان رو نصفه نیمه گذاشته بودیم تو سایت پایونیر گروپ و خب سایت ها ادغام شدند و داستان نصفه موند.حالا میخوام دوباره داستان رو بزارم و کاملش کنم...یه دو سه روزی طول میکشه. شدیدا مایلم که نظراتتون رو بشنوم.
راستی این داستان کوتاه بلنده.(long short stroy) یعنی وارد بخش داستان های بلند نمیشه اما بلند هستش. یعنی احتمالا تا اخر داستان میشه حدود 12 هزار کلمه.
اسم داستان هم که مشخصه:تابوت آتش
ـــــــــــــــــــــــــ ـــ
سوفی غرغر کرد:«بچه ها خسته شدم دیگه بریم!!ساعت 10 شبه و ما هنوز تو این مقبره ی لعنتیم.»

راشل همانطور که چراغ قوه اش را بی حوصله به اطراف می چرخاند حرفش را تایید کرد:«راست میگه...فردا دانشگاه کلاس هم داریم...تا برسیم خونه ساعت یک و دوهه.»

ارالیا که با دقت داشت از تصویری باستانی عکس میگرفت زیر لبی گفت:« یعنیا!!! هرچی به این استاد دیوانه بگم کمه!»
توریا با خنده در حالی که اطرافش را بررسی میکرد گفت:« باشه بابا ، الان میریم...یه دیقه صبر کنین!»

راشل چراغ قوه را مستقیم در چشمان توریا گرفت:« زهرمار!!! یک ساعت و نیمه که داری میگی یه دیقه دیگه، یه دیقه دیگه!!!...»توریا دستش را جلوی چشمانش گرفت و خندید.

ارالیا که عکس گرفتنش تمام شده بود دستش را به کمرش زد.گفت:«همه که مثل جنابعالی عاشق و شیفته ی تاریخ باستان نیستن که!!»

سوفی مشتی به شانه ارالیا زد:« اشتباه نکن!!!ایشون عاشق یکی دیگه ان!!»

توریا سرخ شد و جیغ زد:«سوفی!!چرت نگو!!»

راشل و ارالیا با دست او را نشان دادند و گفتند:« رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون!!»

توریا به طرف دیواری که بررسی اش میکرد چرخید و گفت:« چند دیقه دیگه دندون رو جیگر بزارین که تموم بشه...وگرنه مجبوریم فردا دوباره پاشیم بیایم اینجا ها!!» و با دقت مشغول نوشتن حروف حکاکی شده کرد.

سه تای دیگر هم در حالی که زیر لب راجع به مقبره ی درب و داغان تازه کشف شده غرغر می کردند مشغول انجام دادن اخرین بخش های تحقیقشان شدند.شکی در اینکه هر چهارتن به باستان شناسی علاقه داشتند نبود اما بدون تردید توریا از همه بیشتر به باستان شناسی علاقه داشت.

نوری که از گوشه چشم راست میدید باعث میشد نتواند درست روی حروف دیوار تمرکز کند. با کلافگی گفت:« راشل نور چراغت تو چشممه،درست بگیرش!»

صدای راشل از سمت چپش بلند شد:« الان چی؟»

توریا با تعجب سر از برگه هایش برداشت و به سمتی که صدای راشل می آمد نگاه کرد.راشل و بقیه همه در سمت چپش بودند، درحقیقت ان سه خیلی نزدیک هم بودند و توریا در انتهای سالن بزرگ باستانی تک و تنها بود و هیچ کسی در دست راستش وجود نداشت.

با حیرت آمیخته به ترس سرش را به سمت راست چرخاند.نور کمرنگی در چاچوب در چوپی که تنها اندکی از رنگ نقره ای رویش باقی مانده بود چشمک میزد. ناخواسته جیغ کوتاهی از سر ترس کشید. باقی دوستانش به سمت او برگشتند.

سوفی با نگرانی پرسید:«چی شد؟»

توریا با دست در را نشان داد.نور با کم جانی چشمک میزد.دیگران هم با دیدن نور چشمک زن جیغ کوتاهی کشیدند.توریا دست لرزانش را برای نگه داشتن خود روی دیوار گذاشت.حروف فرو رفته روی دیوار را زیر دستش حس میکرد.انگار حسی از لمس حروف درونش به جریان افتاد.شاید کسی قصد داشت به مقبره صدمه بزند؟ شاید هم دزد بود و میخواست ثروت و دانشی را که حق همه بود بدزد. آنها تنها کسانی بودند که در حال حاضر می توانستند جلوی آن فرد را با هر قصد پلیدی که داشت بگیرند.

از شدت ضربان قلبش کم شد.نفس عمیقی کشید تا ترس را هم کمتر کند.انگشتانش را توی فرورفتگی ها کشید تا قوت قلب بیشتری بگیرد.سپس دستش را از دیوار جدا کرد و نفس عمیق حبس شده اش را به نرمی بیرون داد. چند قدم به طرف دری برداشت که زمانی دو لنگه بود ولی حالا اثری از یک لنگه آن دیده نمی شد.

صدای وحشت زده آرالیا بلند شد:« توریا داری چی کار میکنی؟؟؟» از سه چراغ قوه ی دستشان دوتا را خاموش کرده بودند تا جلب توجه نکنند.

سعی کرد لرزش را از صدایش دور کند:« دارم میرم ببینم کی اونجاست و توی مقبره چیکار داره؟»

سوفی با ترس و خشم تشر زد:« احمق!! به ما چه ربطی داره؟؟بیا از اینجا بریم، از اولشم نباید بعد از غروب می موندیم.»

توریا محکم گفت:« اینجا یه مقبره تازه کشف شده است. پر از گنیجه های علمی و همینطور ارزشمند....گنجینه هایی که حق مردمه. اجازه نمیدم یکی بخواد به اینجا صدمه ای بزنه...ماهم در حال حاضر تنها کسایی هستیم که اینجاییم و میتونیم جلوشو بگیریم، درنتیجه به ما ربط داره!»

سوفی با خشم غرید:« نه به ما ربط نداره که بخوایم جونمون رو به خاطرش به خطر بندازیم.» در حالی که بازوی آرالیا و راشل را می کشید و به سمت در غربی سالن می برد ادامه داد:« بیاید، باید زودتر از این جا بریم.»

توریا از جایش تکان نخورد:« من هیچ جا نمیرم...اگه میخواین شماها می تونین برین.»

سوفی با خشم به او زل زد. آرالیاو راشل هم با نگرانی هم دیگر را نگاه کردند.راشل در حالی که صدایش می لرزید گفت:« توریا اون ممکنه حتی اسلحه داشته باشه، ما کاری ازمون بر نمیاد...»

آرالیا در حالیکه دور و اطراف را با نگرانی مینگریست گفت:« اما آخه اون بخش ممنوع است...ما اخرین بخشی بودیم که بهش اجازه ی تحقیق داده شده بود...از این سالن به اونور امنیت نداره.»

اما توریا روی خواسته اش پافشاری کرد:«اینا همش حرفه، اگه به امنیت داشته که کل این مقبره قدیمیه و امنیت نداره...بعدشم فقط کافیه یواشکی پشت سراون ادمه بریم و توی یکی از سالن ها گیرش بندازیم.»

هر سه مردد به هم نگاه کردند.توریا با اخم شروع به حرکت به سمت در کرد.صدای قدم هایی از پشت سرش بلند شد.با ناراحتی و ترس فکر کرد:« رفتن و منو اینجا تنها گذاشتن.»

با دستی که روی شانه اش خورد در جا پرید و جیغ کشید.دستی سریع روی دهانش را پوشاند.با ترس نقس نفس میزد و تقلا میکرد از دست اسیر کننده اش نجات یابد.نور کمرنگی از غیب روشن شد و توریا توانست چشمان قهوه ای همیشه مهربان_ و حالا نگران_ راشل را ببیند.نفس راحتی کشید.

راشل دستش را از روی دهان توریا برداشت.توریا در نور کمرنگ چراغ قوه ی دوم توانست هر سه ی دوستانش را ببیند.با خوشحالی که در صدایش کاملا مشخص بود گفت:« با هام میاین؟»

سوفی سری به تاسف تکان داد.لبخند ضعیفی زد و گفت:«چه کنیم که خراب رفیقیم!» و چراغ قوه اش را خاموش کرد.حالا که تنها نور یک چراغ مانده بود فضا وهمناکتر به نظر می رسید و نور چشمک زن قابل دیدن تر بود. چهار دوست آرام دست هایشان را در هم قلاب کردند.

توریا چرخش ادرنالین را در خونش حس میکرد،ضربان قلبش به حدی سرعت یافته بود که گویی میخواست از سینه اش بیرون بزند.لرزش کمی در دستانش بود، که نمی دانست لرزش دست های خودش است یا از دست های آرلیا و سوفی که در دستانش گره خورده است میاید. گوش هایش به صدای اندک باد که در مقبره عظیم می چرخید حساسیت نشان میداد و حس میکرد مثل گوش های سگ به اطراف می چرخد.بویایی اش انگار با هجوم خون و هیجان تازه به راه افتاد بود و نم را – که بعد از گذشت ساعت ها به بویش عادت کرده بود- دوباره حس میکرد.

درحالی که چشمانش با نگرانی به هر سو می چرخید دست آرلیا و سوفی را فشار اندکی داد و صدایش را در حد هوهوی باد پایین
آورد:«همه ساکت بمونین،دست همو حدالمکان ول نکنین...مراقب باشین...راه بیفتین.»

دست در دست هم، با سینه هایی که از شدت اضطراب با سرعت بالا پایین میرفت و نفس های کوتاهی که انگار کفاف هجوم خون به ریه ها را نمی داد به سمت در حرکت کردند.

Fateme
2013/08/17, 21:09
راشل که در سمت راست آرلیا بود تک لنگه باقی مانده در را فشرد تا راه برای عبور هر چهارتایشان باشد.به محض گذشتن از چهارچوب در انگار به کل وارد محیط دیگری شدند.نم زیادتر شده بود و تاریکی انگار از همه طرف آن ها را احاطه کرده بود.سکوت انگار ریتم گرفته بود و خالی از جریان نبود. آنطرف چهارچوب در یک سه راهی بود. نور چشمک زن از سمت راست می آمد اما بد نبود دور و اطرافشان را بسنجند.سوفی چراغ قوه را به سمت چپ گرفت.در سمت چپ راه رویی بود که در فاصله ی نه چندان دوری به سالنی با درهای پر نقش و نگار آبی می رسید.همه طیف آبی را حتی در ان نور اندک می شد تشخیص داد.

آرلیا آرام زمزمه کرد:« سالن پاتریشا اینا...» با ذکر شدن نام سرگروهی که روی آن سالن کار میکردند طرح سالن داخل ذهن توریا نقش بست. سالنی که بین بچه ها معروف شده بود به سالن آبی...یکی از معدود سالن هایی بود که کاملا سالم باقی مانده بود.سقف گنبد مانندی به رنگ آّبی آسمانی داشت...دیوارها همه سرمه ای تیره بود و روی آن پر بود از نقاط کمرنگ نقره ای...آنقدر با ظرافت کشیده شده بود که انگار خود آسمان شب است که در آینه دیده می شود.کف سالن لاجوردی رنگ بود و در جاهایی روشن و کمرنگ می شد. وقتی آدم به زیر پایش نگاه می کرد حس میکرد که روی موج های اقیانوس در حال قدم زدن است.پنجره های کوچکی به اندازه یک کف دست در تمام سقف و دیوار های سالن بود که در روز باعث میشد نور وارد سالن شود و ترکیب خارق العاده ای از آبی بسازد...آبی که مثل موج دریا در فضا حرکت میکرد و روشن و تیره میشد.

سوفی چراغ قوه را به سمت راه روی رو به رویشان گرفت...نور انگار تا بی نهایت داخل سیاهی بی مانند راهرو پیش می رفت.با دیدن تاریکی مطلق راهرو،تاریکی در اطرافشان تنگ تر شد. به نظر می آمد هوا به طور ناگهانی چندین درجه افت کرده و به زیر صفر رسیده است.لرزی بر تن راشل نشست که به واسطه ی آن توریا هم لرزید.صدای آب دهان قورت دادن آرالیا باعث شد قلب همه شان با سرعت بیشتری بتپد.سوفی بالاخره موفق شد نگاه از سیاهی مطلق بگیرد و نور چراغ قوه را به سمت راهرو دست راست که نور از آن سمت می آمد هدایت کند.

فضای این راهرو بکلی با دو راهروی دیگر متفاوت بود.نه مثل آبی آرام بخش بود و نه مثل سیاه دلهره آور. صورتی کم رنگی از زیر خاک های روی دیوار نشسته مشخص بود.نور چشمک زن انگار ضربان آرام قلبی بود که به دیوار جان می بخشید.قدم داخل راهرو گذاشتند.

راشل با دست راستش که آزاد بود روی خاک های نشسته روی دیوار دست کشید.با تمیز شدن قسمت کمی از دیوار صورتی ملایمی نمایان شد که رگه هایی از طلایی و نقره ای از میان آن می گذشت.نور چشمک زن به رگه های طلایی و نقره ای که میخورد بازتاب می کرد.توریا با خود فکر کرد:«اگه همه ی خاک ها پاک بشن اینجا مثل یک اینه میدرخشه.»

نبضی که نور داشت و جانی که به دیوار می بخشید باعث شد با تردید نگاهی به هم دیگر بیندازند. هر کدام برای دلخوش کردن دیگری لبخند ضعیفی بر لب نشاند.نفس عمیقی کشیدند و مشغول حرکت در راهروی صورتی شدند که انگار جان داشت و نبض می زد.

توریا می توانست ریتم نبض آرالیا را در دستش حس کند.دست آرالیا را برای دلگرمی فشاری داد. ضربان قلب خودش هم دست کمی از نبض آرالیا نداشت ولی چیزی به روی خودش نمی آورد.

آرام آرام در راهروی صورتی رنگ حرکت می کردند.توریا گاهی حس میکرد رگه های طلایی و نقره ای اشکالی را نشان می دهند اما وقتی به آنها دقیقمیشد فقط یک سری رگه های بی معنی دیده می شد.کمی که از حرکتشان در راهرو گذشت ضربان ها کاهش یافت.انگار دیوار ها ادرنالین را از خونشان بیرون می کشیدند.

توریا نمی دانست چقدر زمان گذشته یا چقدر راه آمده بودند اما محو دیوار شده بود. ریتم ضربان های دیوار داخل سرش می پیچید و ملودی آرامی را ایجاد می کرد.چشمانش سنگین شده بود و احساس کرختی می کرد.

راهرو به سمت چپ می پیچید. آنها هم برای دنبال کردن منبع نور به چپ پیچیدند. خبری از ترس اولیه در هیچ کدامشان نبود .بعد از چرخش نور قوی تر شدو راهرو شیبی به سمت پایین گرفت.ملودی در ذهن توریا بلندتر شده بود و حس میکرد آن را فقط از داخل مغزش نمی شنود، بلکه گوش هایش واقعا صدای ریتمک آهنگ را می شنیدند.

با نگاه کوتاهی به دوستانش متوجه شد که آنها هم صدای ریتمیک را می شنوند.راشل که چند ابزار موسیقی را می شناخت و می نواخت با ضرب آهنگ ریتم گرفته بود و سر و دستش را همراه با آن تکان میداد.

چهره ی سوفی هرچند نگران بود و با دلهره به دیوار می نگریست اما مشخص بود که صدای آهنگ را می شنید چون هرازگاهی مناسب با ریتم آهنگ چند کلمه ای را آهنگین زیر لبی ادا می کرد. اما از چهره ی آرالیا چیزی خوانده نمی شد،فقط با بدگمانی و احتیاط همه جا را می پایید.انگار اینجا کمتر خاک روی دیوار نشسته بود و رنگ ها جان بیشتری داشتند. گاهی اوقات حس میکرد نقاط کم رنگی از رنگ های دیگری هم می بیند اما بعد به این نتیجه رسید که خطای دید است.

این بار کمتر از بار قبل طول کشید تا راهرو بچرخد،شاید یک چهارم دفعه ی قبل. این بار هم مثل قبل راهرو به سمت چپ پیچید.با چرخیدن به سمت چپ همه چی قوت بیشتری گرفت.صدای آهنگ دیگر زمزمه مانند نبود و به خوبی و واضحی شنیده می شد. رنگ های مختلف در هم می چرخیدند و ترکیب می شدند اما همچنان صورتی و رگه های نقره ای و طلایی رنگ های غالب محیط بودند.

سوفی ایستاد و به واسطه ی ایستادن او همه ی گروه ایست کرد.اخمی روی پیشانی بلند و سفیدش جا خوش کرده بود:« حس خوبی ندارم...یه چیزی درست نیس، باید بگردیم.»صدایش به طرز عجیبی خش دار و عمیق شده بود.درست مثل وقت هایی که تازه از خواب بیدار می شد.

راشل گفت:«چقدر آیه یاس می خونی...»

چشمان سوفی تنگ شد و اخمش غلیظ تر:«نمی فهمین اینجا طبیعی نیس؟ این همه رنگ با هم...»

آرالیا گفت:« این جا فقط چون از سطح بقیه ی جاها پایین تره کمتر آسیب دیده ، در نتیجه رنگ آمیزش به قوت اولیه اش باقی مونده...» همگی فراموش کرده بودند که دارند دنبال دزدی می کنند و باید آرام صحبت کنند.

سوفی غرید:« احمق نباش!! این رنگ آمیزی غیر ممکنه!»

توریا اخم کرد:« خطای چشممه...یادت رفته چقدر از این ها تو سالن های مختلف این مقبره هست؟» توریا،آرالیا و راشل رو به روی سوفی ایستاده بودند.همه فراموششان شده بود که قرار بود دست هایش را از هم جدا نکنند.

سوفی غصبناک غرید:« نه یادم نرفته...ولی شماها یه چیزیو یادتون رفته و اونم اینه که من چشمام کور رنگی داره!!...نمی تونم نارنجی و سبز رو وقتی کنار همن تشخیص بدم چون سرخ کوری دارم!!!» داشت فریاد می کشید.

آرالیا برای آرام کردن سوفی دست بر روی شانه ی وی گذاشت. حرف زدن راجع به سرخ کور بودنش همیشه برای سوفی سخت و عذاب ناک بود:« خیله خب!! آروم باش...اروم...»

بغض کمی را می شد در چشمان سوفی دید.راشل وقتی دید سوفی آرامتر شده است پرسید:«خب حالا این قضیه چه ربطی به غیرعادی بودن اینجا داره؟»
سوفی چشمانش را برای ثانیه ای بست و دوباره باز کرد.کمی به اطرافش نگریست.سپس مستقیم به دوستانش نگاه کرد و گفت:« به خاطر اینکه الان کاملا می تونم این دوتا رو ازهم تشخیص بدم!»

توریا با خود فکر کرد که سوفی میخواهد به ترس آنها متوسل شود و آنها را از بیشتر پیش رفتن باز دارد.نگاهش را روی دیوار چرخاند تا زمانی که دو رگه ی سبز و نارنجی کنار هم پیدا کرد. بی خبر سوفی را به آن سمت کشاند.با دست دو رگه مختلف را نشان داد و با حرص اندکی گفت:«خب پس بگو کدومشون نارنجیه و کدوم یکی سبزه؟»

سوفی ناباورانه توریا را نگاه کرد. قلبش از بی اعتمادی دوستش درد میکرد. اشک در چشمانش حلقه زد.توریا از کارش پشیمان شد؛ او که می دانست سوفی چقدر روی این نقصش حساس است...دهن باز کرد تا بگوید که پشیمان شده است اما دهانش باز ماند.

سوفی با دست به رگه ی بالایی اشاره کرد:« اون نارنجیه...» رگه ی پایینی را نشان داد و گفت:« این یکی هم سبزه..»

توریا با دست چشمانش را مالید...اما سوفی درست گفته بود.رگه ی بالایی نارنجی و پایین سبز بود.

آرالیا با ترس و حیرت جیغ کوتاهی کشید. از قفسه سینه ی راشل که تند تند بالا پایین میرفت و نگاهش که با ترس اطراف را می پایید مشخص بود باور کرده اند این مکان غیر طبیعی است.

azam
2013/08/17, 23:49
فاطمه جون خیـــــــلـــــــی قشنگ بود از همه لحاظ عالی بود منتظر ادامش هستم

smhmma
2013/08/18, 04:50
اره فاطمه خیلی عالی بود منم منتظر ادامش هستم
تو هیچی نشی نویسنده ی خوبی می شی:-d

Fateme
2013/08/18, 16:16
سلامی دوباره....مرسی از نظراتتون((48))((48))((48))((48))((48))
ـــــــــــــــ

توریا هم ترسیده بود اما حس دیگری درونش غل غل میکرد که ترس را کنار می زد، کنجکاوی.میخواست بداند انجا چیست؟ حتی با وجود اینکه زنگ های خطر درونش به صدا در آمده بودند.از ته قلب می خواست به آنجا برود...

به انتهای راهرو نگاهی انداخت. کمی جلوتر، حدود 25 متر نور با شدت تمام می درخشید.همانطور که به نور خیره شده بود شروع به حرکت به سمت آن کرد.
سه قدم بیشتر بر نداشته بود که سوفی محکم بازویش را چنگ زد:«کجا میری خره؟؟؟ نمی فهمی اینجا طبیعی نیس؟؟ نمی فهمی خطرناکه؟»

توریا نیم نگاهی به سوفی انداخت و دست سوفی را کنار زد:«شماها همینجا بمونین من الان برمیگردم...»

صدای لرزان راشل بلند شد:«توریا بی خیالش شو...بیا برگردیم..» نگاهش به نور دوخته شده بود.

توریا گفت:« الان برمیگردیم..فقط یه دیقه!» حتی برنگشت ببیند دوستانش در چه حالی هستند.قدم هایش را بلندتر کرد تا زودتر به نور برسد.
فاصله داشت کم و کمتر می شد...15 متر...10 متر...5 متر...

صدای گریان آرالیا بلند شد:«توریا بیا بریم...نرو اونجا دیوونه...توریا...» توریا مردد شد...سرش کمی گیج میرفت.دستش را روی دیوار گذاشت تا نیفتد...سرگیجه اش آرام گرفت.همانطور که نوک انگشتانش را روی رنگ های دیوار می کشید به سمت نور پیش می رفت.

صدای جیغ سوفی بلند شد:« توریا...توریا با توام!!! توریا!! ...» صدایش دور بود...خیلی دور تر از 20 متر...انگار مال خاطره ای از سال های پیش بود...

همانطور که به نور نزدیک تر میشد قاب دری طلایی و نقره ای را دید...آنچنان این دو رنگ در هم پیچیده بودند که تشخیصشان تقریبا غیر ممکن بود...نور از داخل اتاق می آمد.توریا ریتمیک گونه قدم بر میداشت... مسخ شده خودش را به در رساند...آهنگ به اوج زیبایی و ملایمت رسیده بود...قدم به داخل اتاق گذاشت.
خودش را هماهنگ با آهنگ تکان میداد...گرما با هر قدم زیادتر می شد...چشمانش می رفت و کمی تلوتلو میخورد...به وسط اتاق رسید، به منبع گرما،منبع آهنگ،منبع نور،منبع رنگ ها...

تابوتی شیشه ای در وسط اتاق قرار داشت...دور تا دورش همچو قاب در مخلوطی از نقره ای و طلایی بود...ردیفی از دانه های الماس که رنگش هر لحظه با تغییر رنگ های دیوار عوض می شد دور تا دور تابوت را پوشانده بود...

توریا کنار تابوت زانو زد...زن جوانی داخل تابوت آرمیده بود.زیبایی چشمگیری نداشت اما زیبا بود.دست های توریا بی آن که بفهمد به جلو دراز شد.با ریتم آهنگ روی الماس ها ضرب گرفت...با هر ضرب انگار رنگ ها عوض و نقره ای و طلایی کمرنگ و پررنگ می شدند.ضرب انگشتانش تند تر شد...دو رگه، یکی نقره ای و دیگری طلایی ، از باقی رنگ های مخلوط درهم بدنه ی تابوت جا شدند و به سمت دو الماس درشت تری که درست در وسط خط الماس ها و تابوت قرار داشت و به طرز خاصی می درخشید حرکت کردند.ضرب های انگشتانش تندتر و تند می شد و خود توریا مسخ تر و مسخ تر...دو رگه همزمان به دو الماس رسیدند.

الماس ها انگار ذره ذره رنگ را درون خود کشیدند...یکی از الماس ها آرام آرام داشت طلایی می شد و دیگری نقره ای...زمانی که الماس ها کاملا رنگ عوض کردند، برای ثانیه ای همه چی متوقف شد...آهنگ،گرما،نور،حرکت رنگ ها...و همینطور حرکت انگشتان توریا روی الماس ها...و بعد صدای پیس بلندی از تابوت آمد...در شیشه ای تابوت بالا رفت...

توریا سرش را کمی خم کرد...فکر نمی کرد،فقط چیزی درونش بود که کارها را انجام میداد...چند ثانیه فقط به صورت زن خیره شد و بعد ناگهان زن چشم هایش را باز کرد...چشمان زن دو رنگ بود،یکی نقره ای و دیگری طلایی...یکی مثل قرص ماه بود و دیگری مثل خورشیدی مینیاتوری می درخشید. چشمان توریا در چشمان زن گره خورد...نفس های خیلی داغ زن را روی پوست صورتش حس میکرد...جریانی بینشان بود...به همان ناگهانی که زن چشم هایش را باز کرده بود چشم هایش را بست...

توریا از مسخ شدن بیرون آمد...شیشه ی تابوت به جای خود برنگشته بود اما همه چی درست مثل قبل بود. با کمی ترس و لرز از جا بلند شد و از اتاق خارج شد. به محض خارج شدن از اتاق حس کرد دلش میخواهد دوباره به اتاق برگردد...حسش را کنار زد و قدم هایش را سریع تر کرد تا به دوستانش برسد.
آرالیا روی زمین نشسته بود و با صدای بلند گریه میکرد،سوفی و راشل همانطور که سعی داشتند او را آرام کنند اشک می ریختند.

توریا نگران پرسید:«چی شده؟»

هر سه با هم چنان جیغی زدند که توریا دستش را روی گوش هایش گذاشت.چند لحظه توریا را با شوک و بهت نگاه کردند و سپس به سمتش هجوم آوردند.آرالیا محکم بغلش کرده بود و به گریه اش ادامه میداد.سوفی دستش را محکم گرفته بود و همانطور که نگاهش می کرد اشک می ریخت. از انجایی که جایی برای راشل باقی نمانده بود کمی دور تر ایستاده بود.

راشل بین گریه لبخندی زد و گفت:«خدا رو شکر که زنده ای...»

آرالیا با هق هق گفت:«فکر ...هه.. کردم... دیگه.. نمی بینمت...» و با صدای بلندتری به زاری کردن ادامه داد.

سوفی کنترل خودش را به دست آورد و اشک هایش را پاک کرد. یک نگاه به توریا انداخت و بی خبر محکم زد پس کله اش.سر توریا با شدت کوبیده شد به سر آرالیا و جیغ هر دوشان بلند شد.

آرالیا با چشمان خشمگین سوفی را نگاه کرد.سوفی فرار را بر قرار ترجیح داد و شروع به دویدن از مسیری که آمده بودند کرد.آرالیا هم دنبالش افتاد.توریا و راشل هم با خنده دنبالشان راه افتادند.صدای خنده و جیغ هایشان کل مقبره را برداشته بود؛انگار نه انگار که چند دقیقه پیش در چه حالی بودند.

وقتی که به سالن خودشان رسیدند از جوش و خروش افتادند. آرالیا دست از دنبال کردن سوفی برداشت و خنده روی لب های همشان خشکید. هر کدام در سکوت به طرف وسایلشان رفتند و مشغول جمع کردن آنها شدند.در ذهن هر کدامشان درگیری های مختص به خودی بود اما ذهن توریا از همه مشغول تر بود. مشغول چیز عجیبی که در اتاق دیده بود...چشم های عجیب و ترسناک زن...هجوم آن همه رنگ و نور و گرما...هیچ چیزی با هم جور در نمی آمد...کاغذهای را توی پوشه گذاشت و به سمت دوستانش رفت.

وقتی بالاخره از مقبره خارج شدند هوای خنک شب به صورت هایشان خورد و اخم و ناراحتی را از صورت های همه شان شست.ستاره ها در آسمان چشمک می زدند اما بر خلاف همیشه این ستاره ها نبودند که توجه توریا را به خود جلب کردند؛ اینبار نگاهش چیز دیگری را در آسمان هدف گرفته بود، ماه. قرص ماه کامل بود و می درخشید.نفس را محکم بیرون داد، سرش از شدت فشار داشت می ترکید.

سلانه سلانه همانطور که سکوت را حفظ می کردند به سمت ماشین قدیمی که هر چهارتن با هم خریده بودند رفتند. راهی حدود 40 دقیقه تا شهر داشتند و یک ربع هم در داخل شهر باید می راندند تا به سوئیت کوچکشان در پانیسیون برسند.

سوفی پشت فرمان جای گرفت .توریا و آرالیا روی صندلی های عقب نشستند در نتیجه راشل مجبور شد روی صندلی کمک راننده بنشیند. توریا سر داغش را به شیشه ی خنک ماشین تکیه داد و دوباره به ماه خیره شد. ذهنش مثل ساختمانی بعد از انفجار بمب شده بود؛ هیچ چیزی سرجایش نبود.
سوفی ماشین را روشن کرد.نگاه خیره ی توریا همانطور که دور و دورتر می شدند روی مقبره باقی مانده بود اما به جای مقبره فقط تابوت شیشه ای را میدید و چشم های عجیب زنی که در آن آرمیده بود.

سر انجام این سوفی بود که جرات شکستن سکوت را پیدا کرد؛ مثل همیشه زودتر از بقیه توانسته بود به ذهنش سر و سامانی بدهد:« توریا...تو چت شده بود؟؟ چرا هرچی صدات می کردیم جواب نمیدادی؟؟»

جواب توریا فقط یک کلمه بود:«نمیدونم...»

Fateme
2013/08/22, 19:50
راشل نگران نگاهی از آینه به توریا انداخت. امشب ماجراهای زیادی بین سوفی و توریا بود و همچنان می شد تنش بعد از ماجراها را حس کرد.می ترسید آن دو با هم دعوا کنند و همه چی را بدتر بهم بریزند.

اما وقتی دست آرالیا روی بازوی توریا قرار گرفت؛ توریا خودش را مجبور کرد تا بیشتر توضیح بدهد:« یه جورایی انگار یه چیزی داشت منو به سمت خودش می کشید...صدام میکرد...من،اصلا صداتونو نمی شنیدم...یه جورایی حال خودمو نمی فهمیدم...» بغضش اجازه ی صحبت بیشتر را به او نداد.هنوز هم بعد از گذشت نیم ساعت خودش را نمی فهمید.هیچ وقت در زندگیش اینقدر گیج نشده بود.

آرالیا کمی جا به جا شد و توریا را محکم بغل گرفت.توریا شروع به گریه کرد. حس میکرد او را جلوی قطعات پازلی قرار داده اند که هرکدامشان مال یک پازل بود و بهم نمی خوردند و حالا او مجبور بود تصویر مشخصی را از بین این قطعات نامربوط بهم بیرون بکشد.

سرانجام وقتی که آرام تر شد تمام ماجرا را جز به جز برای دوستانش تعریف کرد. واکنش ها متفاوت بود. سوفی آنچنان اخم کرد که توریا ترسید گره ی ابرو هایش دیگر از هم باز نشود. سکوتش نشان میداد در ذهنش غوغایی به پا شده و او هم دارد تلاش میکند قطعات این پازل عجیب غریب را کنار هم قرار دهد.دستان آرالیا که دور توریا حلقه شده بود با هر کلمه ای که از دهن توریا در می آمد سرد و سردتر می شد.دست آخر انقدر ترسیده بود که راشل مجبور شد کیف درهمش را بگردد تا شکلاتی به او بدهد و از غش کردن او جلوگیری کند. چشمان راشل بعد از شنیدن ماجرا نگران شد وهر چند دقیقه یکبار از آینه به توریا می نگریست.مثل همه ی اوقاتی که فکر میکرد ناخن بلند انگشت اشاره اش را زیر دندان هایش قرار داده بود.

آخر سر هم خود راشل با دید جو اسفبار و نگرانشان تصمیم گرفت این نگرانی را از بین ببرد و دوستانش را کمی از فکر و خیال بیرون بکشد. برای همین کیفش را زیر و رو کرد تا سی دی آهنگ شادش را پیدا کند. سی دی را توی دستگاه ماشین قرار داد و ثانیه ای بعد صدای شاد آهنگ و خواننده ی محبوب هر چهارتایشان در ماشین پیچید. لبخند کم جانی روی لب هایشان نشست و مشغول هم خوانی با خواننده شدند.

هر چقدر هم که سلایق و زندگیشان با هم فرق می کرد در دوست داشتن این خواننده تفاهم داشتند. این تفاهم را خیلی زود پس از هم خانه شدن با یکدیگر دریافته بودند. از زمان اولین دیدارشان حدود 5 سال می گذشت. راشل و سوفی دوستانی صمیمی از کودکستان بودند و بعد از اینکه راشل دانشگاه قبول شد و تصمیم گرفت برای رهایی از محیطی که دائم صدای 2 خواهر و تک برادر کوچکترش مزاحم درس خواندش بود مستقل شود سوفی هم با او همراه شد. سوفی فقط یک خواهر داشت که همان اوایل مستقل شدن سوفی ازدواج کرده و به شهری دیگر رفته بود. هم سوفی و هم راشل تمام عمرشان را داخل همین شهر گذرانده بودند و معمولا پنج شنبه ها را که دانشگاه برنامه ای نداشتند در خانه ی پدریشان سر می کردند. آرالیا از شهری از غرب کشور آمده بود و اوایل لهجه ی بانمکش باعث خنده ی بچه ها میشد و آرالیا با همان مهربانی ذاتی اش همراه بچه ها به لهجه ی خودش خندیده بود و همین باعث شده بود یخ هایشان آب شود. پدر و مادر آرالیا خیلی سال پیش طلاق گرفته بودند و این آرالیا بود که رسیدگی به خانه را بر اساس تجربه های گذشته اش بر عهده گرفت و فرشته نجاتشان شد. توریا هم تقریبا مستقل بودن را مثل آرالیا قبلا چشیده بود و کمی تا قسمتی از پس کارهای مختلف بر می آمد. پدر و مادرش هر دو بیزنسمن بودند و دائم در سفر. در نتیجه توریا اکثر اوقات تنها بود و به خاطر اینکه بچه ای کماکان خجالتی بود دوست صمیمی در دوران مدرسه برای خود نداشته و به این تنهایی خو گرفته بود.پس از قبول شدنش در دانشگاه به خاطر اینکه خانه ای ویلایی در حومه ی شهر داشتند و رفت و آمد برایش به دانشگاه سخت بود تصمیم گرفت اتاقی در نزدیکی دانشگاه برای خود پیدا کند.

سوفی و راشل اولین نفری بودند که سوئیت را در پانیسیون گل رز پیدا کرده بودند اما سوئیت دو خواب داشت و بعد از کمی مشورت به این نتیجه رسیدند که بهتر است یک نفر دیگر را پیدا کنند تا با آنها همخوانه شوند و اتاق دوم را اشغال کند.سوفی و راشل هم باهم اتاق اول را بر میداشتند اینطوری از نظر مالی هم به نفعشان بود و مجبور نبودند تمام اجاره را دوتایی بپردازند.

این سوفی بود که آرالیا را حیران با دو چمدان بزرگ در حالی که از املاکی به املاکی دیگری می رفت پیدا کرده بود. در حقیقت آرالیا آنقدر شدید درگیر کنترل کردن چمدان هایش بود که سوفی را ندید و مستقیم به او بخورد کرد. سوفی در جا از لبخند خجل و معصومیت چشمان آرالیا خوشش آمده بود و به او پیشنهاد داد که همخانه شوند.
از طرفی دیگر همان روز املاکی که به او برای همخانه سپرده بودند توریا را برای دیدن سوئیت آورد و سوئیت نقلی به دل توریا نشست.وقتی که راشل و سوفی بین انتخاب توریا و آرالیا مردد بودند آرالیا پیشنهاد داد که در صورتی که توریا بپذیرد حاضر است با او هم اتاق شود.توریا هم که علاوه بر سوئیت خیلی از سه تن دیگر هم خوشش آمده بود و حس می کرد دوستی را که هیچ وقت نداشته میتواند بین آنها پیدا کند بی درنگ پیشنهاد آرالیا را قبول کرد و اینطوری بود که دوستی آنها باهم آغاز شد.

آهنگ همه شان را از آن حس و حال نگران در آورده بود و تنش بینشان از بین رفته بود. وقتی هم که به پانیسیون رز رسیدند آنقدر خسته بودند که سریع بالا رفتند ، روی تخت هایشان ولو شدند و خواب خیلی زود همشان را در ربود.

ساعت 7 و نیم صبح مثل همیشه زنگ ساعت سوفی بلند شد و خواب شیرین سوفی را پاره کرد. سوفی خواب آلود و خشمگین نیم خیز شد، ساعت را از روی میز برداشت ، محکم به سمت دیوار رو به رویی پرت کرد و زیر لبی گفت:« ای بر پدرت...» معلوم نبود با استاد ابلهی که ساعت هشت و ربع صبح کلاس گذاشته بود یا با ساعت.

صدای برخورد ساعت با دیوار مشترک اتاق ها باعث شد آرالیا که خواب سبکی داشت و تختش هم چسبیده به همان دیوار بود بیدار شود.برعکس سوفی که صبح ها_ مخصوصا صبح های زود_ بدخلق و عنق میشد آرالیا از همان دقیقه ای که چشم می گشود به عالم و آدم لبخند می زد.تندی از جا بلند شد و تختش را مرتب کرد. بساط صبحانه را روی میز چید و به سراغ سوفی و راشل رفت. با دیدن ساعت که دل و روده اش بیرون زده بود لبخندی زد و سری به تاسف تکان داد.

سراغ سوفی رفت که دوباره خوابیده بود و سعی کرد بیدارش کند اما اصلا انگار نه انگار که دارد خودش را بالای سر سوفی می کشد!! نا امید به سراغ راشل رفت. راشل هم بدتر از سوفی میلی متری از جایش تکان نخورد، عادت بدی داشت که حتما باید هفت ساعت را کامل میخوابید و گرنه بیدار کردنش مصیبتی بود.

آرالیا دست به کمر و حرصی نگاهشان کرد و سپس لبخند شیطانی رو لبش نشست. زود به اتاقش برگشت. با دیدن توریا که به شکم خوابیده بود و نوری که مستقیم به چشمش میخورد هم تاثیری نداشت زیر لبی گفت:« خاک تو سر همتون! پاشین دیگه!»

گوشیش را از روی پاتختی برداشت و به اتاق دیگر برگشت. گوشی را به باند کوچک اما قوی راشل وصل کرد و صدایش را تا ته زیاد کرد.کمی لیست آهنگ هایش را بال پایین کرد تا به آهنگ مورد نظرش رسید. با لبخند پلیدی دکمه ی پلی را فشار داد.

از داخل باند صدای انفجاری بلند شد و سپس آهنگ راک بلندی شروع به پخش کرد. با صدای انفجار راشل جیغی زد و آنچنان از جا پرید که از روی تخت به پایین افتاد . آرالیا بدجنسانه خندید. صدای مویه ی سوفی از زیر پتویش بلند شد:« سر جدت اونو خفه کن!!...» وقتی که آرالیا حرکتی نکرد سوفی با خشم پتویش را کنار پرت کرد و به سمت آرالیا خیز برداشت. آرالیا جیغ زنان از دست سوفی فرار کرد.سوفی همانطور که دنبالش می دوید فریاد زنان گفت:« یعنی دستم بهت برسه...آرالیا کشتمـــــت!!!» و البته در دل هم استاد را با فحش هایش مستفیض می کرد.

Fateme
2013/08/23, 00:41
با سر و صدای ایجاد شده توریا هم بالاخره چشم گشود. خیلی خسته بود حس می کرد تمام شب را بیدار بوده و لحظه ای هم چشم روی هم نگذاشته. با شلی و چشم های نیم باز از تخت بیرون آمد. مست و ملنگ به سمت آشپزخانه راه افتاد. آرالیا و سوفی با دیدنش دست از جیغ و داد برداشتند و به قیافه ی آشفته اش خندیدند. بعد از خوردن صبحانه تند تند مشغول انجام کارهایشان شدند.توریا به خاطر اینکه زودتر از همه از پای صبحانه بلند شده بود زودتر از همه حاضر شده بود. بلوز زنانه ی آستین سر ربع سفیدی پوشیده بود به همراه شلوار جین آبی نفتی.موهای تا سر شانه اش را هم با کلیپس گل دار آبی رنگی جمع کرده بود.

آرام کمی در را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. صدای نفرین کردن های سوفی می آمد. آرالیا از توی هال داد زد:« سوفی غر زدن بسه!!!!» جای آرالیا و سوفی را فهمیده بود اما راشل کجا بود؟؟

صدای کلافه راشل که از اتاق می آمد به سوالش جواب داد:« آرالی پوشه من تو هاله؟؟؟» لبخندی زد و روی نوک پا به سمت در خانه رفت.در خروجی درست کنار اتاق ها بود در نتیجه آرالیا که در هال بود او را نمی دید.بی توجه به حرف هایی که رد و بدل میشد از خانه بیرون زد و نفس راحتی کشید.

سرخوشانه از پله ها سرازیر شد و وقتی به همکف رسید با دیدن آسانسور آرام تو سر خودش زد:« خنگول!!! سه طبقه رو از پله ها اومدی...» لبخندی به نگهبان ساختمان زد و به سمت صندوق های نامه رفت.آنقدر این مسیر را آمده بود که میتوانست با چشمان بسته هم صندوق اتاق 327 – اتاق خودشان – را پیدا کند.مثل هر روز صبح یک شاخه گل رز قرمز توی صندوقشان بود.گل را برداشت، همراه گل کارت کوچکی بود که با دستخطی تمیز روی آن دو کلمه نوشته شده بود:« دوستت دارم.» گرمای ناشی از هجوم خون به صورتش را حس میکرد. با اینکه این دفعه ی پنجمی بود که چنین کارتی را دریافت می کرد اما هنوز هم مثل دفعه ی اول سرخ می شد.گل را به بینی اش نزدیک کرد و بویید. نمی دانست روی چه حسابی است که به نظرش این گل های رز اول صبح از هر گل دیگری خوشبو ترند.

قدم زنان از جلوی نگهبانی گذشت و از پله ها بالا رفت.همه چیز از یک سال پیش شروع شده بود.وقتی که بنا به خواست استاد ها مجبور شد تحقیقی را با یکی از دانشجوهای جامعه شناسی انجام دهد.همانطور که توریا از دانشجویان برتر باستان شناسی بود همکارش هم جزو مخ های جامعه شناسی بود.دانشجوی مزبور پسر 25 ساله ای بود به نام ارتیان.یک هفته بعد از تحویل دادن تحقیق شان که دو ماه و نیمی به درازا کشیده بود وقتی توریا و دوستانش داشتند به دانشگاه می رفتند نگهبانی صدایش زد:« صندوقتون رو چک کنین امروز پستچی براتون چیزی داشت.» ابروهای توریا کاملا بالا رفت. تنها گزینه ای که به ذهنش رسیده بود مادربزرگش بود که در شهر دیگری زندگی میکرد.در جواب چشمان متعجب دوستانش شانه ای بالا انداخته و گفته بود:« بریم ببینیم چیه؟» و کنجکاو به سمت صندوق ها راه افتاده بودند.

با دیدن شاخه ی گل رز ابروهای توریا تقریبا به موهایش چسبید و چشمان همشان گرد شد!توریا با حیرت شاخه گل را برداشت.کارت کوچک شیری رنگی به گل وصل بود و روی آن فقط یک اسم بود:«ارتیان»آن روز کلی سوفی و راشل توریا را دست انداخته بودند و وقتی فهمیده بودند که روح توریا بدبخت هم از قضیه خبر نداشت همه باهم به کار عجیب و غریب ارتیان خندیده بودند.اما روز بعد هم باز گلی در صندوق بود و همینطور روز های بعد و بعدتر.به حدی که طی آن سه ماه برایش به چیزی عادی تبدیل شد که هر روز صبح قبل از رفتن تک شاخه گل توریا را از صندوق بردارند.

در آغاز ترم جدید تصمیم گرفتند که دو واحد اضافه بر سازمان بردارند تا کمتر بیکار و علاف بمانند.اما روزی که باید برای انتخاب واحد ترم جدید به دانشگاه می رفتند پدر و مادر توریا از سفری کاری برگشتند و از او خواستند به خانه برود. توریا هم ناچار ظهر آن روز برای انتخاب واحد رفت.عصر وقتی به خانه برگشته بود متوجه شد که همکلاسی هایشان رای آن سه تای دیگر را زده اند و آن ها یکی از واحد های اضافه را برنداشته اند.بعدا وقتی سر کلاس آن واحد رفت متوجه شد که با ارتیان همکلاس است. چند کنفرانسی که را که با هم انجام دادند به صمیمت رابطه شان افزود.توریا دیگر گل فرستادن ها کاری مسخره نمی دانست و کمی تا قسمتی هم حس می کرد ارتیان را دوست دارد.
و حالا یک ماهی بود که حس تازه ای داشت در قلبش شکوفه می کرد،چیزی فراتر از دوست داشتن. تازگی ها دوست داشت خودش به تنهایی گل را بردارد و با خودش و گل خلوت کند. به قول سوفی :« از دست رفته بود!»

در خانه را آرام باز کرد و بعد از مطمئن شدن سریع وارد اتاقش شد. داشت گل را لای کتابی قرار میداد تا خشک کند.لطافت گل را زیر انگشتانش حس میکرد.چشمانش روی گل باقی مانده بود و نفسش آرام تر از حد معمول شده بود...آنجا بود و نبود.ذهنش انگار داشت پرواز میکرد.درحینی که گل را میدید اما تصاویر نسبتا محو دیگری هم جلوی چشمانش به نمایش درآمده بودند. کلا وارد حال و هوای دیگری شده بود که راشل خودش را درون اتاق انداخت:« جزوه ی منو ندید...؟»

حرف راشل با جیغ بلندی که توریا زد قطع شد.توریا از ترس نفس نفس میزد. راشل با تعجب گفت:«چته تو ؟»

توریا گفت:« تو فکر بودم ترسیدم...»

ابروهای راشل بالا پرید:« یعنی صدای در زدن منو نشنیدی؟؟؟ اینکه از تو هال صدات میزدم چی؟؟»

توریا سرش را به نفی تکان داد. آرالیا و سوفی هم کنجکاو این که چه باعث شده توریا جیغ بکشد به اتاق آمدند.

راشل گفت:« چه عمیق فکر میکردی!»

چشمان تیز بین سوفی اول چیزی را که دید گل رز بود:« فکر نمیکرده...بچه ام داشته تو رویا غرق میشده!!»

توریا چشم غره ای رفت و کتاب را بست و گوشه ای قرار داد. کوله اش را برداشت و بی توجه به لبخند ماموز دوستانش گفت:«بریم...» سه تایی نگاهی به همدیگر انداختند و همانطور که به توریا می خندیدند از خانه خارج شدند.

ظهر بعد از ناهار بود که راشل اعلام کرد:« چندتا فیلم ترسناک گرفتم از بچه ها...کی پایه اس ببینیم؟؟»

سوفی همانطور که سیبی را گاز می زد گفت:« من که هستم...»

توریا همانطور که داشت جزوه اش را میخواند گفت:« واسه من که فرقی نداره...»

نگاه سوفی و راشل به سمت آرالیا رفت که دودل به آنها نگاه میکرد.آرالیا از صبح تا حالا با انجام کارهای مختلف و سرگرم کردن خودش سعی کرده بود از خاطره ترسناک شب گذشته فرار کند آنوقت حالا می نشست فیلم ترسناک میدید؟؟؟ سرش را به نفی تکان داد:« مگه خلم؟؟؟ من هنوز که هنوزه تنم از یاداوری اتفاقات دیشب می لرزه...»
با یادآوری دیشب چهره همه دوباره درهم رفتند. هیچ کدام نتوانسته بودند اتفاقات عجیب دیشب را فراموش کنند اما سعی کرده بودند به آن فکر نکنند. راشل سی دی را داخل دستگاه گذاشت و آرالیا از هال خارج شد. هدف واقعی راشل این بود که چیزهای ترسناک تری ببینند تا آنقدر به ترسناک بودن شب گذشته فکر نکنند و ذهنشان درگیر چیز دیگری شود.
از ساعت 3 ظهر تا 10 شب یکسره فیلم دیدند. فردا هیچ کلاسی نداشتند برای همین مشکلی پیش نمی آمد. بعد از فیلم هم کمی میوه خوردند و حرف زدند و حدود دوازده و نیم به اتاق های خودشان رفتند. آرالیا که فیلم را ندیده بود راحت خوابید اما ذهن توریا درگیر تر از این حرف ها بود.

دائم سایه ها را شکل ارواح و قاتل هایی میدید که قصد داشتند او را بکشند...حس میکرد اتاق پر از جانوران موذی است که اگر چشم هایش را ببندد به او حمله می کند...با هر صدای می ترسید و سرش را به اطراف می چرخاند. دوساعتی بی فایده در جایش قلت زد اما خواب حتی حوالی چشمانش هم نمی آمد. کلافه از اتاق خارج شد. انگار هال تاریک تر از بقیه ی جاها بود، با ترس چراغ را روشن کرد. همانطور که توی کشو ها را دنبال قرص خواب آور می گشت دائم حس میکرد یکی پشت سرش ایستاده. در نتیجه هر چند ثانیه یک بار بر میگشت پشت سر و کل هال را نگاه میکرد. وقتی که قرص را پیدا کرد دستانش می لرزید. شاید یکی قصد داشت او را با این قرص ها بکشد؟؟ شاید قرص ها سمی بود؟... منطق را به کل از دست داده بود و فقط انواع و اقسام صحنه های وحشتناک فیلم جلوی چشمانش به رقص در می آمدند و او را هر لحظه بیش از پیش می ترسانند.
هر چقدر با خودش کلنجار رفت که چراغ هال را خاموش کند نتوانست. چند باری هال را بررسی کرد که موجودی یا کسی تویش نباشد و به اتاق رفت.

انگار نه انگار که قرص خورده بود...ذره ی خواب به چشمانش نمی آمد و دوباره متوهم شده بود و اشکال می دید. بیرون ابر ها روی ماه را می پوشاندند و کنار می رفتند و همین باعث می شد سایه های بیشتر داخل اتاق به وجود بیاید. دیگر کار به جایی رسیده بود که گریه اش گرفته بود.یک قرص دیگر خورد.... حالا ترس اوردوز کردن هم درونش به وجود آمده بود...شنیده بود که داروهای پزشکی مقدار مشخصی دارند و اگر شخصی بیشتر از آن بخورد سنکوپ می کند. حس میکرد قلبش دارد تند تر می زند و عرق کرده...پتو را کنار زد... حس میکرد هوا برای نفس کشیدن کافی نیست ... بلند شد و پنجره را باز کرد...هوا تقریبا روشن شده بود و صدای گنجشکان فضا را پر کرده...ترس آرام آرام درونش کاهش یافت...روی تخت دراز کشید و سعی کرد حالا که ترسش کم شده بخوابد اما دریغ از یک ذره خواب...بالشتش را برداشت و روی سرش کشید...خودش خسته بود اما اثری از خواب نبود...

با سر و صدایی که از تخت آرالیا بلند شد و سپس صدای در فهمید که تلاش برای خواب بی فایده است...بلند شد ... نگاهی به قرص های خواب اور کنار تخت انداخت و با لگدی به کنار شوتشان کرد،زیر لبی حرص خورد:« قرص های به دردنخور!!!فقط پولشو ازمون میگیرن...»

بی صدا بیرون رفت و روی صندلی نشست...آرالیا که داشت میز صبحانه را میچید چرخید و از دیدن ناگهانی توریا شوک شد و جیغ بلندی کشید.توریا تندی دست روی بینی اش گذاشت:«هیس بابا!!! منم!» آرالیا نفس زنان چشم غره ای نثارش کرد و به چیدن میز مشغول شد.توریا ساعت را نگاه کرد،هشت صبح.

با بی حوصلگی روی مبل کرم رنگ راحتی ولو شد و تلویزیون را روشن کرد. شبکه ها را به دنبال چیز جالبی گشت... یک جا مستند نشان میداد، جای دیگر سریال...شبکه سوم توجه توریا را به خود جلب کرد. داشت اخبار صبحگاهی نشان میداد و با مردی چهل و خورده ای ساله مصاحبه می کرد.

خبرنگار:« طبق گزارش هایی که شده شب گذشته تعداد زیادی بیمار با ایست قلبی، سکته ی قلبی و یا تشنج به بیمارستان های شهر آورده شده...گزارشی چند دقیقه پیش به دستم رسید که این قضیه با شدت کمتری توی شهر های اطرافم هم رخ داده.علت چیه؟»

Fateme
2013/08/23, 21:54
مرد که اخمی هم روی پیشانی اش نشسته بود جواب داد:« جوابی که بعد از صحبت با چندتن از این مریض ها به دست اومد جواب عجیبیه... این بیمار ها چند ساعت توی شب گذشته در حال کابوس دیدن بود...کابوس های وحشتناک و هیچ جوره از این کابوس ها بیدار نمی شدند...افرادی هم بودن که به فلج خواب یا همونطور که در عوام رایج هست دچار بختک شده بودند...فلج خواب به موقعی گفته میشه که عضلات بدن از کار افتادن و فرد احساس خفگی میکنه و صدا و تصاویری رو می شنوه یا می بینه...تعداد خیلی زیادی از بیماران رو سه گروه تشکیل میدن....یا زیر دوازده سال هستن، یا بالای 50 سال و یا انواع و اقسام بیماری های قلبی و تنفسی دارن...» نوشته ای زیرنویس شد:« رئیس نظام پزشکی»

توریا آنقدر غرق این خبر عجیب شده بود که متوجه حضور باقی همخانه هایش نشد:« چیزی که باعث تعجب بیشتر ما شد این بود که کسایی هم که این بیماران رو به بیمارستان رسوندن تقریبا توی شرایط مشابه ای گیر افتاده بودن...این افراد توی بخش rem خواب هاشون گیر کرده بودن...»

خبرنگار:« میشه یک مقدار دقیقتر توضیح بدین؟»

رئیس نظام پزشکی:« البته...خواب پنج بخش داره....به چهار بخش اول nrem یا خواب آرام گفته میشه...بخش اول حالت بین خواب و بیداری فرده،در بخش دوم ضربان قلب و دمای بدن کاهش پیدا میکنه و خواب سبکی به وجود میاد....بخش سوم مرحله ی گذرای بین خواب سبک و خواب عمیقه...بخش چهارم خواب عمیقی هست و شامل یک سری امواج کوتاه به نام دلتا از مغز هست. و بخش پنجم خواب که rem یا خواب ناآرام گفته میشه و همراه با حرکت سریع چشم هستش. در بخش پنجم یا همون rem هستش که رویا دیده میشه... این چرخه تقریبا 4 یا 5 بار در انسان های بالغ در طی شب اتفاق می افته...بیمارانی که دیشب به بیمارستان های مختلف برده شدن در بخش rem خوابشون گیر افتاده بودن و بعد از rem دوباره به خواب آرام برنمیگشتن.»

خبرنگار:« میتونین کمی راجع به اتفاق های دیشب صحبت کنین؟»

اخم رئیس نظام پزشکی پررنگ تر شد:« متاسفانه طبق اخرین اطلاعاتی که به دستم رسیده 37 نفر فوت شدن...( آرالیا جیغ خفه ای کشید) که بیشترشون بیماران قلبی و تنفسی بودن...افرادی با سابقه های خواب گردی هنگام خواب گردی واکنش های خشونت آمیزی انجام دادن،برای مثال یک دختربچه ی 10 سال موقعی خواب گردی نزدیک بوده که برادر کوچترشو که 3 سال بیشتر نداشته خفه کنه...» دوباره صدای جیغ خفه ی آرالیا بلند شد.

خبرنگار:« خب علت این واقعه چیه؟»

رئیس نظام پزشکی:« بهترین روانشانسان و خواب شناسان دارن روی این مسئله ی غیر طبیعی کار می کنن تا بتونن علت واقعی این رخداد رو به دست بیارن...توصیه ای که برای همه ی شهروندان دارم اینه که مراقبت شدیدی از افرادی که سابقه ی خوابگردی دارن بکنید، اگر بیماری قلبی یا تنفسی دارید حتما به بیمارستان ها و درمانگاه های شهر مراجعه کنید تا راهکاری براتون تدارک دیده بشه...و همین طور برای حفظ امنیت چند ساعت مختلف رو برای هر دو ساعت یک بار کوک کنید تا اگر بازهم این واقعه اتفاق افتاد از خواب خارج بشین تا تلفات و اسیب دیده های کمتری داشته باشیم...»

مصاحبه تمام شد و شبکه شروع به پخش باقی اخبار کرد. اما خبری که شنیده بودند واقعا وحشتناک بود و البته عجیب!
توریا به سمت دوستانش برگشت:« شماها هم اینطوری شدین؟»
راشل و سوفی نگاه نامطمئنی باهم رد و بدل کردند.

سوفی گفت:« خب من دیشب اصلا نخوابیدم، میدونین که پس فردا باید سر کلاس یه کنفرانس بدم در نتیجه داشتم روی اون کار میکردم...»
جای تعجبی نداشت سوفی هیچ وقت بابت کارهایش از بچه ها کمک نمی خواست و اگر چیزی باقی میماند خودش تا صبح بیدار میماند و برای اینکه مزاحم راشل نشود با چراغ مطالعه کار میکرد و چراغ اصلی اتاق خاموش بود.

سوفی ادامه داد:« یهو دور و بر ساعت 2 و نیم سه صبح بودش که راشل شروع کرد به ناله کرد...داشت دری وری میگفت! فهمیدم داره کابوس می بینه واسه همین سعی کردم بیدارش کنم ولی هرکاری میکردم بیدار نمی شد... اخرش هم مجبور شدم دست به راه ابتکاری ارالیا بزنم هندزفری هاشو کردم تو گوشش،صداشو تا ته بردم بالا یکی از اهنگ های راکمو گذاشتم...5 دیقه بعدش بیدار شد... تا صبح هم بیدار بود و کمکم کرد...ولی فکر نمیکردم دیشب این همه ادم باهم کابوس دیده باشن.»

نگاه پر سوال توریا روی ارالیا چرخید.ارالیا گفت:« من دیشب با قرص خوابیدم هیچ خوابی هم ندیدم صبح هم وقتی بلند شدی پنجره رو باز کردی بیدار شدم...»
اینبار همه ی نگاه ها روی توریا بود.توریا شانه ی خفیفی بالا انداخت:« منم تا صبح بیدار بودم...»

تلفن راشل که روی میز وسط هال بود زنگ خورد. راشل با دیدن نام روی گوشی بازوی سوفی را چنگ زد و چشمانش به اشک نشست.

توریا نگاه گیجی به راشل انداخت:« چته؟؟؟ نمیخوای گوشی رو جواب بدی؟؟» و گوشی را به سمت راشل دراز کرد.راشل جیغی کشید و طوری که انگار گوشی طاعون دارد خودش را پشت سوفی قائم کرد.

توریا با چشمان گشاد شده نگاهش کرد.نگاهی به اسم گوشی انداخت:«مامان» گوشی انقدر زنگ خورد تا قطع شد.صدای هق هق ضعیفی از راشل بلند شده بود. سوفی بازوی راشل را گرفت و او را به سمت دستشویی برد تا صورتش را بشورد.

وقتی برگشت در پاسخ به چشمان نگران آرالیا و متعجب توریا گفت:« دیشب خواب دیده همه ی خانواده اش رو جلو چشماش دارن می کشن... نه یه کشتن عادی...یه کشتن وحشتناک، خواهر کوچیکشو داشتن تیکه تیکه میکردن...»
آرالیا از تصورش لرزید و توریا دستش را بالا اورد که یعنی توضیح کافیست!

توریا:«آرالیا میشه لطفا بری صبحونه رو آماده کنی؟» میخواست ذهن آرالیای حساس از این قضایای وحشتناک دور شود. با رفتن آرالیا به آشپزخانه توریا پچ پچ کنان گفت:« سوفی این دوتا حالشون بده، این بحث رو بی خیال شو!!! میدونی که چیکار باید بکنیم؟»سوفی سر تکان داد که یعنی میداند. باید آنقدر شلوغ کاری و شیطنت می کردند تا بازار خنده بالا برود و ذهنشان بیشتر از این مشوش نشود.

توریا مثل این اواخر تندی صبحانه را خورد و برخاست تا پایین برود. به اتاق رفت و لباس های راحتی اش را عوض کرد. وقتی به بیرون سرک کشید سر و صدایی نمی آمد. یادش آمد که سوفی گفت بعد از صبحانه به اتاق او بروند چون میخواهد فیلم طنزی را نشانشان دهد.

لبخندی روی لب هایش نشست و سرخوشانه راهی پله ها شد. روی سومین پله بود که یادش آمد آسانسوری هم وجود دارد در نتیجه سریع سه پله را برگشت و سوار آسانسور شد.
ذهنش درگیر تر از آن بود که بخواهد به صدای خنده ی ضعیفی که از نزدیکی صندوق ها می آمد توجهی نشان دهد. سراغ صندوقشان رفت. مثل همیشه یک شاخه گل رز در انتظارش بود... اما کارتی اضافه تر هم توی صندوق بود. کارت را برداشت:« اگه ممکنه...» کارت از دستش کشیده شد. با تعجب نگاهی به اطراف انداخت و دوستانش را در حالی که لبخند پلیدی می زدند پیدا کرد! کارت در دست سوفی بود،راشل همچنان کمی گرفته بود و ته چهره ی آرالیا نگرانی بود. با این حال همه شان می خندیدند.

سوفی گفت:« خب خب...بزار ببینیم این اقای عاشق پیشه چی نوشته...»

توریا تازه داشت می فهمید چه اتفاقی افتاده،جیغ زد:«سوفی!!!! پسش بده!!!»

سوفی با خنده شانه بالاانداخت:« عمرا!! نوشته اگه ممکنه فردا...» با حمله ی توریا،سوفی جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. وسط دویدن هایش کارت را به سمت راشل پرت کرد. راشل با لبخند عظیمی کارت را در هوا گرفت:« فردا ساعت 5 عصر...»

توریا به سمت راشل آمد که راشل کارت را برای آرالیا پرت کرد. آرالیا کارت را گرفت و با عجله از رویش خواند:« ساعت 5 عصر به کافه گل یخ بیایید...ارتیان...»
سوفی پشت چشمی نازک کرد:« مگه عصر هجره که نامه فرستاده؟ ایشششش!»

توریا که از خجالت و خشم سرخ شده بود غرید:« دستم بهتون برسه کشتمتون!!» و به سمت سوفی هجوم برد. سوفی با خنده به سمت پله ها دوید.
تمام آن روز را توی سر و کله ی هم زدند و به چرت و پرت گفتن های سوفی ، شیطنت های راشل، مسخره بازی های توریا و نصیحت های عاقل اندر سفیه های آرالیا خندیدند.

Fateme
2013/10/14, 23:00
آرالیا که وارد اتاق شد نیم نگاهی به توریا که دستانش را زیر سرش گذاشته بود و روی تخت دراز کشیده بود انداخت و چراغ راه خاموش کرد.نسیم ملایمی که از پنجره ی باز وارد میشد باعث مواج شدن پرده ی حریر سفید شده بود.آرالیا دراز کشید.کمی برای گفتن حرفش مکث کرد:«توریا...میگم نمی خوایم ساعت بزاریم؟ اخبار صبح رو که یادته؟»
توریا بدون تکان خوردن با صدای آرامی گفت:«ساعت گذاشتم...نگران نباش!»

آرالیا هرچند راضی نشده بود اما کوتاه آمد:« باشه...پس شب به خیر...»

توریا هم زیر لبی شب به خیری را زمزمه کرد.نفس های آرالیا خیلی زود آرام گرفت و او به خواب فرو رفت.اما توریا خواب به چشمش نمی آمد.استرس و هیجانش برای فردا عصر خواب را از چشمانش ربوده بود.وقتی ارتیان را میدید چه باید می گفت؟ نه نه مسئله مهم تر،چه باید می پوشید؟شاید هم اول باید به این فکر میکرد که چگونه با او برخورد کند؟صمیمی؟ جدی؟ یا مثل دورانی که باهم پروژه داشتند؟ ارتیان ممکن بود چه بگوید؟نه نه همان لباس از همه چیز مهم تر بود...شاید هم...

پوفی کرد.مخش داشت از هجوم افکار مختلف و بی سر و ته می ترکید.نفسی عمیق از هوای خنک شب کشید و پلک هایش را آرام بست. سعی کرد به هیچ فکری اجازه ی ورود ندهد.فقط خودش و خودش.کم کم ریتم نفس هایش آرام شد و قلبش دیگر شدت کوبش قبل را نداشت. با وجودی که آرام شده بود و بسیار خسته بود اما بازهم خبری از خواب نبود. کم کم تصاویری ناخواسته وارد ذهنش شدند...تصاویری از باغ ها،دریاها، سرسبزی ها،جنگل های سرسبز و خنک...تصاویر آرام و شاد...

کم کم دید دیگری هم اضافه شد...انگار می توانست خواب های آرالیا را ببیند...خواب یک جنگل سرسبز با پدر و مادرش...این دید گسترش پیدا کرد...ذره ذره تا زمانی که حس کرد انگار هاله ی خواب تمام افراد شهر را حس می کند و می بیند...

حس ضعیفی از حرکت چیزی رو دستش داشت...بی توجه باقی ماند.حرکت از روی دستش بالا و بالاتر آمد و روی سرش ساکن شد. در بینی اش احساس سوزش میکرد. کمی که گذشت جسم پایین آمد و روی صورتش قرار گرفت.یک دفعه عطسه ی محکمی کرد و در جا نشست.چشمانش باز شده بود و از تصاویر دیگر خبری نبود.به پرنده ای که با ترس جیغ کشید و از پنجره بیرون رفت نگاه کرد.چند ثانیه ای طول کشید تا قضیه برایش جا بیفتد.

به محض فهمیدن با صدای تقریبا بلندی گفت:«وای خدای من ،نه!!!!»

با سرعت پتوی نازکش را کنار زد و به سمت دستشویی هجوم برد.سریع صابون را برداشت و مشغول شستن دست و صورتش شد. وقتی که با وسواس چندین بار دست و صورتش را شست از دستشویی خارج شد. در اتاق سراغ کمدش رفت و لباسش را با وسواس تعویض کرد. لباسی که ابتدا به تن داشت را با نوک دو انگشت گرفت و به ماشین لباس شویی منتقلش کرد. سپس دوباره دست و صورت خود را شست. با این وجود هنوز چشمش می سوخت. فحشی به بدشانسی و آن پرنده ی زیادی شجاع داد. با ناراحتی و خشم به سمت پنجره رفت و توری اش را کشید. از دست آرالیا! حالا توری باز یا بسته چه فرقی میکرد؟ متوجه روشنایی هوا شد و ساعت گرد اتاق را نگاه کرد.هفت و نیم صبح بود.

با وجود خواب جالب اما عجیبی که دیده بود احساس خستگی میکرد. احساسش درست شبیه مواقعی بود که تا صبح سر پروژه ها و تحقیقات بیدار می نشست و بعد به دانشگاه می رفت. در حقیقت احساس می کرد تمام شب لحظه ای نخوابیده بود.

از خیر خواب بی فایده ای که نصیبش می شد گذشت و سر تحقیق جدیدش نشست. با تمام وجود درگیر تحقیق اش شده بود و متوجه زمان نبود. زمانی که نصفی از تحقیق را انجام داد و سرانجام گرسنگی به او فشار آورد تا از جای بلند شود با دیدن ساعت شوکه شد. ساعت 11 و نیم ظهر بود. با تعجب نگاهی به آرالیای خفته انداخت. شاید سوفی و راشل گاهی تا این ساعت می خوابیدند اما آرالیا محال بود بیشتر از ساعت 9 بخوابد.یاد اخبار دیروز در خاطرش زنده شد. با ترس به طرف آرالیا رفت و مشغول صدا کردنش شد. اما هیچ پاسخ دریافت نکرد.

با ترس هیع کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.نکند آرالیا مرده بود؟؟ اشک ناخواسته دیدش را تار کرد.دست لرزانش را دراز کردو با وحشت دست روی نبض گردن آرالیا گذاشت.حرکت آرام خون لبش را به لبخند خفیفی باز کرد.شاید با صدای بلندی میتوانست او را از خواب بیدار کند.بدو بدو به سمت آشپزخانه رفت و دوتا در قابلمه برداشت. لبخند خفیفش حالا کمی حالت شیطانی به خود گرفته بود. همیشه از بچگی دوست داشت این کار را امتحان کند.
دستانش را درست بالای گوش آرالیا از هم فاصله داد و بعد.....بنــــــــــــــگ!! پلک آرالیا لرزید.

بنـگ!بنــــــگ!بنـــــــــ ــــــــــــــــــــــگ!!

با صدای بلند آخرین برخورد آرالیا با خواب آلودگی چشمانش را باز کرد و درحالیکه اخم نصفه نیمه ای کرد بود گفت:«ولم کن توریا....نمیدونی چه خواب شیرینی بود....روانی نشو لطفا...» دهن دره ای کرد و همانطور که مثل گربه سرش را به شانه اش میمالید گفت:«درست که امروز میخوای بری پیش ارتیان ولی خواهشا بیخیال من یکی شو....یه روز تعطیلی منو زابراه نکن...»

توریا بی توجه به کوبیدن در قابلمه ها ادامه داد. در نهایت آرالیا با چشمان پف کرده سرش را از روی بالشت بلند کرد و گفت:«اوکی اوکی باشه بیدار شدم....فقط سر جدت دیگه بالا سرم سر و صدا نکن.»

بالای سر سوفی و راشل رفت و همین کار را آنقدر تکرار کرد تا هر دو با غرغر و از طرف سوفی چندتایی فحش بیدار شدند.

parsaj
2013/10/15, 00:16
من داستان شما رو به pdf تبدیل کردم اگه میخواین براتون بفرستم.

Fateme
2013/10/15, 00:20
من داستان شما رو به pdf تبدیل کردم اگه میخواین براتون بفرستم.

تقریبا هنوز نصف داستان مونده ولی هروقت تموم شد ممنون میشم اگه پی دی افشو بهم بدین...